شعر غمگین؛ گلچین دلنشین از اشعار غم انگیز شاعران معروف
غم در شعر فارسی جایگاه ویژهای دارد و از دیرباز شاعران با قلم غمگین خود شعرهای زیبایی را نوشتهاند. ما نیز در این بخش از سایت ادبی و هنری روزنو چندین شعر غمگین را برای شما دوستان قرار دادهایم. در ادامه همراه ما باشید.
اشعار غمگین و سوزناک فارسی
آخرین پرنده را هم رها کردهام
اما هنوز غمگینم
چیزی
در این قفسِ خالی هست
که آزاد نمیشود
“گروس عبدالملکیان”
و من تنهای تنها ماندهام اینجا
نه طوفان است
و نه غربت
نمیگویم که شب تاریک
نمیگویم زمستان است
من اینجا در میان روشنیها ماندهام تنها
من اینجا از غم ناباوریها ماندهام تنها
من اینجا از غریبی در کنار آشناها ماندهام تنها؟
غم انگیز است پاییز
و غمانگیزتر، وقتی تو باشی
و من برگها را با خیالت تنها قدم بزنم
” رضا کاظمی”
اندوه
شعر نیست
اندوه
آدمیست
كه شعر میگوید
“علیرضا روشن”
– چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی
– چقدر هم تنها!
– خیال میکنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستی
– دچار یعنی
– عاشق
– و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد
– چه فکر نازک غمناکی!
– و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
“سهراب سپهری”
اندوهت را با من قسمت کن
شادیت را با خاک
و غرورت را با جوی نحیفی که میان سنگستان
مثل گنجشکی پر میزند و میگذرد
اسب لخت غفلت در مرتع اندیشه ما بسیار است
با شترهای سفید صبر در واحه تنهایی
میتوانیم به ساحل برسیم
و از آنجا ناگهان
با هزاران قایق
به جزیرههای تازه برون جسته مرجان
حملهور گردیم
تو غمت را با من قسمت کن
علف سبز چشمانت را با خاک
تا مداد من
در سبخزار کویر کاغذ
باغی از شعر برانگیزد
تا از این ورطه بیایمانی
بیشهای انبوه از خنجر برخیزد
“منوچهر آتشی”
مطلب مشابه: شعر شاد و شیرین خوشحالی / ۴۰ شعر کوتاه و بلند شادی
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم
یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینهام پردرد میشد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ میزد
وه! چه زیبا بود، اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگآمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم میریخت بر دلهای خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینهام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم
“فروغ فرخزاد”
اشعار کوتاه غمگین
کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داد
“فاضل نظری”
من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی؟
بوی پیراهنی اِی باد بیاور، ورنه
غم یوسف بکُشد عاشق کنعانی را
“حسین منزوی”
غم تو موهبت کبریاست در دل من
نمیدهم به سُرور بهشت این غم را
“غلامرضا سازگار”
مردم چه میکنند که لبخند میزنند؟
غم را نمیشود که به رویم نیاورم
حالِ مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور میکنند بگویم که بهترم
“نجمه زارع”
در چشم تو دیدم غم پنهان شدهات را
پنهان نکن احساس نمایان شدهات را
یا دست بر این قلب پریشان شده بگذار
یا جمع کن آن موی پریشان شدهات را
“سجاد رشیدیپور”
پاییز، رنگ زندگی پُر غمِ من است
من درک میکنم غمِ این سرخ و زرد را
“وحید اشجع”
بخند بیشتر و بیشتر که خنده تو
دلِ مرا که اسیر غم است، شاد کند
“سجاد سامانی”
دست از غم بردار زندگی کوتاه است
باز کن پنجره را روز نو در راه است؟
چه غریب ماندی ای دل نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
“هوشنگ ابتهاج سایه”
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
“هوشنگ ابتهاج سایه”
غم زمانه به پایان نمیرسد، برخیز
به شوق یک نفسِ تازه در هوای بهار
“فریدون مشیری”
بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید
“قیصر امینپور”
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت، بنشین، غمی نیست
“محمدعلی بهمنی”
دست از غم بردار زندگی کوتاه است
باز کن پنجره را روز نو در راه است؟
بجز غم با دلم کس آشنا نیست
که هر جا میروم از من جدا نیست
مگر با غم گل ما را سرشتند
که شادی با دل ما آشنا نیست
“محمدتقی فتوت”
ای آنکه پس از ما به جهان غم داری
نیکو بنگر که از چه ماتم داری
غافل شدهای از آنچه داری با خویش
در ماتم آنی که چهها کم داری
“مجتبی کاشانی”
ای درد تو یار جانی من
اندوه تو شادمانی من
پیرایه داغ توست چون شمع
سرمایه زندگانی من
دور از تو با سیاهیِ شبهای غم گذشت
این مُردنی که زندگیاش نام دادهایم
“محمدرضا شفیعی کدکنی”
دست بردار ازین هیکلِ غم
که ز ویرانیِ خویش است آباد
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد
“احمد شاملو”
آه میخواهم که بشکافم ز هم
شادیم یک دم بیالاید به غم
“فروغ فرخزاد”
به گریه زنگ غم از دل بشوی و شادان باش
دل گرفته غم خفته را نهان چه کند؟
“مهدی سهیلی”
شعله انفس و آتشزنه آفاق است
غم قرار دل پرمشغله عشاق است
“فاضل نظری”
من که در تنگ برای تو تماشا دارم
با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟
“فاضل نظری”
اشعار غمگین زیبا
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا…
غم آن شمع که در سوز چنان بیخبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا
“امیرخسرو دهلوی”
زندگی پرده سحر است چه باید کردن
عشرت هر دو جهان زین دو نفس غم داریم
“بیدل دهلوی”
به تدبیر از غم کونین ممکن نیست وارستن
مگر سوزد فراموشی متاع این دکانها را
“بیدل دهلوی”
غم مستقبل و ماضیست کان را حال مینامی
نقابی در میان است از غبار پیش و پس اینجا
“بیدل دهلوی”
در همه عالم وفاداری کجاست
غم به خروارست غمخواری کجاست
“انوری”
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نئی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
“خیام”
غمم غم بی و همراز دلم غم
غمم همصحبت و همراز و همدم
غمت مهله که مو تنها نشینم
مریزا بارک الله مرحبا غم
“باباطاهر عریان”
خوشا آن دل که از غم بهرهور بی
بر آن دل وای کز غم بیخبر بی
تو که هرگز نسوته دیلت از غم
کجا از سوته دیلانت خبر بی
غم عشق تو مادرزاد دیرم
نه از آموزش استاد دیرم
بدان شادم که از یمن غم تو
خراب آباد دل آباد دیرم
“باباطاهر عریان”
منم که یافتهام ذوق صحبت غم را
به صبح عید دهم وعده شام ماتم را
دلم گم گشت و غمهای جهان، عرفی، طلبکارش
به دنبال غم افتم تا مگر یابم نشانش را
عرفی غم دل گر طلب جان کند از تو
زنهار بر افشان و مرنجان دل غم را
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ
صبر کم و بیتابی بسیار و دگر هیچ…
در حشر چو پرسند که سرمایه چه داری؟
گویم که غم یار و غم یار و دگر هیچ
“عرفی شیرازی”
چه کردهام که مرا مبتلای غم کردی؟
چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟
کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟
که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست
“فخرالدین عراقی”
آه، به یکبارگی یار کم ما گرفت!
چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت
بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر
نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت
دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل
غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟
“فخرالدین عراقی”
کس نیامد به جهان کز غم ابنای زمان
کفزنان رقصکنان تا عدمآباد نرفت
غم فرستاده عشق است، عزیزش دارید
که غریب است، از اقلیم وفا میآید
“طالب آملی”
زان دم که شدیم آشنای غم تو
بیگانه ز خویشم از جفای غم تو
با عشق تو عهد ما چو محکم بودست
کردیم جهان و جان فدای غم تو
“اسیری لاهیجی”
ز بازار محبت غم خریدم
خریدم غم ولیکن کم خریدم
همین داغی که حالا بر دل ماست
ندانم از کدام عالم خریدم…
ز عشق و عاشقی آگه نبودم
غم و درد تو را مبهم خریدم…
محبت عشقری راحت ندارد
ز مجبوری متاع غم خریدم
“صوفی عشقری”
مطلب مشابه: شعر عاشقانه خاص و زیبا؛ ۹۰ شعر گلچین شده احساسی شاعران معروف
وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقه ماتم شکنم…
بارها یار بدیدم به صبوحی میگفت
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
“شاطر عباس صبوحی”
اشعار غمگین از مولانا
دل در بر من زنده برای غم توست
بیگانه خلق و آشنای غم توست
لطفیست که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم توست
اندر دل بیوفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچکسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم
چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم
شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش
ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم
مرا چون کم فرستی غم، حزین و تنگدل باشم
چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم
غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم
همه اجزای عالم را غم تو زنده میدارد
منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم
اشعار غمگین حافظ شیرازی
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمیارزد
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بیتو به جان آمد وقت است که بازآیی
شعر غمگین از سعدی
هر کسی را غم خویش است و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توأم دیده چه شب میگذراند…
زنهار که خون میچکد از گفته سعدی
هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند
غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد
چنان دل بسته ام کردی
که با چشم خودم دیدم
خودم میرفتم اما
سایه ام با من نمی آمد
بنیامین دیلم
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می گذارمت اما ندارمت
می خواهم ای درخت بهشتی، درخت جان
در باغ دل بکارمت اما ندارمت
می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت اما ندارمت
سعید بیابانکی
این ابرها را
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده توام
خانه ام
در مرز خواب و بیداری ست
زیر پلک کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمیآید
رسول یونان
دوستت داشتم
دوستت دارم
و دوستت خواهم داشت
از آن دوستت دارم ها
که کسی نمیداند
که کسی نمیتواند
که کسی بلد نیست