قطعات سعدی / زیباترین شعرهای استاد سخن در قالب قطعات
قطعات سعدی را در روزنو به صورت گلچین آماده کردهایم. سعدی در برخی از قطعات خود به نقد اجتماعی و سیاسی نیز پرداخته است. او با نگاهی تیزبینانه به مشکلات اجتماعی زمان خود، به نقد رفتارهای ناپسند میپردازد و تلاش میکند تا جامعه را به سمت اصلاح سوق دهد.

شعرهای زیبای سعدی در قالب قطعه
بس ای غلام بدیعالجمال شیرینکار
که سوز عشق تو انداخت در جهان آتش
به نفط گنده چه حاجت که بر دهان گیری
تو را خود از لب لعلست در دهان آتش
آن پریروی که از مرد و زن و پیر و جوان
هر که بینی دم صاحبنظری میزندش
آستینم زد و از هوش برفتم در حال
راست گفتند که دیوانه پری میزندش
مرا به صورت شاهد نظر حلال بود
که هرچه مینگرم شاهدست در نظرم
دو چشم در سر هر کس نهادهاند ولی
تو نقش بینی و من نقشبند مینگرم
مطلب مشابه: رباعیات مولانا ( مجموعه زیباترین اشعار کوتاه جلالالدین رومی )

شبی خواهم که پنهانت بگویم
نهان از آشنایان و غریبان
چنان در خود کشم چوگان زلفت
کزو غافل بود گوی گریبان
ولیکن هر گناهی را جزاییست
گناه عشق را جور رقیبان
عکس نوشته اشعار قطعه سعدی
هزار بوسه دهد بتپرست بر سنگی
که ضر و نفع محالست ازو نشان دادن
تو بت! ز سنگ نهای بل ز سنگ سختتری
که بر دهان تو بوسی نمیتوان دادن!
کسی ملامتم از عشق روی او میکرد
که خیره چند شتابی به خون خود خوردن؟
ازو بپرس که دارد اسیر بر فتراک
ز من مپرس که دارم کمند در گردن
چند گویی که مهر ازو بردار
خویشتن را به صبر ده تسکین
کهربا را بگوی تا نبرد
چه کند کاه پارهای مسکین؟
بر آن گلیم سیاهم حسد همی آید
که هست در بر سیمین چون صنوبر او
گلیم بین که در آن بر، چه عیش میراند
سیه گلیمی من بین که دورم از بر او
گفتم به ره ببینم و دامن بگیرمش
کای رشک آفتاب جمال منیر تو
شهری بر آتش غم هجران بسوختی
اول منم به قید محبت اسیر تو
انعام کن به گوشهٔ چشم ارادتی
تا بندهٔ تو باشم و منت پذیر تو
صاحبدلی به تربیتم گفت زینهار
غوغا مکن که دوست ندارد نفیر تو
شاهد منجمست چه حاجت به شرح حال
در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو
وه که چه آزار بود من از مهر تو
لیک چو باز آمدی آن همه برداشتی
سر چو برآورد صبح بپوشد گناه
روز همه روز جنگ شب همه شب آشتی
مَتیٰ حَلَلْتَ بِشیراز یا نَسیمَ الصُّبْح
خُذِ الْکِتابَ وَ بَلِّغْ سَلامیَ الْأَحْباب
اگر چه صبرِ من از روی دوست ممکن نیست
همی کنم به ضرورت، چو صبرِ ماهی از آب
گر مرا بیتو در بهشت برند
دیده از دیدنش بخواهم دوخت
کاین چنینم خدای وعده نکرد
که مرا در بهشت باید سوخت
گفتم چه کردهام که نگاهم نمیکنی؟
وآن دوستی که داشتی اول چرا کم است؟
گفتا به جرم آنکه به هفتاد سالگی
سودای سور میپزی و جای ماتم است
آشفتن چشمهای مستت
دود دل یار مهربانست
وین طرفه که درد چشم او را
خونابه ز چشم ما روانست
دو فتنه به یک قرینه برخاست
پیداست که آخرالزمانست
خوب را گو پلاس در بر کن
که همان لعبت نگارینست
زشت را گو هزار حله بپوش
که همان مردهشوی پارینست

قطعه های شاهکار از سعدی
در قطرهٔ باران بهاری چه توان گفت؟
در نافهٔ آهوی تتاری چه توان گفت؟
گر در همه چیزی صفت و نعت بگنجد
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت؟
سخن عشق حرامست بر آن بیهده گوی
که چو ده بیت غزل گفت مدیح آغازد
حبذا همت سعدی و سخن گفتن او
که ز معشوق به ممدوح نمیپردازد
من بگویم ندیدهام دهنی
کز دهان تو تنگتر باشد
تنگتر زین دهان فراخ ولیک
نه همه تنگها شکر باشد
کوه عنبر نشسته بر زنخش
راست گویی بهیست مشکآلود
گر به چنگال صوفیان افتد
ندهندش مگر به شفتالود
تو آن نهای که به جور از تو روی برپیچند
گناه تست و من استادهام به استغفار
مرا غبار تو هرگز اثر کند در دل
که خاکپای توام؟ خاک را چه غم ز غبار؟
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چارهای کردن کنون آن ناشکیبا را
مرا سودای بترویان نبودی پیش ازین در سر
ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را
مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی
وگرنه بیشما قدری ندارد دین و دنیا را
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی
ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟
میندانم چه کنم چاره من این دستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
او به شمشیر جفا خون دلم میریزد
تا به خون دل من رنگ کند دستان را
من بیچاره تهیدستم از آن میترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را
دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پردستان را
هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟
نرگس مست وی آزار دلم میطلبد
آنکه در عربده میآورد او مستان را
گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را
نیست بر سعدی از این واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را
ای مسلمانان فغان زان نرگس جادو فریب
کو به یک ره بُرد از من صبر و آرام و شکیب
رومیانه روی دارد، زنگیانه زلف و خال
چون کمان چاچیان، ابروی دارد پرعتیب
از عجایبهای عالم سی و دو چیز عجیب
جمع میبینم عیان در روی او من بی حجیب
ماه و پروین، تیر و زهره، شمس و قوس و کاج و عاج
مُورْد و نرگس، لعل و گل، سبزی و می، وصل و فریب
بان و خطمی، شمع و صَندل، شیر و قیر و نور و نار
شهد و شِکّر، مشک و عنبر، در و لؤلؤ، نار و سیب
معجزات پنج پیغمبر به رویش در پدید
احمد و داود و عیسی خضر و داماد شَعیب
ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان
دادگر از تو بخواهد داد من روز حَسیب
سعدیا از روی تحقیق این سخن نشنیدهای؟
هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب
مطلب مشابه: غزلیات عراقی ( مجموعه غزلهای شاهکار عراقی شاعر قدیمی )

قیامتست سفر کردن از دیار حبیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه میگذراند علیالخصوص غریب؟
به قهر میروم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
پدر به صبر نمودن مبالغت میکرد
که ای پسر بس از این روزگار بیترتیب
جواب دادم از این ماجرا که ای بابا
چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب
به مکتب ارچه فرستادیام نکو نامد
گرفته ناخن چنگم به زخم چوب ادیب
هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
به اختیار ندارد سر سفر سعدی
ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب