قصه کودکانه شیرین / ده قصه دلنشین بچگانه برای همه سنین

قصه کودکانه شیرین / ده قصه دلنشین بچگانه برای همه سنین

ده قصه دلنشین بچگانه برای همه سنین را در تک متن قرار داده‌ایم. خواندن داستان به کودکان می‌تواند به تقویت رابطه بین والدین و فرزندان یا معلم و دانش‌آموز کمک کند. این زمان مشترک می‌تواند لحظات باارزش و ایجاد خاطرات طولانی مدت باشد.

قصه مسابقه مدرسه

به نام خدای مهربون

یه روزی از روزهای زیبای بهار خانم معلم مهربون که به کلاس آمد رو به بچه‌ها کرد و گفت: بچه‌ها یه مسابقه داریم

همه خوشحال شدن و پرسیدن چه مسابقه ای؟

خانم معلم گفت من به هر نفر یه بذر گل می‌دهم و هر کسی زیباترین گل رو پروش بده برنده مسابقه است.

هر کدوم از بچه‌ها با خوشحالی میگفت حتما من برنده مسابقه هستم.

زهرا با شادی به خونه رفت و قضیه مسابقه رو به مامانش گفت و خواست یه کتاب درباره پرورش گل‌ها براش از کتابخانه بگیره.

مادر زهرا همراه او به کتابخانه مسجد رفتن و یه کتاب به امانت گرفتن

زهرا هم با دقت کتاب رو خواند و هر چی کتاب نوشته بود انجام داد.

دو هفته گذشت و زهرا هر روز به گلش رسیدگی میکرد و مراقبش بود و نه زیاد بهش آب می داد و نه کم و هر روز به گلش نگاه میکرد و باهاش حرف میزد و می‌گفت: گل قشنگم زودتر رشد کن و بزرگ شو که خیلی دوستت دارم

روز مسابقه فرا رسید

بچه‌ها با خودشان کلی گلدان گل آوردن.

زهرا هم خوشحال به کلاس رفت و همه با تعجب به او و گل قشنگش نگاه کردند و همه دورش جمع شدند و از گل زهرا تعریف کردند.

وقتی خانم معلم همه گل‌ها رو دید گفت برنده مسابقه زهرا خانم هست

دوستان زهرا ازش پرسیدن چه طوری گل به این زیبایی پرورش داده

اونم جواب داد که از راهنمایی‌های کتاب پرورش گل‌ها استفاده کرده.

خانم معلم هم به زهرا آفرین گفت و چند دونه بذر گل با یک گلدان زیبا بهش جایزه داد.

قصه ما به سر رسید

محبت قدردانی

محبت قدردانی

به نام خدای مهربون

یکی بود یکی نبود.

خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله سلام کرد. فکر می‌کنید خارخاری یک خارپشت بود؟

خارخاری یک قورباغه بود که همش تنش می‌خارید.

خانم فیله گفت: «چی شده؟»

خارخاری گفت: «می شود پشتم را… بِخارانی؟»

خانم فیله گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط می‌توانم ماساژ فیلی بدهم!»

قورباغه رسید به آقا ماره و با ترس و لرز گفت: «می شود پشتم را بخارانی؟»

آقا ماره فکر کرد و گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار می‌توانم بکنم، هم می‌توانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!»: flushed:

قورباغه فرار کرد و رفت و رفت. تا رسید به خارپشت و گفت: «می شود پشتم را…»

؛ اما با دیدن تیغ‌های خارپشت فهمید که او فقط می‌تواند تنش را سوزن سوزن کند». خسته شد، نشست زیر درخت و پشتش را مالید به تنه زبر درخت.

گنجشک کوچولو از بالای درخت آمد پایین و گفت: «چه کار می‌کنی قورباغه؟» قورباغه گفت: «پشتم می‌خارد! هیچ کس انگشت بِخاران ندارد!» گنجشک پنجه کوچکش را به قورباغه نشان داد و گفت: «این خوب است؟ این بِخاران است؟»

قورباغه خوش حال شد و گفت: «آره. فکر کنم هست!» گنجشک شروع کرد به خاراندن پشت قورباغه قورباغه هی گفت: «آخیش! آخیش! این طرف تر، آخیش! آن طرف تر!» و کم کم خارشش خوب شد و به گنجشک گفت: «حالا من برای تو چه کار کنم؟ تو که این قدر خوب می‌خارانی؟»

گنجشک گفت: «تازه لانه ساخته ام، یک کم کَت و کولم درد می‌کند؛ اما فکر نکنم تو بتوانی کاری بکنی!» قورباغه دست‌هایش را نشان گنجشک داد و گفت: «معلوم است که می‌توانم!» با انگشت‌های بادکش دارش، کت و کول گنجشک را بادکش کرد و ماساژ قورباغه‌ای داد گنجشک هی گفت: «آخیش! آخیش! آخیش!»

مطلب مشابه: حکایت کوتاه ماندگار و دلنشین؛ ۱۰ حکایت قدیمی و داستان زیبا

شب گل نرگس

گلهای من امروز می‌خواهم قصه امام زمان که اسمشون مهدی هست رو براتون تعریف کنم. مامان‌های شما الان وقتی می‌خواهند نی نی کوچولو به دنیا بیاورند کجا می‌روند؟

بله به بیمارستان می‌روند. بچه‌ها، اما حدود هزار و دویست سال قبل که هنوز بیمارستان وجود نداشت مامانها نی نی هاشون رو توی خونه به دنیا می‌آوردند

مادر امام زمان نرجس خاتون هستند ایشان وقتی می‌خواستند مهدی رو به دنیا بیاورند امام یازدهم امام حسن عسگری رفتند و به عمه حکیمه خاتون اطلاع دادند تا ایشان بیایند و به نرجس خاتون کمک کنند. عمه حکیمه آمدند و کمک کردند و یک نی نی کوچولوی خوشگل و زیبا به دنیا آمدند و او را داخل پارچه سفید و نرم گذاشتند

آن زمان که مثل الان لوله کشی آب نبود. برای همین عمه آمدند داخل حیاط که دست‌هایشان را کنار حوض آب بشورند، در همین موقع یک پرنده خیلی خوشکل و زیبا که بال‌های نرم و سفیدی داشت و بوی خیلی خوبی می‌داد را دیدند

خیلی تعجب کردند چون تا حالا چنین پرنده‌ای ندیده بودند. رفتند که به امام حسن خبر بدهند که تعداد پرنده‌ها زیادتر می‌شد، یکی از پرندها که خوشگل‌تر از همه بود وارد اتاق نرجس خانم شد و مهدی کوچولو را برداشت و از آنجا رفتند. امام حسن که وارد اتاق شد دید نرجس خانم گریه می‌کنند و می‌گویند پرنده‌ها مهدی را با خودشان بردند. امام حسن لبخند می‌زدند و می‌گفتند که آن‌ها فرشته بودند که مهدی را با خودشان بردند، نرجس خانم باز گریه می‌کردند و می‌گفتند مهدی گرسنه می‌شود، غذا می‌خواهند.

امام حسن عسکری علیه السلام گفتند که آن‌ها مواظب مهدی هستند، تازه چند وقت دیگر او را به پیش ما می‌آورند.

بچه‌ها همین طور هم شد، چند وقت دیگر فرشته‌ها او را آوردند، اما دوستان شیطان که نمی‌خواستند ما امام داشته باشیم تا مواظب ما باشد، امام زمان را اذیت می‌کردند، برای همین باز خدا فرشته‌ها را فرستاد تا امام را نزد خودشان ببرند. بچه‌ها فرشته‌ها هر هفته پیام‌ها و کارهای ما را نزد امام می‌رسانند اگر ما کار خوب انجام داده باشیم امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) خوشحال می‌شوند ولی اگر کار بدی انجام داده باشیم امام زمان ناراحت می‌شوند.

بچه‌ها اگر امام زمان بیایند ما هر چیز خوبی که دوست داریم داشته باشیم می‌تونیم داشته باشیم، حیوانات وحشی به ما کاری ندارند و… همه جا پر از خوبی میشه.

بچه‌ها برای اینکه امام زمان بیایند ما باید کار‌های خوب انجام بدهیم، حرف‌های خوب بزنیم و همیشه برای آمدن امام زمان دعا کنیم

برای همین همیشه بعد از صلوات بر پیامبر و خانواده ایشان برای آمدن امام زمان دعا می‌کنیم و می‌گوئیم:

وَ عَجِّل فَرَجَهُم

یعنی: خداجون امام زمان ما رو زودتر برسون

موش کوچولو و آینه

موش کوچولو و آینه

یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می‌گشت و بازی می‌کرد که صدایی شنید: میو میو

موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوته‌ای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربه‌ای بود که تنها و سرگردان میان گل‌ها می‌گشت و میومیو می‌کرد.

موش کوچولو که خیلی از گربه‌ها می‌ترسید، از پشت بوته‌ها به بچه گربه نگاه می‌کرد و از ترس می‌لرزید. بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می‌ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد، اما بچه گربه آن‌قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته گل سرخ نمی‌دید.

او فقط می‌خواست که مادرش را پیدا کند. با صدای بلند می‌گفت: «میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آن‌قدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.

موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد. همین طور که زیر بوته‌ها می‌دوید و ورجه ورجه می‌کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته‌ها برق می‌زد.

به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود. موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید. خیال کرد یک موش دیگر را می‌بیند. خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن

می‌گفت: «سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می‌خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی‌رسید. موش کوچولو آن‌قدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله‌اش سر رفت و ساکت شد.

بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می‌کرد خنده‌اش گرفت و صدا زد: «آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می‌زدی.»

موش کوچولو سرش را بلند کرد. بلبل را دید. پرسید: «یعنی این خود من هستم؟ من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد: «بله! تو این شکلی هستی. آینه تصویر تو را نشان می‌دهد.»

موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید. بلبل هم خندید. چندتا پروانه که روی گل‌ها پرواز می‌کردند هم خندیدند. گل‌های توی باغ هم خنده‌شان گرفت. صدای خنده‌ها به گوش غنچه‌ها رسید.

غنچه‌ها بیدار شدند و آن‌ها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.

بلبل شروع کرد به خواندن:

من بلبلم تو موشی

تو موش بازیگوشی

ما توی باغ هستیم

خوشحال و شاد هستیم

گل‌ها که ما را دیدند

به روی ما خندیدند

آن روز موش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه‌اش برگشت و خوابید

آلبالوی عجول

به نام خدای مهربان

یه روزی روزگاری وسط یه باغ قشنگ یه درخت آلبالو زندگی می‌کرد

درخت خیلی خوبی بود اما همیشه تو کارهاش عجله می‌کرد

مثلا دوست داشت زودتر از همه‌ی درخت‌ها میوه هاش برسند و کشاورز رو خوشحال کنه

برای همین قبل از رسیدن میوه هاش اونها رو می‌ریخت پایین تا کشاورز فکر کنه اونها رسیدن و ببره بازار بفروشه

کشاورز اومد و میوه‌ها رو دید با ناراحتی جمعشون کرد و برد بیرون باغ و ریخت کنار جاده تا گوسفندا اونها رو بخورند

فصل چیدن میوه‌ها شد

و درخت‌ها خوشحال

از اونها خوشحال‌تر کشاورز بود

که الان می‌تونست نتیجه‌ی زحمت هاش رو ببینه

خلاصه فصل چیدن میوه‌ها تموم شد

کشاورز اومد تا به درخت هاش برسه و بهشون آب بده

درخت آلبالو فکر می‌کرد

اول از همه سراغ اونو بگیره

اما اینطور نشد و کشاورز اصلا بهش توجه نکرد و آب کمی بهش داد و گفت

این درخت آلبالو هم که امسال بدردم نخورد

اینو گفت و رفت

درخت آلبالو شروع کرد به گریه کردن

تا اینکه یه کلاغی اومد پیشش و گفت چرا گریه می‌کنی؟

اونم کل ماجرا رو برای کلاغ تعریف کرد

کلاغ گفت همه‌ی این بلاها که سرت اومده به خاطر عجول بودنته

میوه هات رو کشاورز چون نرسیده بودند ریخت جلوی گوسفند ها

اگه یکم صبر می‌کردی و میوه هات می‌رسیدند

هم کشاورز رو خوشحال می‌کردی

هم خودت عزیز می‌شدی

حالا هم اشکاتو پاک کن که خدا بزرگه و سال دیگه دوباره فصل میوه میرسه و باید از امسال درس بگیری تا بعدا دوباره اشتباه نکنی

قصه‌ی ما تموم شد

دل آلبالو آروم شد…

موش کوچولو و مامان

موش کوچولو و مامان

یه روز مامان موشی داشت برای موش کوچولو غذا درست می‌کرد

که موش کوچولو امد سر صدا کرد مامان موش به موش کوچولو گفت که یه گوشه بشینه اما موش کوچولو فقط شیطونی می‌کرد

مامان هم به موش موشی توجه نکرد

موش کوچولو لبانش روی هم انداخت رفت و رفت

رسید به سنجاقک و گفت:

سنجاقک مهربون

سنجاقک قشنگم

تو که این قدر خوبی

از همه مهربون تری

مامان من میشی

سنجاقک گفت

نه که نمی‌شم نه که نمی‌شم

من خودم بچه دارم

موش کوچولو رفت و رفت تا رسید به خاله سوسک و گفت: سلام سلام خاله سوسکه مهربون

سوسکه قشنگم

تو که این قدر مهربونی

مامان من میشی؟

خاله سوسکه گفت آخه من خودم بچه دارم نه نمی‌شم نه نمی‌شم

موش کوچولو سرش پایین انداخت و رفت به سنجاب گفت:

آهای آهای سنجاب جونم

تو که این قدر خوبی

مامانم میشی

سنجاب گفت: آخه من خودم بچه دارم نه نه نمیشه برو

موش کوچولو لباش روی هم انداخت و رفت و رفت رفت دید مامان موش وایساده مامان موش منتظر اون بود تا برگرده مامان موش موش کوچولو رو بغل کرد و موش کوچولو گفت: قول می‌دم دیگه شیطونی نکنم

مامان موش هم موش کوچولو بیشتر بغل کرد

تمیزی چه خوبه

یك روز كلاغ كوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود كه یك‌دفعه دید كلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یك درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغ‌ها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت: خال‌خالی، بیا پنجه‌هاتو تمیز كنم، اما من‌كه داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌كردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»

كلاغ كوچولو گفت:« لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟» خال‌خالی با تعجب پرسید؟«دُممو تو از كجا دیدی؟!» كلاغ كوچولو خندید و جواب داد: « آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!» خال‌خالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!» خال‌خالی گفت: «اونم یادم رفت!»

« تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!»

درهمین موقع خانم كلاغه كه مربی مهدكودك كلاغ‌ها بود پر زد و آمد كنار آن‌ها نشست. نگاهی به خال‌خالی كرد و پرسید:« خب جوجه‌های من چرا این‌جا نشستین، مگه نمی‌خواین بشینین روی درخت مهدكودك تا درسمون رو شروع كنیم؟» كلاغ كوچولو گفت: « آخه…آخه…» بعد سرش را پایین انداخت. خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت: «می‌خواستم در مورد بهداشت براتون صحبت كنم… تو خال‌خالی می‌دونی ما كلاغ‌ها چه‌جوری باید تمیز باشیم؟»

خال‌خالی جواب داد:«بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجه‌هامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، عین آدما كه مسواك می‌زنن، پرهامونو مرتب و كوتاه كنیم.»

كلاغ كوچولو دنباله‌ی حرف خال خالی رو گرفت و گفت:«مثله آدما كه موهاشونو كوتاه می‌كنن و شونه می‌زنن.»

خانم كلاغه گفت:«آفرین آفرین… خوشحالم كه همه چی رو بلدی… پس من می‌رم به كلاغای دیگه یاد بدم.»

همین‌كه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام،»…خال‌خالی هم گفت:«منم میام… اما …» خانم كلاغه پرسید:« اما چی؟» خال‌خالی خندید و جواب داد: «بعد از اینكه همه‌ی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!…»

خانم كلاغه خندید و با بالش سرخال خالی رو نوازش كرد و گفت:«پس زود باش كه همه‌ی جوجه كلاغ‌ها منتظرن!»

خال‌خالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش می‌رسید كه می‌گفت:  « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!»

🔹 از کودک بپرسید :

– به نظرت خال خالی چرا خودش را تمیز نکرده بود؟

– چرا باید همه آدم ها و حیوانات خودشان را تمیز کنند؟

🔹 به کودک بگویید :

اگه ما خودمان را تمیز نکنیم، ممکن است مریض شویم و یا ظاهرمان نامرتب و کثیف باشد و دیگران از ما دوری کنند.

وسایل مانی کوچولو

وسایل مانی کوچولو

امسال اولین سالی بود که مانی  میخواست بره مدرسه .

خیلی هم خوشحال بود و عجله داشت .

کیفشو برداشت تا وسایل مدرسه شو توی کیفش بذاره .اما بعد از یه مدتی با خستگی و عصبانیت اومد پیش بابا و گفت :هر کاری می کنم کتابام توی کیفم جا نمی شه !

بابا نگاهی به کیف مانی کرد و با تعجب گفت :مگه چی توی کیفت گذاشتی که این همه باد کرده .

بعد کیف مانی رو گرفت و وسایلشو درآورد تا ببینه مانی چه چیزایی باخودش برداشته .

اول خرس کوچولو ،بعد تلفن اسباب بازی ،ماشین کوکی ،چند تا کتاب قصه …زیر همه اینها هم یه دفترچه بود که البته مچاله شده بود و جلدش خراب شده بود .

بابا گفت :آخه عزیزم دیگه قرار نیست بری مهد کودک .تو باید بری مدرسه ،اینها هیچ کدوم توی مدرسه به درد نمی خوره .

مانی از مخالفت بابا ناراحت شد و گفت آخه خرس کوچولوم می خواد درس بخونه .تازه تلفن باید باشه تا به مامان زنگ بزنم .کتاب قصه هامو هم برداشتم تا وقتی باسواد شدم خودم بخونم …

بابا گفت مدرسه جای آدمهای بزرگ و مهمه .تو هم الان یه آدم بزرگ و مهم هستی که باید درس بخونی و بعد بری سر کار و کارهای خیلی مهم انجام بدی .این اسباب بازی ها برای نی نی هاست که تو مهد کودک بازی می کنن.

مانی گفت: مثل شما ،مثل عمو …  آره خیلی بزرگ شدم .بعد یه کم فکر کرد و گفت اصلا خرسه بمونه توی خونه تا من برگردم .تلفن هم نمی خوام .آخه اینکه واقعا زنگ نمی زنه .بابا با لبخند گفت کتاب قصه ها تو هم بذار توی خونه .تو مدرسه باید کتابای درسی مدرسه رو بخونی .

مانی گفت پس چی بذارم تو کیفم ؟

بابا اول کتابای مانی رو توی کیفش گذاشت .بعد جلد دفتر چه مانی رو با کاغذ کادو و چسب درست کرد و گذاشت توی کیفش .بعد یه لیوان ،یه دستمال،یه جعبه مداد رنگی و مداد پاکن و تراش و ..

بابا همه وسایل لازم رو توی کیف مانی گذاشت ولی هنوز کیف مانی پر پر نشده بود و سبک بود .مانی گفت حالا راحت می تونم کیفمو ببرم .

فردا صبح وقتی می خواست بره مدرسه بابا صدا زد راستی مانی جان یادت نره همیشه باید زیبهای کیفتو ببندی .اگه زیب کیفتو باز بزاری ممکنه مدادات ، پاکن یا تراشت بیفتن و گم بشن .

مانی گفت حواسم هست  و بعد راهی مدرسه شد تا یه آدم مهم و با سواد بشه .

یاسمن و دارکوب قرمزه

یک روز غروب یاسمن رفت پشت پنجره اتاقش و پنجره را باز کرد. یک دارکوب قرمز را دید که روی تنه درخت توی حیاط نشسته بود. او منقار بلندش را تق تق تق تق تق به تنه درخت میکوبید…

معصومه آقاجانی

یک روز غروب یاسمن رفت پشت پنجره اتاقش و پنجره را باز کرد. یک دارکوب قرمز را دید که روی تنه درخت توی حیاط نشسته بود. او منقار بلندش را تق تق تق تق تق به تنه درخت میکوبید.

یاسمن به دارکوب گفت: «پس تویی که هر روز من را از خواب بیدار میکنی؟ »

دارکوب گفت: «آره. من باید نوکم را تند و تند به تنه درخت بکوبم. وقتی گرسنه هستم با منقارم تنه درخت را سوراخ میکنم، بعد با زبان بلندم که نوک چسبانکی دارد، کرمها را از توی سوراخ درخت بیرون میکشم و میخورم. »

یاسمن و دارکوب با هم دوست شدند. هوا کمکم تاریک شد.

یاسمن به دارکوب شب به خیر گفت و رفت خوابید.

دارکوب هم روی شاخه درخت خوابید.

دارکوب آن شب یک خواب عجیب دید. صبح که شد و همه بیدار شدند، رفت پشت پنجره و به یاسمن گفت: «من دیشب یک خواب دیدم. » یاسمن گفت: «چه خوابی دیدی؟ »

دارکوب گفت: «من توی خوابم دیدم بچه کر مها داشتند گریه میکردند و میگفتندتورو خدا ما را نخور. ما تازه به دنیا آمده ایم. دوست داریم زنده بمانیم تا همه جای جنگل را ببینیم. »

یاسمن گفت: «خب کر مها را نخور. دارکوب گفت: « اگر من کرم نخورم، گرسنه میمانم. »

یاسمن گفت: «پس باید دنبال غذای دیگری برای تو بگردیم. »

آ نها توی جنگل با هم قدم زدند تا برای دارکوب غذا پیدا کنند. توی راه سنجاب را دیدند که با دندا نهای تیزش فندق میشکست. یاسمن به دارکوب گفت: «تو میتوانی فندق بخوری. » دارکوب گفت: «من که دندان ندارم. »

آنها کمی جلوتر رفتند و به رودخانه رسیدند، چند لک لک توی آب شنا میکردند و ماهی میخوردند. یاسمن به دارکوب گفت: «تو میتوانی ماهی بخوری؟ »

دارکوب گفت: «منقار من خیلی کوچک است، نمیتوانم ماهی بخورم. » هوا کمکم تاریک شد. یاسمن و دارکوب به خانه برگشتند. دارکوب رفت روی درخت نشست و یاسمن رفت توی آشپزخانه. مادر یاسمن ماکارونی خوشمزه ای پخته بود. یاسمن بشقاب غذایش را با خودش آورد توی اتاقش. دارکوب را صدا زد و گفت: «زود باش بیا پشت پنجره میخواهم برایت کمی غذا بریزم. » او کمی ماکارونی ریخت پشت پنجره تا دارکوب هم غذا بخورد. آ نها با هم ماکارونی را خوردند و خندیدند.

مطلب مشابه: قصه های صوتی کودکانه؛ ۵۰ قصه بچگانه با صدایی دلنشین

ببری که حیوانات دیگر را مسخره میکرد

ببری که حیوانات دیگر را مسخره میکرد

روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند  دست و پا چلفتی را مسخره می کرد.

یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه ای آمد و در خروجی غار بسته شد.

از آنجایی که ببر قوی بود و همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد، همه حیوانات گرفتار در غار انتظار داشتند که ببر در غار را باز کند و آنها را نجات دهد، ولی هر چقدر ببر زور زد نتوانست صخره ها را از جلوی در غار تکان بدهد.

در نهایت، زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میان شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار خارج شد.

چون فیل از مسخره کردن ببر ناراحت بود، در گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوانات دیگر به غار نرفته بود.

پس زنبور به دنبال فیل در جنگل گشت و او را پیدا کرد و به او گفت که حیوانات در غار گرفتار شده اند و در غار بسته شده است و آنها نمی توانند بیرون بیایند.

فیل به سمت غار راه افتاد و با خرطوم خود صخره ها را از جلوی در غار برداشت و حیوانات را نجات داد.

حیوانات با خوشحالی از غار بیرون آمدند و از زنبور کوچک و فیل سپاسگزاری کردند و خواستند که با آنها دوست شوند.

آخرین حیوانی که از غار بیرون آمد، ببر بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. ببر درس خود را آموخته بود و از آن روز به بعد ببر فقط خوبی های حیوانات دیگر را می دید و با همه دوست بود.

دکمه بازگشت به بالا