غزل شماره ۱ از غزلیات مولانا

در این بخش غزل شماره ۱ از غزلیات مولانا دیوان شمس را با تفسیر و معنی ارائه کرده ایم.

غزل شماره ۱ از غزلیات مولانا

غزل شماره ۱ مولانا

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

ای آتشی افروخته، در بیشه اندیشه‌ها

امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی ، اومید را واجب تویی

مطلب تویی طالب تویی ، هم منتها هم مبتدا

در سینه‌ها برخاسته، اندیشه را آراسته

هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش بی‌بدل، وی لذّت علم و عمل

باقی بهانه‌ست و دغل، کاین علّت آمد وان دوا

ما زان دغل کژبین شده، با بی‌گنه در کین شده

گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا

این سُکر بین هِل عقل را، وین نُقل بین هِل نَقل را

کز بهر نان و بقل را، چندین نشاید ماجرا

تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی

و اندر میان جنگ افکنی، «فی اِصطِناعٍ لا یُری»

می‌مال پنهان گوش جان، می‌نه بهانه بر کسان

جان «رَبِّ خَلِّصنی» زنان، والله که لاغ است ای کیا

خامش که بس مُستَعجِلَم، رفتم سوی پای علم

کاغذ بنه بشکن قلم، ساقی درآمد الصلا

شرح و تفسیر غزل ۱ مولانا از غزلیات دیوان شمس

ای رستخیزِ ناگهان و ای رحمتِ نامنتها / ای آتشی افروخته در بیشۀ اندیشه ها


ای معشوقی که همچون رستاخیزِ ناگهانی ، وجود مرا زیر و رو کرده ای . و ای کسی که رحمتی بیکرانه هستی ، و ای کسی که در جنگل اندیشه های زائد و جدل های زحمت افزا ، آتش عشق و جذبات روحانی را شعله ور ساخته ای .

رستخیزِ ناگهان : وصف شمس تبریزی تواند بود که ظهورش سبب انقلاب روحی مولانا شد . مولانایی که پیش از رستاخیز شمس ، دریایی ارام بود و با جلوه و جبروتی عالِمانه در حلقۀ پیروان خود گام برمی داشت ، چنین فرد محتشم و مقتدری را شمس ، زیر و زبر کرد . همۀ تعلّقات و تعیّنات سنگین و دست و پاگیر را به یک سو نهاد و قلندروار در کوی و بازار می رفت و با پیروان همۀ ادیان بر سر مهر و شفقت بود و به معابدشان سر می زد و حتّی خراباتیان و روسپیان را نیز مجذوب خود می گردانید و به حیات طیّبه می انگیخت .

رحمت بی منتها : ایرادی ندارد که به شمس تبریزی بازگردد ، چرا که رحمت بی انتهای حق از آینۀ وجود شمس بر مولانا تابیدن می گرفته است . شمس در نظر مولانا آینه و مظهر حق بوده است .

آتش : از نماادای رایج در اشعار عرفانی خصوصاََ در دیوان غزلیات مولاناست . آتش این عنصر تمدّن ساز از دورۀ باستان مورد توجّه بشر بوده است تا بدان پایه که مورد پرستش قرار می گرفته است .

امروز خندان آمدی ، مِفتاحِ زندان آمدی / بر مستمندان آمدی ، چُون بخشش و فضلِ خدا


ای معشوق معنوی ، در این روزگار یا در این لحظه ها و اوقات ، از روی لطف و صفا سراغ ما آمدی و کلید گشاینده زندانِ وجودِ جزیی ما شد . و همچون فضل و دهش الهی بر فقیران راهِ کمال ظهور کردی . [ آن زمان که مولانا در بندِ تشخّص های عالِمانه و تعیّن های فقیهانه بود . شمس تبریزی از سر لطف و عنایت نزد او رفت و قفل بستۀ وجود او را با کلید عشق و عاشقی برگشاد و مولانا را که مستعد دگردیسی روانی و تحوّل خلّاق بود در طریق روییدن و بالیدن و رسیدن به فجر نور راهبری کرد . ]

خندان آمدن : شکفتن و ظهور کردن ، چنانکه در غزل 253 می فرماید :

خنده بیاموز گُلِ سرخ را / جلوه کن آن دولتِ پاینده را

مفتاح زندان آمدن : کلید زندان شدن ، یعنی شمس تبریزی با دمیدن نفحات عشق در مولانا ، او را از زندان وجود جزیی خود رهانید و به بیکرانگی عشق وصل کرد .

خورشید را حاجب تویی ، اُمّید را واجب تویی / مَطلَب تویی ، طالب تویی ، هم مُنتها ، هم مبتدا


ای معشوق معنوی ، تویی پرتو و کرانۀ درخشانِ خورشیدِ حقیقت ، و تویی مظهر و نماد امید ، تویی که موجب امید می شوی و امیدواری را بر سالک ، واجب و حتمی می کنی . امید به رستگاری و پیوند به معشوق حقیقی را حمیّت می بخشی و تویی نهایت طلب من .

منتها و مبتدا : اطلاق این دو اسم نیز بر شمس ایرادی ندارد . چرا که مولانا حقیقت تافته در وجود شمس را مورد خطاب قرار می دهد نه جسم مادّی او را .

حاجب : پرده دار ، دربان ، پوشاننده

در سینه ها برخاسته ، اندیشه را آراسته / هم خویش حاجت خواسته ، هم خویشتن کرده روا


انوار خورشید حقیقت هر گاه در دل ها تابش گیرد ، اندیشه ها را صیقل و صفا می دهد . هم اوست که حاجات را در ما بندگان پدید می آورد و هم اوست که حاجات را برآورده می گرداند .

ای روح بخش بی بَدَل و ای لذّتِ علم و عمل / باقی بهانه ست و دَغَل ، کاین علّت آمد ، و آن دوا


ای آن که در جان بخشیدن بی همتایی ، و ای آن که سرچشمۀ هر گونه لذّت در علم و عملی . پرداختن به غیر تو بهانه و فریبکاری است . زیرا توسّل به غیر حق ، بیماری روح و دل است و توسّل به حق ، درمان بیماری است . [ دَغَل = فریب و نیرنگ ]

ما زان دَغَل کژبین شده ، با بی گُنَه در کین شده / گه مستِ حُورُالعین شده ، گه مستِ نان و شوربا


ما انسان ها به سبب مفتون شدن وارونه کاری های دنیا ، اَحوَل و کژبین شده ایم و به واسطۀ این کژبینی ، مست و شیدای لذّت های دنیوی و نعیم اُخروی گردیده ایم و با بی گناهان که با راه و روش ما همراهی ندارند به ستیز و نقار برخاسته ایم . لذا دوستی ها و دشمنی هایمان حقیقی نیست بلکه پندارینه است .

حُورالعین = پریان بهشتی که سیاهی چشمانشان کاملاََ شفاف و درخشان است .

شوربا = آش ساده که با برنج و سبزی می پزند . / نان و شوربا = در اینجا کنایه از متاع ناچیز دنیوی است .

این سُکر بین ، هِل عقل را ، و این نُقل بین ، هِل نَقل را / کز بهرِ نان و بَقل را ، چندین نشاید ماجرا


به مستی روحانی درنگر و عقل سطحی و جزیی بین را رها کن . و شیرینی اذواق و مواجید روحانی مزه کن تا از علوم نَقلی و جدلی که عمر را تلف می کند رها شوی . آخر روا نیست که برای نان و سبزی ، یعنی برای امور سطحی دنیوی و یا برای علوم نَقلی و جدلی این همه چون و چرا برپا کنی .

سُکر = مستی ، منظور مستی روحانی است که فوق عقل بحثی و عقل جدلی است .

هِل = فرو بگذار ، رها کن ، از مصدر هلیدن

نُقل = شیرینی ، مزۀ شراب ، کنایه از لذّات روحانی و احوال معنوی

بَقل = سبزی / نان و بَقل = کنایه از هر آنچه جنبۀ دنیوی و نفسانی دارد .

ماجَرا = در لفظ یعنی آنچه رخ داد ، آنجه جریان یافت ، در اصطلاح صوفیه به معنی طرح مشاجره و اختلاف دو صوفی در حضور پیر مرشد است ، در اینجا مراد چون و چراهای عقل بحثی و جدلی است .

نَقل = در لفظ به معنی سخن و مطلبی را بیان کردن است ، و در اینجا اصطلاحاََ علوم بحثی و دروس رسمی و جمیع علومی است که صاحبش آن را در ذهن خود انبار می کند بی آنکه جانش از آن محفوظات بالیدن گرفته باشد .

تدبیرِ صد رنگ افکنی ، بر روم و بر زنگ افکنی / وَ اندر میان جنگ افکنی ، فی اِصطناعِ لایُرا


تویی که با درافکندن تدابیر مختلف و با ظرافتی تمام که به چشم نمی آید . اضداد جهان هستی را به جان هم می اندازی .

تدبیر صد رنگ = تدبیرهای گوناگون / روم و زنگ = سیاه و سفید ، رومیان سفید پوس اند و زنگیان ، سیاهپوست ، که این دو به عنوان نماد اضداد به کار رفته است . / فی اِصطناعِ لایُرا = صنعت و ساختنی که از فرط ظرافت و لطافت به چشم نمی آید .

می مال پنهان گوشِ جان ، می نِه بهانه بر کسان / جان ، رَبِّ خَلِّصنی زنان ، وَاللَّه که لاغ است ای کیا


جان را از ره پنهان که در عالَم اضداد گرفتار آمده است ، چنان گوشمالی و ریاضت می دهی تا از همۀ وابستگی های نفسانی و آویزشهای دنیوی بگسلد و روی به حق بیاورد . با آنکه همۀ این امور به دست تو صورت می گیرد ولی علل و اسباب ظاهری را پیش می آوری و مشیّت خود را از راه علل و اسباب صورت می بخشی . یعنی علل و اسباب ظاهری بهانه ای می گردد تا تو ارادۀ خود را در زیر پوشش آنها جاری فرمایی . و جانی که خواهان رهایی از چرخۀ اضداد اینجهانی است به زبان حال و قال می گوید : مرا از دایرۀ این اضداد رهایی ده تا به ساحل امن و آرامش حقیقی برسم . سوگند به خدا که این دنیای ناسوتی و زندگی دنیوی بازیچه ای بیش نیست . [ در مصراع اوّل مخاطب اصلی خداوند است و لاغیر . ]

خَلِّصنی = رهایی ده مرا / لاغ = شوخی و بازیچه / کیا = بزرگ ]

خامُش که بس مُستَعجِلَم ، رفتم سویِ پایِ عَلَم / کاغذ بِنِه ، بشکن قلم ، ساقی درآمد ، اَلصَّلا


خاموش باش که بسیار برای وصال حق شتاب دارم . و برای رسیدن به این وصال می خواهم جان بازی کنم . دفتر را پاره کنم و قلم را بشکنم . یعنی قیل و قال را ترک کنم که ساقی وارد شد . یعنی حضرت معشوق تجلّی کرده است . [ در این بیت ، مولانا ، قوۀ ناطقۀ خود را مخاطب قرار می دهد . ]

مُستَجِل = خواهان شتاب ، آن کس که عجله دارد / پای عَلَم= محل تجمّع سپاه ، جایی که شاهان و سالاران ایستند ، مجازاََ ملجأ و پناهگاه / کاغذ بِنِه = دفتر و نوشتار را ترک کن . یعنی خواهان قیل و قال مباش / ساقی = شراب دهنده ، باده دهنده ، در اینجا مراد حضرت معشوق است که با شراب عشق ، همۀ هستی را مست می کند / درآمدنِ ساقی = اشاره به تجلّی لطفی حق تعالی دارد / اَلصَّلا = به هوش باشید ، در اصل به معنی آتشی است که اعراب صحرانشین بر پشته ها می افروختند که راه گمشدگان و مسافران به دلالت آتش بدان جا روند و اطعام شوند . ]

دکمه بازگشت به بالا