غزل شماره ۸ از غزلیات حافظ

در این بخش سایت روزِنو غزل شماره ۸ از مجموعه غزلیات حافظ شیرازی را با معنی ساده آن قرار داده ایم.

درباره غزل شماره ۸ از غزلیات حافظ

غزل شماره 8 از دیوان حافظ یکی از غزل‌های معروف و زیبا است. این غزل با بیت زیر آغاز می‌شود:

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

این غزل به طور کلی به توصیف عشق، لذت و شراب در فضایی عرفانی می‌پردازد. اگر تمایل دارید می‌توانید متن کامل این غزل را در منابع معتبر مانند کتاب دیوان حافظ یا سایت‌های ادبی معتبر مشاهده کنید.

غزل شماره ۸

ساقیا برخیز و دَردِه جام را

خاک بر سر کن غمِ ایّام را

ساغرِ مِی بر کَفَم نِه تا ز بَر

بَرکِشَم این دلقِ اَزرَق‌فام را

گرچه بدنامی‌ست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده دَردِه چند از این بادِ غرور

خاک بر سر، نفسِ نافرجام را

دودِ آهِ سینهٔ نالانِ من

سوخت این افسردگانِ خام را

محرمِ رازِ دلِ شیدایِ خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره بُرد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هرکه دید آن سروِ سیم‌اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

همچنین بخوانید: غزل شماره ۷ از غزلیات حافظ / صوفی بیا که آینه صافیست جام را

معنی این غزل به زبان ساده

ساقیا برخیز و دَردِه جام را

خاک بر سر کن غمِ ایّام را

ای ساقی! برخیز و جام را عطا کن. و خاک بر سرِ غمِ ایّام کُن. برخیز! عبارتی است مانندِ خواهش و امرِ مهرآمیز که امروز هم بزرگ‌ترها به کوچک‌ترها می‌گویند. مثلِ «پا شو فلان کار را بکن» هم‌چنین برخیز می‌تواند نشان از این باشد که صبح است و شاعر از ساقی درخواست می‌کند که از خواب بیدار شود و جامِ باده‌ای به او بدهد و با این کار، خاک بر سرِ غمِ زمانه کُنَد. هم‌‌چنین حسِّ سردردِ خمارِ سحرگاهی، در خاک بر سر کردن به ذهن می‌آید. مضمونِ فراموش‌کردنِ غمِ ایّام با شراب در شعرهای حافظ بسیار به‌کار رفته‌است. خاک بر سر کردن، به نوعی کُشتن و مدفون‌کردنِ غمِ روزگار را هم در خود دارد.

ساغرِ مِی بر کَفَم نِه تا ز بَر

بَرکِشَم این دلقِ اَزرَق‌فام را

از ساقی می‌خواهد که جامِ می به او بدهد تا او بنوشد و لباسِ صوفیانه و زاهدانهٔ خود را از تن دربیاورد. دلق و خرقه، لباسی بوده که آن را از سر به تن می‌کردند و از سر نیز بیرون می‌آوردند. از بر برکشم، جدا از جناس میانِ برها، بالاکشیدن و بیرون‌آوردنِ لباس از بالا را نشان می‌دهد. این حسِّ از سر بیرون آوردن، به‌نوعی شکلِ انزجار و اعتراض‌آمیز را هم به تصوّر می‌‌آورد. این برکشیدنِ دلقِ ازرق‌فام، نشان می‌دهد که شاعر، چنین دلقی را به تن داشته و این‌چنین، قصد و ادّعای خود برای درآوردنِ این قماش جامه از تنِ خود را اعلام کرده‌است.

گرچه بدنامی‌ست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

در ادامهٔ بیتِ پیشین که گفت ساغرِ می بر کفِ من بنه تا دلقِ ازرق‌فام را از سر بیرون آورم، ادامه می‌دهد که: گرچه این کار نزدِ عاقلان رسوایی و بی‌آبرویی و بدنامی محسوب می‌شود، ولی ما قیدِ آبرو و اعتبار و خوش‌نامی خود را زده‌ایم و دیگر ننگ و نام را نمی‌خواهیم و به‌دنبالِ آن هم نیستیم.

باده دَردِه چند از این بادِ غرور

خاک بر سر، نفسِ نافرجام را

باده را بده! تا کی می‌خواهیم در بادِ کِبر و نِخوَتِ خود بمانیم و فریفتهٔ آن شویم؟ الهی که خاک بر سرِ این نفسِ ملامت‌گرِ بی‌فایده شود! هم‌چنین می‌توان گفت: باده را بده! تا کی قرار است این نفسِ نافرجامِ خاک بر سر، درگیرِ بادِ غرورِ خودش باشد! هم‌چنین اگر نفس را به معنای تن و کالبد و جسد و شخصِ انسان در نظر بگیریم، عبارتِ خاک بر سر، می‌تواند اشاره‌ای به این باشد که این نفسِ نافرجام و این جسمی که ابدی نیست و فرجامی ندارد، در نهایت بر سرش خاک خواهد آمد و در زیرِ خاک مدفون خواهد شد. لذا باده بده! چه‌قدر بادِ غرور می‌خواهد داشته باشد این تنِ نافرجامی که خاک بر سرِ آن خواهد آمد!

دودِ آهِ سینهٔ نالانِ من

سوخت این افسردگانِ خام را

دودِ آهِ دلِ سوزانِ من، این خامانِ سرد و منجمد را سوزاند. خام در معنای آدمِ ناپخته و بی‌تجربه و ناآزموده، می‌تواند با محتوای کلّی غزل سازگار باشد. خاصه که در بیت‌های پیشین، درباره‌ی قضاوتِ عاقلان دربارهٔ اقدامِ شاعر در از تن بیرون‌کردنِ دلقِ ازرق‌فام گفته‌است. به‌عبارتی می‌گوید، این دودِ آهِ سینهٔ نالانِ من، این آدم‌های ناپخته و منفعل و سرد و فسرده را هم سوزانده‌است.

محرمِ رازِ دلِ شیدایِ خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

از خاصّ و عام (چه آدم‌های نزدیک و آشنا و دوست و محرم و چه آدم‌‌های دور و غریبه و نامحرم) هیچ‌کس را نمی‌بینم که بتوانم رازِ دلِ شیدای خودم را با او در میان بگذارم. جدا از معنای دوست و غریبه بودن اشخاص، عبارت‌های خَواصّ و عوام، خاصّان و عامیان و خاصّ و عام، نوعی دسته‌بندی مردم است به افرادی که برگزیده‌اند و به‌عبارتی شناخت و دانش و علم و اخلاقِ برگزیده دارند؛ و عوام‌النّاس کسانی که برگزیده نیستند و در آن طبقهٔ فاضل‌ها قرار نمی‌گیرند.

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره بُرد آرام را

خاطر و ضمیر و قلبِ من با دلارام و معشوقی خوش است که از دلِ من، به ناگهان و به‌کلّی آرام را بُرد. آرایهٔ متناقض‌نما میانِ دل‌آرامی که آرام را از دل می‌بَرَد و با این کار، خاطر را خوش می‌کند، هست. اگر این بیت را در ادامهٔ بیتِ پیشین در نظر بگیریم، می‌شود گفت رازی که به خاصّ و عام نمی‌تواند بگوید، شاید به همین خاطر بوده که کسی باور نمی‌کرده که دل‌آرامی که از دل، آرام را برده، مایهٔ خوشیِ خاطرِ شاعر است.

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هرکه دید آن سروِ سیم‌اندام را

هرکسی‌که آن یارِ سروقد با اندامی سفید و درخشان را ببیند، دیگر رغبتی ندارد که به درختِ سروی که در چمن و سبزه‌زار هست، نگاه کند.

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

ای حافظ، روز و شب در برابرِ سختی و دشواری و رنج و فقر و تنگ‌دستی صبور باش! سرانجام روزی به کام و خواستهٔ دل و لذّت و بهره‌مندی و معشوق دست خواهی‌ یافت. میانِ معنیِ فقر و تنگ‌دستی برای سختی، با بهره‌مندی و خوشی برای کام تناسب هست.

تفسیر و تعبیر این غزل در فال حافظ شما

دل در گروی مهر کسی داری و دم برنمی‌آوری، صبر پیشه کردی و با یادش خود را خوش نگه می‌داری، راز دل را هم به کسی نمی‌گویی، در این ورطه از هیچ‌چیز هم هراس نداری جز ناکامی… با یک یا علی از جا بلندشو و بدون ناامیدی به تلاشت ادامه بده. تنبلی در کار هیچ سودی برای تو نخواهد داشت.

چرا غم این دنیای فانی را می‌خوری؟ همه این روزها خواهند گذشت بنابراین شاد باش و نگران مشکلات مالی نباش که به زودی حل خواهند شد. راز دلت را برای هر کسی بازگو نکن زیرا با بیان کردن آن گرفتار خواهی شد. تو را بشارت باد و بخند که به مقصود و دلارام خود خواهی رسید با کمی صبر دنیا به کامت خواهد شد و تنها اگر صبر داشته باشی، به مراد دل می‌رسی..

همچنین بخوانید: غزل شماره ۶ از غزلیات حافظ / به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا