غزل شماره ۴ از غزلیات سعدی
در این بخش سایت روزِنو غزل شماره 1 از مجموعه غزلیات سعدی شیرازی را با معنی ساده آن قرار داده ایم.
درباره غزل شماره ۴ از غزلیات سعدی
غزل شماره ۴ سعدی با مطلع «اگر تو فارغی از حال دوستان یارا» آغاز میشود. این غزل شامل ابیاتی است که به زیبایی و لطافت سروده شدهاند و مضامین عشق، وفاداری، و دلبستگی را در بر میگیرند. سعدی در این غزل از بیتوجهی معشوق به حال دوستان خود گلایه میکند و از او میخواهد که به یاد دوستان باشد¹.
به عنوان مثال:
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسّر نمیشود ما را
این بیت نشاندهندهی گلایه سعدی از معشوق است که به حال دوستان خود بیتوجه است و بیان میکند که او نمیتواند از معشوق بیخبر باشد.
غزل شماره ۴
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسّر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طَلعت خویش
بیان کند که چه بودَست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جایِ سرو بلند، ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سرو بالا را؟
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نمانَد زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد؟
خطا بُوَد که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوقِ ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من، که ندیدَست روی عَذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را؟
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی؟
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بُوَد آخر، شبان یلدا را
معنی این غزل به زبان ساده
# اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسّر نمیشود ما را
اگر تو از حال دوستان خویش بیخبر و آزاد هستی و به آنها توجهی نمیکنی، ما توانایی بیخبر بودن و بیتوجه بودن به تو را نداریم.
# تو را در آینه دیدن جمال طَلعت خویش
بیان کند که چه بودَست ناشکیبا را
با دیدن زیبایی چهرهی خود در آینه خواهی فهمید که چه بر حال عاشق بیقرار گذشته است.
# بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
وقت بهار است، بیا تا با هم بنشینیم و باغ و صحرا را برای دیگران بگذاریم.
# به جایِ سرو بلند، ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سرو بالا را؟
چرا به جای سروی که کنار آب جوی هست، معشوق سروقد را نگاه نمیکنی؟ (که معشوق سروقد از درخت سرو بسیار زیباتر است)
# شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نمانَد زبان گویا را
زیبایی روی تو آنچنان زیاد است که فرصت صحبت دربارهی ترکیب آن را از زبان گویا میگیرد.
# که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد؟
خطا بُوَد که نبینند روی زیبا را
چه کسی گفت نگاه کردن به چهرهی زیبا گناه است؟ گناه آن است که از زیبارویان چشم بپوشانی و به آنها نگاه نکنی.
# به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوقِ ارادت خورم که حلوا را
به دوستی و وفایی که بین ماست قسم میخورم که اگر در دست تو زهر باشد همانگونه با ذوق و شوق آن را میخورم که حلوا را میخورم.
# کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من، که ندیدَست روی عَذرا را
دوست من! وامق را کسی از روی نادانی سرزنش میکند که روی عذرا را ندیده باشد.
# گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را؟
گیریم که تو از آتش درون ما که از چشم پنهان است بیخبری، گریهی ما که آشکار است را هم نگاه نمیکنی؟
# نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی؟
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
سعدی! به تو نگفتم که اگر دل به عشق دلبران غارتگر دادی، دلت به غارت خواهد رفت؟
# هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بُوَد آخر، شبان یلدا را
هنوز با تمام دردی که از عشق یار دارم به درمان (وصال یار) امیدوارم، زیرا بالاخره هر شب یلدایی پایان مییابد.
تفسیر و تعبیر این غزل
اگر تو فارغی از حالِ دوستان ، یارا / فراغت از تو میسّر نمی شود ما را
ای یار ، اگر تو به حالِ دوستان نمی اندیشی ، برای ما آسودگی از تو مقدور نیست . [ فارغ = بی خبر و آسوده / فراغت = آسودگی و فراموشی ]
تو را در آینه دیدن جمالِ طلعتِ خویش / بیان کند که چه بوده ست ناشکیبا را
اگر تو آیینه ای به دست بگیری و زیبایی رخسارت را در آن بنگری ، درمی یابی که چرا دوستار تو ، بی تاب و ناشکیباست . یعنی دلیل بی تابی عاشق دیدن زیباییِ چهرۀ توست . [ طلعت = صورت و رخسار ]
بیا که وقتِ بهار است ، تا من و تو به هم / به دیگران بگُذاریم باغ و صحرا را
اگنون که فصلِ بهار است ، بیا تماشای باغ و صحرا را به دیکران واگذاریم و با هم بودن را به گلگشت و تماشای باغ و صحرا برتری دهیم و از بهار عاشقی لذّت ببریم . [ بگذاریم = واگذاریم و رها کنیم . سعدی معمولا هم نشینی با معشوق زیباروی را بر گشت و گذار در باغ و صحرا ترجیح می دهد . بیت بعد هم این مطلب را تأیید می کند . بنابراین کسانی که به جای « بگذاریم » « نگذاریم » را صحیح می دانند ، وجهی ندارد ]
به جایِ سروِ بلندِ ایستاده بر لبِ جوی / چرا نظر نکنی یارِ سرو بالا را
چرا آدمی باید آنقدر بی ذوق باشد که به جای پرداختن به سروِ بالای معشوق به سروِ ایستاده بر لب جوی نظر افکند ؟ یعنی سروِ بلتد ایستاده بر لب جوی از آنِ دیگران و سروِ قامتِ معشوق از آنِ ما . [ بالا = قد و قامت ]
شمایلی که در اوصافِ حُسنِ ترکیبش / مجالِ نطق نمانَد زبانِ گویا را
آن قد و قامت و رخساری که زبان گویا نمی تواند در وصفِ زیبایی و ترکیبش سخن بگوید . یا زبان قادر به توصیف و بیان زیبایی او نیست . [ شمایل = جمع شمال و شمیله است و در لغت به معنی خوی ها و خصلت هاست ولی در اینجا به معنی چهره ، صورت ، تصویر و تمثال بکار رفته است / حُسنِ ترکیب = جمال و زیبایی ، صورت و اندام / نطق = سخن گفتن ]
که گفت در رُخِ زیبا نظر خطا باشد ؟ / خطا بُوَد که نبینند روی زیبا را
چه کسی می گوید که نگریستن به چهرۀ زیبا ، خطاست ؟ برعکس ، ندیدن روی زیبا و محروم ماندن از تماشای زیبایی خطاست . [ نظر = نگاه ]
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت / چنان به ذوقِ ارادت خورم که حلوا را
سوگند به دوستی که اگر زهر از دستِ تو بنوشم ، یعنی تو آن را به من بدهی . چنان با میل و اشتیاق می خورم که گویی حلواست . [ به دوستی = قسم به دوستی و مصاحبت / ذوق = چشیدن و چاشنی ، لذت و شادی / ارادت = دوستی از روی اخلاص و توجه خاص ]
کسی ملامتِ وامق کند به نادانی / حبیب من ، که ندیده ست رویِ عذرا را
ای محبوب من ، فقط کسی که روی عذرا را ندیده است ، می تواند از سرِ نادانی ، وامق را به خاطرِ دوست داشتن عذرا سرزنش کند . [ ملامت = سرزنش / حبیب من = ای حبیب من و معشوق من ، منادی است ولی حرف ندای آن حذف شده است / وامق و عذرا = وامق ، اسم شاهزادۀ یمنی است که عاشق شاهزاده خانمی چینی به نامِ عذرا بود ]
گرفتم آتشِ پنهان خبر نمی داری / نگاه می نکنی آبِ چشمِ پیدا را ؟
گیرم که از سوز و گداز درونم آگاهی نداری و آن را نمی بینی ، آیا اشک آشکارم را هم که بیانگر آتش پنهان دل است ، مشاهده نمی کنی . [ گرفتن = فرض کردن ، پنداشتن / آب = اشک ]
نگفتمت که به یغما رود دلت ، سعدی / چو دل به عشق دهی دلبرانِ یغما را ؟
ای سعدی ، آیا به تو نگفتم که اگر به دلربایان یغما دل سپاری و عاشق آنان شوی ، دلت غارت می شود . [ به یغما رفتن = به غرت و تاراج رفتن / دلبران یغما = دلبران غارتگر ، یغما نامِ شهری است در ترکستان که به داشتن معشوقان زیبارو معروف است ]
هنوز با همه دَردم امید درمان است / که آخری بُوَد آخر ، شبان یلدا را
هنوز هم با وجودِ این همه درد ، از مداوا شدن امید نگسسته ام . زیرا همانطور که سرانجام ، شب های دراز پایان می پذیرد ، دردِ من نیز درمان می یابد . [ آخر (اول) =پایان / آخر (دوم) = سرانجام / شب یلدا = شب اول زمستان که درازترین شب های سال است ، معمولا شبِ فراق و دوری از معشوق ، به شبِ یلدا مانند می شود ]