غزلیات کمالالدین اسماعیل ( ۵۰ شعر عاشقانه از این شاعر کهن ایرانی)
غزلیات کمالالدین اسماعیل را به صورت گلچین در روزنو آماده کردهایم. کمالالدین اسماعیل بن محمد اصفهانی (زاده ۵۶۸ هجری قمری_ درگذشته ۶۳۵ هجری قمری) فرزند جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی، معروف به خلاقالمعانی، شاعر ایرانی نیمهٔ نخست قرن هفتم هجری، و آخرین قصیدهسرای بزرگ ایران در دوران حمله مغولان به ایران است که در سال ۶۳۵ ودر گیرودار هجومها و قتلعامهای آنان به قتل رسید.

غزلهای زیبای کمال الدین اسماعیل
خیزُ دَر دٍه شراب گلگون را
شادیِ اندرون و بیرون را
آن چُنان مست کن ز باده مرا
که ندانم ز کوه، هامون را
چون ز باده سرم شود گردان
نارم اندر شمار گردون را
خون من خورد چرخِ ساغرشکل
باز خواهم ز ساغر آن خون را
جرعه بر خاک ریز بیشترک
مست گردان دٍماغ قارون را
تا ز شادی آن بر اندازد
از دل خلق گنج مدفون را
چرخ افگند اهل دانش را
آسمان برکَشید هردون را
باده را در فکن تو نیز به جام
برکش آنگه سٍماع موزون را
تنگ ابریشمین بکش بر چنگ
گرم کن بارگیر گلگون را
تا ز بهر شکست لشکر غم
بسر خم برم شبیخون را
ای روی تو آرزوی دلها
شادیّ غمت به روی دلها
ای حلقۀ زلف تو همیشه
آشفته ز گفتوگوی دلها
بشکسته به جویبار عشقت
سنگین دل تو سبوی دلها
در انگلههای زلف مشکینت
افکند زمانه گوی دلها
غارتگر زلف تو میان چیست
در بسته به جستوجوی دلها
پی در پیِ تو هزار فرسنگ
بتوان آمد به بوی دلها
تا با دهن تو مینشیند
بس تنگ شدست خوی دلها
مطالب مشابه: غزلیات جهان ملک خاتون (شعرهای غزل و عاشقانه جهان ملک خاتون بانوی شعر ایران)

تا که بر گرد سبزه لاله برست
در گمان میفتد که چون رخ تست
نام روی تو میبَرد لاله
زان دهان را بمشک و باده بشست
جز به یاد رخ تو گل نشکفت
بی مثال خطت بنفشه نرست
سرو در خدمت قدت دامن
به کمر در زدست چابک و چست
رخ و زلف تواَش نشان دادند
در چمن هر که رنگ و بویی جست
غنچه را از صبا گشایشهاست
ورچه زو بود بستگیش نخست
جان همی پرورد در آسایش
باد بیمار در هوای درست
حرکتهای باد شیرین کار
کرد از خنده غنچه را دل سست
عکس نوشته غزلیات کمال الدین اسماعیل
هر که را دل به اختیار خودست
آرزوهاش در کنار خودست
غمگساری ندارد و عجب آنک
همغمِ یارِ غمگسار خودست
گله از دوست چون کنم که مرا
همه رنج از دل فکار خودست؟
دوست را هر که بهر خود خواهد
او نه عاشق که دوستار خودست
عاشق آنست در جهان کو را
بود و نابود بهر یار خودست
ز آب چشم ار چه دامنم تر شد
آتش سینه بر قرار خودست
بس که از دیده اشک میبارم
شرمم از چشم اشکبار خودست
جان من می بری، ببر، چه کنم؟
بخدا کت هم از شمار خودست
نیست در روزگار تو یک دم
که نه مشغول روزگار خودست
عذر میخواستم ز غم که دلم
از صداع تو شرمسار خودست
گفت زنهار این حدیث مگوی
که مرا خدمت تو کار خودست
شاخ سر سبز و چمن دلشادست
عالم از عدل بهار آباد است
غنچه تا روی به صحرا آورد
گرهی ا ر دل بگشادست
سرو در خدمت گل برپایست
بید در پای چنار افتادت
بندۀ سوسن مشکین نفم
کوست کز بند جهان آزاداست
دل شکسته است بنفشه چه کند؟
سر ببیدارد زمان بنهادست
سرو را هر چه ز اسباب خوشیست
سر بسر دست فراهم دادت
بر جهان دست تهی چون افشاند
بار کس می نکشد ، او را دست
بنگر آن غنچة صاحب دل را
که بدلتنگی خود چون شادست
زانکه داند که بد و نیک جهان
همچو خرمن که گل بر بادست
کی بود؟ کی؟ که در آیم ز درت
همچو زلف تو در افتم ببرت
تا که از بوسه بتاراج دهم
شکر ننگت و تنگ شکرت
آه کز زلف تو آمیخت دلم
بستۀ موی شدن چون کمرت
همه فتنه شده بر یکدیگر
حلقۀ زلف یک اندر دگرت
این دل سوخته خرمن خرمن
می نیاید بجوی در نظرت
دل ز زلف تو برون آورمی
اگرم دستر سستی بسرت
آب چشم و رخ ز درم هر دم
که گلی سازند از خاک درت
گر ز جان دست برداری تو، دهم
از دلی پاک دلی بی جگرت
ندانم غنچه را بلبل چه گفتست
که بس خونین دل و چهره کشفتست
مگر رازی که او را با صبا بود
یکایک فاش در رویش بگفتست
تو گویی آتش افتادست در خار
ز بس گلها که از گلبن شکفتست
بجز در حلقۀ لاله نیایی
گهر هایی که چشم ابر سفتست
اگر چه فتنۀ باغست نرگس
بدان شادم که آخر فتنه خفتست
صبا کرد آشکارا بر سر چوب
هر آن خرده که گل در دل نهفتست
دو سر در یک قدم بنمود نرگس
بنا میزد، چه زیبا طاق و جفتست

شعرهای عاشقانه کمال الدین اسماعیل
دل غنچه را باز این غم گرفتست
که پشت بنفشه چرا خم گرفتست
نقاب از رخ او بخواهد گشودن
صبا غنچه را زان فرادم گرفتست
چمن را خط سبزه منشور ملکست
که اقلیم شادی مسلّم گرفتست
مگر چشم من دید در خواب نرگس
که چشمش ز چشمم چنین نم گرفتست
مزاج گل از مشک و می شد سرشته
کزن بوی و زان رنگ در هم گرفتست
شد از زلف یارم بشولیده کارش
بنفشه ازین روی ماتم گرفتست
رضا داد لاله بخون پیاله
که خونش گرفتست و محکم گرفتست
همه راز دل غنچه با باد گوید
تو آن ساده دل بین که محرم گرفتست
با لب تو جان شکار زلف تست
با رخ تو کار کار زلف تست
چشمۀ خورشید سوی روی تو
حلقۀ شب گوشوار زلف تست
در عروسیّ جمالت عقل را
دست و پنجه در نگار زلف تست
پر ز عتبر شد کنار عارضت
آن نه خطّست ، آن نثار زلف تست
من چه گویم؟ کز رخت روشنتر ست
فتنه کاندر روزگار زلف تست
صد هزاران دل ربودی و هنوز
شست و پنجه در شمار زلف تست
برزر رخسارم از شنگرف اشک
نقش شد کین دستکار زلف تست
عالمی عشّاق را از مرد و زن
آرزو اندر کنار زلف تست
تا زنخدان تو چاه یوسفست
جان ما زنجیر دار زلف تست
تا دم باد صبا بگشا دست
گرهی از دل ما بگشا دست
هر فتوحی که جهانراست ز گل
همه از باد هوا بگشادست
نقش بدان چمن را همه کار
ار نفسهای صبا بگشادست
لاله پنداری عطّار بهار
نافۀ مشک خطا بگشادست
میزبا نیست چمن خندان روی
غنچه زان بند قبا بگشادست
دل سوسن ز که آزرده شدست
که زبانرا بجفا بگشادست
از تهی دستی، بیچاره چنار
دست خواهش چو گدابگشادست
تا گلش خردکی زر بخشد
پنجه پیشش بدعا بگشادست
ابر را گر نه برو دل سوزست
آبش از دیده چرا بگشادست؟
آنچه عشق تو در جهان کردهست
بالله ار دور آسمان کردهست
مهر تو با دلم چه کین دارد؟
که دلم برد و قصد جان کردهست
آن نه خالت، عکس دیده ما
بر رخ نازکت نشان کردهست
هست نام کلاه تو شب پوش
زانکه زلف ترا نهان کردهست
آفتاب از رخت سپر بفکند
ورچه صد تیغ بر میان کردهست
تا بیاموخت از تو عشوه گری
سالها آسمان دران کردهست
بر من آن زلف پیچ پیچ آخر
روی پرچین چرا چنان کردهست؟
عشوه ام داده است و بستده جان
راستی را بسی زیان کردهست
اشعار کمال الدین اسماعیل
هر که رخسارش آرزو کردست
گل بر بارش آرزو کردست
بی خودیّ دلم بجای خودست
زانکه دیدارش آرزو کردست
تا گرفتار هجر اوست دلم
مرگ صد بارش آرزو کردست
گو بیا حال من نخست ببین
هر که این کارش آرزو کردست
عشق بی رنج هر که می طلبد
گل بی خارش آرزو کردست
در بر من دلی جگر خوارست
که غم یارش آرزو کردست
می گریزد بسایۀ زلفش
باد گلزارش آرزو کردست
عقل سودای وصل او نپزد
گرچه بسیارش آرزو کردست
اشک چون نار دان که می بارم
چشم بیمارش آرزو کردست
رخت از ماه و لبت از شکرست
آنت ازین وینت از آن خوبترست
بر رخت بوسه کجا شاید داد؟
که نظر نیز محل نظرست
نه میان نیست میان تو ز لطف
وین عجبتر که میان کمرست
تا لبت را نرسد چشم بدان
در زبانها همه نام شکرست
بوسه یی از لب و دندان خوشت
خون بهای دو جهان خوش پسرست
از چه ناشسته رخم می خوانی
که رخم شسته بخون جگرست
بدکنی با من و گویم که مکن
گوئیم نیکست، اینم بترست
با رخ و غمزۀ تو می سازم
که گل و خارتو با یکدگرست
امروز روی تو ز همه روز خوشترست
شیرین لب ز جان دل افروز خوشترست
بیمار چشم تو که همه روز خون خورد
امروز پاره یی ز همه روز خوشترست
بر دل خوشست دست درازیّ زلف تو
پرده دری ز غمزۀ دلدوز خوشترست
گفتم که باز ده دل ریشم بطنز گفت
مه تو دل صداع تو هر روز خوشترست
با درد تو بهست مرا زانکه شمع را
هم با سرشک دیده و با سوز خوشترست
با آنکه نیست خوی توبا ما چنان نکو
سر باری حدیث بد آموز خوشترست
در روی تو نظاره و بر یاد تو شراب
دایم خوشست و موسم نوروز خوشترست
آنکه سرم بر خط فرمان اوست
گوی دلم در خم چوگان اوست
دل به غمش دادم و جان هم دهم
گر لب و دندان لب و دندان اوست
حال دلم هر چه پریشانی است
پرتو آن زلف پریشان اوست
زهره و مه چونکه ببینی به هم
دان که زه و گوی گریبان اوست
تشنه بمیرد چو دلم هر که او
در طلب چشمۀ حیوان اوست
چشمۀ خورشید بدان آب روی
قطرهای از چاه زنخدان اوست
صبر چنان سخت کمان در غمش
سست تر از عقدۀ پیمان اوست
دل که چنان سینه همی کرد وی
دیدمش او هم نه ز مردان اوست
شاید اگر دل نه به فرمان ماست
زانکه به هر حال که هست آن اوست
مطالب مشابه: رباعیات آذر بیگدلی (شعرهای کوتاه، زیبا و کهن از بیگدلی)

بریز سایۀ زلف تو عقل گمراهست
غلام روی تو چون آفتاب پنجاهست
مرا ز حسن تو تا دیده داد آگاهی
ز خویشتن نیم آگه خدای آگاهست
کمند زلف تو زان میکشد مرا در خود
که زلف تو شبه رنگست و روی من کاهست
همیشه سایۀ حسن تو بر سر خورشید
چنانکه سایۀ خورشید بر سر ماهست
لب تو نیک بدندان ماست وز پی او
همیشه این دل غمگین بکام بدخواهست
شدند از بر من صبر و هوش وز پیشان
دلم برفت و کنون دیده بر سر راهست
بروزگار ،وصال تودر نشاید یافت
که وعدۀ تو درازست و عمر کوتاهست
ماه رویا! ز غمت یک دم نیست
که چو زلف تو دلم درهم نیست
زلف و بالای تو تا هم پشتند
پشت و بالای کسی بیخم نیست
غم تو می خورم و شادم از آنک
هر کرا هست غم تو غم نیست
دست در دامن زلف تو که زد؟
که دل او چو رخت خرّم نیست
به قلم شرح غمت ندهم از آنک
دو زبانست قلم محرم نیست
ماجراهای درازست مرا
با که گویم چو کسم همدم نیست
همدم من ز جهان صبح و صباست
بجز این همدمم از عالم نیست
راز با صبح نشاید گفتن
که ورا بند زبان محکم نیست
با صبا نیز مگویم که صبا
هست هرجایی و محرم هم نیست
بروم هم به خیالت گویم
که از او محرمتر دانم کیست