غزلیات همام تبریزی (کامل‌ترین مجموعه اشعار عاشقانه همام تبریزی)

غزلیات همام تبریزی را در روزنو بخوانید. هُمام تبریزی (۶۱۷ ه‍.خ – ۶۹۳ ه‍.خ) شاعر صوفی عصر ایلخانان بود که آثاری به زبان‌های فارسی، عربی، آذری باستان و تاتی سروده است. او به واسطه اشعار، آموزه‌ها، پرهیزکاری و معنویت صوفیانه‌اش از ممتازترین شخصیت‌های زمان خود شمرده می‌شد.

غزلیات همام تبریزی (کامل‌ترین مجموعه اشعار عاشقانه همام تبریزی)

اشعار عاشقانه همام تبریزی

با آن که برشکستی چون زلف خویش ما را

گفتن ادب نباشد پیمان‌شکن نگارا

هستند پادشاهان پیش درت گدایان

بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را

از چشم من نهانی ای آب زندگانی

وصلت مناسب آمد سیمرغ و کیمیا را

در چشم من فراقت نگذاشت روشنایی

ای آفتاب تابان دریاب دیده‌ها را

زان لب سلام ما را نشنیده‌ام جوابی

بیگانه می‌شماری یاران آشنا را

پیش رخ تو باید بر خاک سر نهادن

شرط است سجده بردن آیینه خدا را

چشم تو ریخت خونم شرم آمدم که گویم

از بهر نیم جانی با دوست ماجرا را

در زهد و پارسایی چندان عجب نباشد

سرمست چشم خود بین رندان پارسا را

سوی همام بنگر باری به چشم احسان

با بنده التفاتی رسم است پادشا را

ما به دست یار دادیم اختیار خویش را

حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را

بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار

سال‌ها کردیم ضایع روزگار خویش را

ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است

گر تو بر فتراک می‌بندی شکار خویش را

خاک پایت شد وجودم تا نیابی زحمتی

می‌نشانم ز آب چشم خود غبار خویش را

عکس روی چون نگار خود ببین در آینه

تا بدانی قدرت صورت‌نگار خویش را

هست خاک آستانت سجده‌گاه اهل دل

سجدۀ شکری بکن پروردگار خویش را

نیست خالی از خیال روی تو چشم همام

باغبان بی گل نخواهد جویبار خویش را

مطالب مشابه: غزلیات جهان ملک خاتون (شعرهای غزل و عاشقانه جهان ملک خاتون بانوی شعر ایران)

اشعار عاشقانه همام تبریزی

داشتم روزی نگاری یاد می‌آید مرا

هر زمان از یاد او فریاد می‌آید مرا

مجمع اصحاب و وصل یار و ایام شباب

همچو برق تیزرو با یاد می‌آید مرا

هر دو چشم اشک‌ریزم در فراق دوستان

نیل مصر و دجله بغداد می‌آید مرا

با خیال قامت او عشق‌بازی می‌کنم

چون نظر بر سرو و بر شمشاد می‌آید مرا

آن چنان بر روزگار بی‌وفا منکر شدم

کز توهم داد هم بیداد می‌آید مرا

نقش‌های چرخ را بی‌اصل می‌بینم تمام

کارهای دهر بی‌بنیاد می‌آید مرا

روی ترکم بین مکن نسبت به خوبی ماه را

ترک من در خیل دارد همچو مه پنجاه را

دامن خرگه براندازد به شب‌ها تا مگر

گم‌رهی در منزل او باز یابد راه را

رهنمایان فلک با شب‌روان ره گم کنند

ترک من گر برنگیرد دامن خرگاه را

گر شبی در زلف مشکین، روی را پنهان کند

رهبری را برفروزم شعله‌های آه را

یوسف مصری اگر حسنی بدین سان داشتی

عکس رویش پر مه و خورشید کردی چاه را

عکس نوشته اشعار همام تبریزی

مکن ای دوست ملامت من سودایی را

که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را

صبرم از دوست مفرمای که هرگز با هم

اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را

مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده

شسته باشد ورق دفتر دانایی را

دیده خون گشت ز دیدار نگارم محروم

بهر خوبان بکشم منت بینایی را

ننگرد مردم چشمم به جمالی دیگر

کاعتباری نبود مردم هر جایی را

گر زبانم نکند یاد تو خاموشی به

عاشقم بهر سخن‌های تو گویایی را

آفریده‌ست تو را بهر بهشت آرایی

چون گل و لاله و نرگس چمن آرایی را

روی‌ها را همه دارند ز زیبایی دوست

دوست دارم سبب روی تو زیبایی را

چون نظر کرد به چشم و سر زلف تو همام

یافت مستی و پریشانی و شیدایی را

بشنو حدیث یار ما از ما نه از اغیار ما

شرح لب او می‌دهد شیرینی گفتار ما

دانی چه داریم آرزو سرهای ما در پای او

افتاده بر خاک درش دراعه و دستار ما

با سرو گوید قامتش هستی همین بالا و بس

کو روی و موی نازنین کو شیوه و رفتار ما

هر یک ز ما در انجمن لافی ز مردی می‌زند

بنمای زلف پرشکن تا بشکند پندار ما

گر یک نفس از بندگی یابیم ذوق زندگی

تا حشر شکری می‌کنیم از بخت برخوردار ما

گر چشم مستت را هوس باشد حریفی خوش‌نفس

زحمت مکش هم جنس او اینک دل بیمار ما

باری دگر گویی مکن از آب خالی دیده را

بی شست و شویی کی شود شایسته این دیدار ما

چشم مستش دوش می‌دیدم به خواب

کرده بود از ناز آغاز عتاب

گفت کای مشتاق خوابت می‌برد

هل یکون النوم بعدی مستطاب

شرم بادت آن همه دعوی چه بود

چشم عاشق را بود پروای خواب

هر که در هجران بیاساید دمی

جاودان از دوست ماند در حجاب

خوابم از بهر خیالت آرزوست

من عتابت را همین دارم جواب

حال ما دور از تو می‌دانی که چیست

حال چشم بی‌نصیب از آفتاب

در فراقت آنچه بر ما می‌رود

اهل دوزخ را نباشد آن عذاب

آب حیوانی و ما در آتشیم

وه که گر بنشانی آن آتش به آب

بی تو از خوبان نیاساید همام

تشنه کی سیراب گردد از سراب

عکس نوشته اشعار همام تبریزی

غزلیات همام تبریزی

چون لبت از مصر کی خیزد نبات

کز نباتت می‌چکد آب حیات

دوستانت ز آب حیوان بی‌نصیب

تشنگان جان داده نزدیک فرات

صانع از روی تو شمعی برفروخت

دفع ظلمت را میان کاینات

پیش نقش رویت ایمان آورند

بت‌پرستان زمین سومنات

بود در خوبان نظر کردن حرام

حسنت آمد کرد محو سیئات

از کمند زلف جان‌آویز تو

جان ندارد هر که می‌جوید نجات

صبر فرمایی مرا در عاشقی

چون نمایم بر سر آتش ثبات

گر کند چشمت به درویشان نظر

مایه حسن تو را باشد زکات

زندگانی را ز سر گیرد همام

گر به خاکش بگذری بعد از وفات

بدیدم چشم مستت رفتم از دست

کوام آذر دلی بو کو نبی مست

دلم خود رفت و می‌دانم که روزی

به مهرت هم بشی خوش‌یانم اژ دست

به آب زندگی ای خوش عبارت

لوانت لاو چَمَن دیل و گیان بست

دمی بر عاشق خود مهربان باش

کژی سر مهر ورزی گست بو گست

اگر روزی نبینم روی خوبت

بشان شهرانره او سر زنان دست

به مهرت گر همام از جان برآید

مواژش کان یوان بمرت و وارست

گرم خا وا کری بشتم بوینی

بیویت خته بوم ژاهنام سرمست

ترکم زمی مغانه سرمست

می‌آمد و عقل رفته از دست

مخمور ز باده چشم جادو

شوریده ز باد زلف چون شست

در باره سوار بود چون دید

رخسار مرا ز زین فروجست

دستم به لب چو لعل بوسید

و اندر قدمم چو خاک شد پست

برداشت ز خاک رخ پس آنگه

بنشاند مرا و خویش ننشست

یک شیشه شراب داشت با خود

زان باده که جرعه‌ای کند مست

پر کرد و یکی قدح به من داد

واخوردم و دل ز غصه وارست

چون مست شدم ز باده گفتم

ای ترک کنون که توبه بشکست

درده می ارغوان و گر نیست

دستار من از در گرو هست

ترکم چو شنید همچو جوزا

در خدمت من نطاق دربست

میداد شراب ناب و نقلم

از پسته خویش داد پیوست

سری دارم ز سودای تو سرمست

که با چشم تو آن را نسبتی هست

به گوشم می‌رسد از هر زبانی

که دیدم چشم مستش رفتم از دست

ز دل بویی ندارد هر که جانش

بدان پیوسته ابرویت نپیوست

نپندارم که جز پیش دهانت

نشانی ز آب حیوان در جهان هست

دل از خورشید رخسار تو می‌سوخت

به زیر سایه زلف تو بنشست

همی زد سرو لاف از سربلندی

چو بالای بلندت دید بشکست

زمین را پای‌بوست می‌دهد دست

همام از ذوق آن چون خاک شد پست

شعرهای عاشقانه و کهن همام تبریزی

نه باغ بود و نه انگور و می، نه باده‌پرست

که دوست داد شرابی به عاشقان الست

هنوز در سر ما هست ذوق آن مستی

حریف مجلس او تا ابد بود سرمست

ز دست و پا و سر ما اثر نبود هنوز

که جان شراب محبت کشید و رفت از دست

اگر چه از شکن زلف خوب رویان شد

دلم شکسته ولی عهد روی او نشکست

ز غیرت است که چندین هزار پرده نور

میان دیده عشاق و روی خویش ببست

گذشت عکس وی از پرده‌ها و پرده ما

درید و زاهد مستور گشت باده پرست

همام را همه شب انتظار خورشید است

خنک دلی که به نور صفات حق پیوست

بوی خوشت همره باد صباست

آنچه صباراست میسر که راست

دوش چو بوی تو به گلزار برد

نالۀ مرغان سحرخوان بخاست

گل چو نسیم تو شنید از صبا

گفت که این بوی بهشت از کجاست

ای گل نوخاسته آگه نه‌ای

کاین اثر بوی دلارام ماست

دست من و دامن باد صبا

ناز پی زلف نگارم چراست

باد کجا لایق سودای اوست

عشق و هوا هر دو به هم نیست راست

صحبت آیینه نخواهد همام

در نظرش گرچه سراسر صفاست

مطالب مشابه: غزلیات قاآنی؛ بیش از ۶۰ غزل عاشقانه از شاعر ایرانی

شعرهای عاشقانه و کهن همام تبریزی

در پی آن می‌دوید دل که نگاری کجاست

نوبت خوبان گذشت شاهد ما وقت ماست

بر سر آب حیات خیمه زده جان ما

این تن خاکی دوان بهر سرابی چراست

بر در بیگانگان هرزه چرا می‌رویم

دوست چو هم‌خانه شد خوشتر از اینجا کجاست

با خبران را ز دل نیست سر آب و گل

گو غم دنیی مخور این نه حدیث شماست

عالم جان را خوش است آب و هوا خاکیان

روی بدانجا نهند منزل گل نار ماست

بلبل جان در قفس هیچ نمی‌زد نفس

بوی گلستان شنید عزم صفیرش کجاست

چون به گلستان رود همدم رضوان شود

مجمع روحانیان منزل عیش و صفاست

هر که به ایشان رسید دید و زبان درکشید

وان که حدیثی شنید غافل از این ماجراست

فاش مکن ای همام راز دل خویش را

محرم این ماجرا سمع دل آشناست

کرد طلوع آفتاب خیز برون بر چراغ

منزل ما ز آفتاب چون دل اهل صفاست

فتنهٔ صورت شود گو دل لعبت پرست

جان که به معنی رسید غافل از این ماجراست

بود دلم بت پرست از کف ایشان بجست

دوست چو آمد به دست بت شکنی کار ماست

چشم صوربین بود بی خبر از حال دل

دیده دل را نظر بر صفت کبریاست

چند زنی ای همام لاف ز سودای او

عاشق و حیران دوست بسته در این ماجراست

حسنت چو اشتیاق دلم بی‌نهایت است

وز عاشقان فراغت یارم به غایت است

با چشم مست و زلف پریشان نهادِ او

همرنگ می‌شویم چه جای کنایت است

عارف ز حال گوید و عالم ز دیگران

ما و حدیث عشق تو کانها حکایت است

چشم تو راست کرد به دل تیر غمزه را

شادم که التفات دلیل عنایت است

دل از میان ظلمت مویت نگاه کرد

روی تو دید گفت امید هدایت است

حسنی که هست روی تو را بی‌نهایت است

خوب است گل ولی نمک اینجا به غایت است

افسانه‌های خسرو و شیرین ز حد گذشت

ما و حدیث روی تو کانها حکایت است

من فارغم ز مصر که در دولت لبت

امروز کان قند و شکر این ولایت است

افکند سایه زلف تو بر عارض خوشت

ظلمت نگر که نور مهش در حمایت است

من کیستم که دست به زلفت کنم دراز

بویش صبا اگر به من آرد کفایت است

از بهر عاشقان تو در شرع کفر و دین

اوصاف روی و موی تو محکم روایت است

هشیار کی شود دل سرگشته همام

چون مستیش ز نرگس مستت کفایت است

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا