غزلیات هاتف اصفهانی؛ شعرهای عاشقانه و بسیار زیبا از شاعر پُر افتخار ایرانی
غزلیات هاتف اصفهانی را در روزنو قرار دادهایم. هاتف اصفهانی یکی از شعرای قرن دوازده است که می توانیم او را یکی از شاعران بنام ایرانی نیز معرفی کنیم. او در تولید شعر و غزل، پیرو سبک حافظ و سعدی بوده و تمام فعالیت های هنری او در سرودن غزل ، موازی و همراستا با آثار این دو شاعر معروف و مشهور ایرانی انجام شده است.

شعرهای زیبای هاتف اصفهانی
دل زارم بود در صیدگاه عشق نخجیری
که بر وی هر زمان ابرو کمانی میزند تیری
ای که در جام رقیبان می پیاپی میکنی
خون دل در ساغر عشاق تا کی میکنی
مینوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا
دم به دم خون در دل از جور پیاپی میکنی
راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است
بی گناه این راه پیما ناقه را پی میکنی
ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی
گوش بر آواز چنگ و نالهٔ نی میکنی
ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می میکنی کی میکنی
زهی از رخ تو پیدا همه آیت خدایی
ز جمالت آشکارا همه فر کبریایی
نسپردمی دل آسان به تو روز آشنایی
خبریم بودی آن روز اگر از شب جدایی
نبود به بزمت ای شه ره این گدا همین بس
که به کوچهٔ تو گاهی بودم ره گدایی
همه جا به بیوفایی مثلند خوب رویان
تو میان خوبرویان مثلی به بیوفایی
تو درون پرده خلقی به تو مبتلا ندانم
به چه حیله میبری دل تو که رخ نمینمایی
شد از آشناییش جان ز تن و کنون که بینم
دل آشنا ندارد خبری ز آشنایی
گرهی اگر چه هرگز نگشودهام طمع بین
که ز زلف یار دارم هوس گرهگشایی
همه آرزوی هاتف تویی از دو عالم و بس
همه کام او برآید اگر از درش درآیی
مطلب مشابه: غزلیات جامی / مجموعه غزلهای شاهکار از شاعر بزرگ فارسی

من پس از عزّت و حرمت ، شدم ار خوارِ کَسی،
کار دل بود که با دل نفتد کار کسی
دین و دنیا و دل و جان همه دادم چه کنم
وای بر حال کسی کوست گرفتار کسی
ناامید است ز درمان دو بیمار طبیب
چشم بیمار کسی و دل بیمار کسی
آخر کار فروشند به هیچش این است
سود آن کس که به جان است خریدار کسی
هاتف این پند ز من بشنو و تا بتوانی
بکش آزار کسان و مکن آزار کسی
صبوری کردم و بستم نظر از ماه سیمایی
که دارد چون من بیتاب هر سو ناشکیبایی
به حسرت زین گلستان با صد افغان رفتم و بردم
به دل داغ فراق لالهرویی سرو بالایی
به ناکامی دو روز دیگر از کوی تو خواهم شد
به چشم لطف بین سوی من امروزی و فردایی
به کام دل چو با اغیار می نوشی به یاد آور
ز ناکامی از خون جگر پیمانه پیمایی
به جان از تنگنای شهر بند عقل آمد دل
جنونی از خدا میخواهم و دامان صحرایی
به پای سرو و گل در باغ هاتف نالد و گرید
به یاد قامت رعنایی و رخسار زیبایی
عکس نوشته غزلیات هاتف اصفهانی
دو چشمم خونفشان از دوری آن دلستانستی
که لعلش گوهرافشان، سنبلش عنبرفشانستی
چه سان خورشید رویت را مه تابان توان گفتن؟
که از روی تو تا ماه از زمین تا آسمانستی
حرامم باد دلجوییّ پیکانش اگر نالم
ز زخم ناوکی کز شست آن ابرو کمانستی
غمش گفتم نهان در سینه دارم سادهلوحی بین
که این سر در جهان فاش است و پندارم نهانستی
در این بستان به پای هر صنوبر جویی از چشمم
روان از حسرت بالای آن سرو روانستی
بیا شیرینزبانی بین که همچون نیشکر خامه
شکربار از زبان هاتف شیرینزبانستی
کوی جانان از رقیبان پاک بودی کاشکی
این گلستان بیخس و خاشاک بودی کاشکی
یار من پاک و به رویش غیر چون دارد نظر
دیده او چون دل من پاک بودی کاشکی
قصد قتلم دارد و اندیشه از مظلومیم
یار در عاشق کشی بیباک بودی کاشکی
تا به دامانش رسد دستم به امداد نسیم
جسم من در رهگذارش خاک بودی کاشکی
سینهام از تیر دلدوز تو چون دارد نشان
گردنم را طوق از آن فتراک بودی کاشکی
غنچهسان هاتف دلم از عشق چون صد پاره است
سینهام زین غم چو گل صد چاک بودی کاشکی
ای که مشتاق وصل دلبندی
صبر کن بر مفارقت چندی
باش آمادهٔ غم شب هجر
ای که در روز وصل خرسندی
بندگان را تفقدی فرمای
تو که بر خسروان خداوندی
تو بمانی به کام دل، گر مرد
در تمنایت آرزومندی
چشم بد دور از رخت که نزاد
مادر دهر چون تو فرزندی
رخشی بیداد تاختی چندان
که غبار مرا پراکندی
کی شدی هاتف این چنین رسوا
گر شنیدی ز ناصحی پندی
شستم ز میدر پای خم، دامن ز هر آلودگی
دامن نشوید کس چرا، زابی بدین پالودگی
میگفت واعظ با کسان، دارد می و شاهد زیان
از هیچکس نشنیدهام حرفی بدین بیهودگی
روزی که تن فرسایدم در خاک و جان آسایدم
هر ذرهٔ خاکم تو را جوید پس از فرسودگی
ای زاهد آسوده جان تا چند طعن عاشقان
آزار جان ما مکن شکرانهٔ آسودگی
من شیخ دامن پاک را آگاهم از حال درون
هاتف تو از وی بهتری با صدهزار آلودگی

شعرهای زیبای غزل هاتف اصفهانی
کجایی در شب هجران که زاریهای من بینی
چو شمع از چشم گریان اشکباریهای من بینی
کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش میدیدی
که امشب گریه های زار و زاریهای من بینی
کجایی ای قدحها از کف اغیار نوشیده
که از جام غمت خونابه خواریهای من بینی
شبی چند از خدا خواهم به خلوت تا سحرگاهان
نشینی با من و شب زندهداریهای من بینی
شدم یار تو و از تو ندیدم یاری و خواهم
که یار من شوی ای یار و یاریهای من بینی
برای امتحان تا میتوانی بار درد و غم
بنه بر دوش من تا بردباریهای من بینی
برای یادگار خویش شعری چند از هاتف
نوشتم تا پس از من یادگاریهای من بینی
روز و شب خون جگر میخورم از درد جدایی
ناگوار است به من زندگی ، ای مرگ کجایی
چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم
کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی
چارهٔ درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد
اگر از کار فرو بستهٔ من عقده گشایی
هر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهت
تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی
که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم
من که در کوچهٔ او ره ندهندم به گدایی
ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان
گو بداند همه کس ما ز توییم و تو ز مایی
بستهٔ کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد
نه از آن قید خلاصی نه ازین دام رهایی
چو نی نالدم استخوان از جدایی
فغان از جدایی فغان از جدایی
قفس به بود بلبلی را که نالد
شب و روز در آشیان از جدایی
دهد یاد از نیک بینی به گلشن
بهار از وصال و خزان از جدایی
چسان من ننالم ز هجران که نالد
زمین از فراق، آسمان از جدایی
به هر شاخ این باغ مرغی سراید
به لحنی دگر داستان از جدایی
چو شمعم به جان آتش افتد به بزمی
که آید سخن در میان از جدایی
کشد آنچه خاشاک از برق سوزان
کشیده است هاتف همان از جدایی
شکست پیر مغان گر سرم به ساغر می
عجب مدار که سرها شکسته بر سر می
ستم به ساغر میشد نه بر سر من اگر
شکست بر سر من می فروش ساغر می
غذای روح بود بوی میخوشا رندی
که روح پرورد از بوی روح پرور می
نداشت بهرهای آن بوالفضول از حکمت
که وصف آب خضر کرد در برابر می
نه لعل راست نه یاقوت را نه مرجان را
به چشم اهل بصیرت صفای جوهر می
نماند از شب تاریک غم نشان که دگر
طلوع کرد ز خم آفتاب انور می
چه دید هاتف می کش ندانم از باده
که هر چه داشت به عالم گذاشت بر سر می
مطلب مشابه: رباعیات مولانا ( مجموعه زیباترین اشعار کوتاه جلالالدین رومی )

چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم بوَد آن عنایت و این کرَم
همه از تو خوش بوَد ای صنم چه جفا کنی چه وفا کنی
همهجا کشی می لالهگون ز ایاغ مدعیانِ دون
شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی
تو کمانکشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین
همهٔ غمم بود از همین که خدانکرده خطا کنی
تو که هاتف از بَرَش این زمان رَوی از ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی نظر از چه سوی قفا کنی