غزلیات ناصر بخارایی (اشعار عاشقانه و غزل از این شاعر کهن)
غزلیات ناصر بخارایی را در روزنو آماده کردهایم. ناصر بخارایی یا بخاری شاعر فارسیگوی قرن هشتم است. دولتشاه سمرقندی در تذکرةالشعرا او را مردی فاضل و درویش خوانده که دایم در سفر بود. دیوان او شامل غزل، قصیده، قطعه، رباعی و غیره است. و از نظر سبک و مضمون آثار به حافظ شباهت دارد.

غزلهای زیبای ناصر بخارایی
چه نویسم و چه گویم، صفت نگار خود را
به زبان چگونه آرم، غم روزگار خود را
بزنم نوا چو بلبل، بکشم خروش و غلغل
چو به کام خود ندیدم، گل و لالهزار خود را
غم من مگر نگارا، بخورند دشمنانم
تو که دوستی نخوردی، غم دوستدار خود را
بدوان به سوی صیدت، که منم اسیر قیدت
تو مگر نمیشناسی صنما شکار خود را
همه زهر بود ساغر، ز درون گلاب و شکر
تو شکر شدی و دادی، همه زهر یار خود را
ز نخست قطره بودم، شدم از غمت چو دریا
به سرشک پر ز گوهر، بکنم کنار خود را
اگر از غم تو ناصر برود دیار دیگر
به کجا برد ندانم، دل بیقرار خود را
چند پنهان سوزم و پوشیده دارم دود را
دود بر آتش کجا پوشیده دارد عود را
ناله را گیرم که بربندم ره بیرون شدن
چون به جای خود نشانم اشک خون پالود را
تا شد او آرام دل یکدم نیارامیدهام
تا شد او مقصود من گم کردهام مقصود را
درد او را کی دهم درمان، عالم کز غمش
شادمانیها فزاید جان غم فرسود را
من به ترک عشق دل را پند میدادم ولیک
لذت از قرآن نباشد طفل ناخشنود را
گویدم هر کس که بگرفتی میانش در کنار
بر من ای دشمن چه بندی تهمت نابود را
ناصر از روی جهان بیروی او گردد ملول
بی ایاز آن سلطنت حاصل نشد محمود را
مطالب مشابه: اشعار محمود درویش (شعرهای عاشقانه و زیبا از شاعر عرب)

چون به کرشمه کژ کنی، طرف کلاه خویش را
قبلهٔ عالمی کنی، روی چو ماه خویش را
چرخ کلاه آفتاب، از سر رشک بفکند
گر تو به چرخ بر زنی، عکس کلاه خویش را
از پی آنکه تا مگر، اسب تو پی بر او نهد
خاک در تو کردهام، روی چو کاه خویش را
شاه پریرخان تویی، ما همه خیل عشق تو
هیچ غمی نمیخوری، خیل و سپاه خویش را
میل به من نمیکنی، چیست بگو گناه من
تا که به عذر بشکنم، سدّ گناه خویش را
زلف سیاه تو مرا، بیدل و بیقرار کرد
تاب چرا نمیدهی، زلف سیاه خویش را
جور و جفا و سرکشی، بس کنی و ستمگری
با تو اگر بیان کنم، حال تباه خویش را
دیدهٔ خون فشان من، هست گواه حال من
گر چه که خون بریختم، بیتو گواه خویش را
هفت فلک بسوزد از، سینهٔ ناصر ای صنم
گر به فلگ بر آورد، شعلهٔ آه خویش را
عکس نوشته غزلیات ناصر بخارایی
از عقل نیست پیش تو رفتن چراغ را
آن به که روغنی بچکاند دماغ را
بر رو مپیچ سلسلهٔ زلف عنبرین
بر عارض تذرو مه پرٌ زاغ را
ای باد اگر به بردن جانت رسالت است
بر تو گرفت نیست، بگو ما بلا مابلاغ را
کامی ز عمر گیر و مده رایگان ز دست
روز وصال و عهد شباب و فراغ را
زهاد حور و جنت و کوثر گزیدهاند
ما شاهدی و جام شرابی و باغ را
روزی که کاسهٔ سر ناصر شود ایاغ
جان تازه گردد از لب لعلت ایاغ را
گر سلسله جنبانی، گیسوی پریشان را
آشفته کنی دل را، دیوانه کنی جان را
در صومعه گر بویی، پیدا شود از عشقت
از خرقه برون آرند، صد مشرک پنهان را
از زلف مزن چوگان، بر گون زنخدانت
تا گوی ز سر سازیم، ما آن خم چوگان را
اندام تو گر بیند، از خار کند سوزن
وز رشک بدوزاند، گل چاک گریبان را
خود را همه شب بسته، در زلف تو میبینم
تعبیر نمیدانم، این خواب پریشان را
هم آب زنم از چشم، هم از مژه جارویی
روزی که برون آیی، آرایش میدان را
در خلوت وصل تو، کی راه برد ناصر
این خار چه کار آید، آن صحن گلستان را
ای چشم تو کشیده، ابروی چون کمان را
تیری که میگشایی، از ما طلب نشان را
آن دم که تیر غمزه، بر بیدلان گشایی
مرغ از هوا در آید، از بهر جان فشان را
من در میان جانت، چون نی کمر ببستم
تا تو به قصد جانم، بربستهای میان را
از سیم آب دیده، هر چشم من چو کانی است
با زلف تو به سودا، بگشادهام دکان را
تا چشم مست تو می، نوشد ز خون جانم
چون جام بر کف دست، بنهادهایم جان را
باد صبا جهان شد، از بند دام زلفت
ترسم که به یک سر موی، بندی همه جهان را
نام حیا برآورد، باران که پیش رویت
از شرم میچکد خوی، خورشید آسمان را
گر دشمنان چو سوسن، تیغ زبان کشیدند
چون غنچه از شکایت، من بستهام دهان را
ناصر ز خون دشمن، گردد جهان گلستان
گر همچو تیغ حیدر، رخصت دهد زبان را

شعرهای عاشقانه ناصر بخارایی
نرگس مستت نشانده همچو گل در خون مرا
کی رود چون غنچه مهر تو ز دل بیرون مرا
روی خود بر رو نهد، صبح ابد لیلی تو را
بوسهای بر رو زند، روز جزا مجنون مرا
همچو گردونم ز دل بیرون نیاید مهر تو
ور بگرداند به سر مهر تو چون گردون مرا
راندم آب چشم گلگون، رفت بر خاک درت
زود با منزل رساند گرم رو گلگون مرا
در پس دیوار عزلت تنگدل بنشستهام
همچو سایه چند کاهد مهر روز افزون مرا
من سر واعظ ندارم مطرب آهنگی بساز
گو برو افسانه خوان، دیگر مخوان افسون مرا
دی سرشکم گفت ناصر ریختم خون دلت
بر در دلدار میترسم که گیرد خون مرا
دوش آمد رخ زیبای تو در خواب مرا
سیل از دیده روان گشت و ببرد آب مرا
تنم از ضعف چنان شد که نمییافت دگر
عقل هر چند که میجست به مهتاب مرا
در سر زلف تو بستم دل و میدانستم
که شود کار چو شاگرد رسن تاب مرا
من از آن روز که ابروی تو دیدم چون ماه
روی در قبله شد و چشم به محراب مرا
ناصر از خاک در دوست مجو هیچ مراد
که گشاد از نظر اوست درین باب مرا
باز کار دل من با شب هجران افتاد
وقت آن است که بدرود کند خواب مرا
ساقی بیار جام شراب مغانه را
مطرب نکو بزن غزل نو ترانه را
پایان مباد دور قدح را که زیرکان
پایان ندیدهاند جفای زمانه را
واعظ مگو که مست نیابد قبول یار
من طفل نیستم که خرم این فسانه را
امشب نشان نگر که بر آن در گریستم
آلودهام به خون جگر آستانه را
من در خمار توبه ز می کردهام ولی
پیر مغان نمیشنود این بهانه را
ناصر اگر یگانه نگردی ز هر دو کون
میل قبول تو نشود آن یگانه را
مرغی که در مَحبت عنقا همی پرد
سوزد در آتش پر خود آشیانه را
تا ز باریکی میانت تاب داده موی را
سبزه پیش روی تو بر خاک مالد روی را
تو چه غم داری اگر سیلاب اشکم میرود
چون من از خاشاک راهی کمترم این کوی را
بر وفاداران خود هر دم زنی تیغ جفا
کس نشان ندهد بدین تندی و تیزی خوی را
دیده را در هجر تو از خون دل جو ساختم
سرو من در دیده بنشان قامت دلجوی را
دوش می خوردی و امروز از خماری سرگران
از دهانت در سحرگه بردهام این بوی را
گر تو بر گوی زنخدان میزنی چوگان زلف
صحن میدان از سوار دیده سازم گوی را
سنگ طعنه تا به کی ناصر خورد در کوی تو
ای گل خوشبو چه رانی بلبل خوشگوی را

اشعار زیبای ناصر بخارایی
دریغ آخر ز روی من چه میداری نگاهی را
رسد خورشید بر دیوار و بیند روی کاهی را
بسوزد بر سر آتش چو عنبر زلف مشکینش
اگر در کار مهرویان کنم یک روز آهی را
به بالایت نخواهم کرد هرگز سرو را نسبت
که اندر معرض مویی بقا نبود گیاهی را
گنه کردم که بوسیدم دهانت، ور روم دوزخ
به صد جنت خریدارم چنین شیرین گناهی را
به بوسه گفتم از لعلت ستانم داد خود، اما
تو حیران ماندهای بسیار، چون من دادخواهی را
چه گویی پند ای اهل سلامت با من گمراه
که من بی شاهد و مطرب نیابم روی راهی را
ز ناصر دامن اندر چید از نخوت سگ کویت
که عاری باشد آری از گدایی پادشاهی را
در میکده می در خمی، میگفت و میزد جوشها
تا من ز دُردی نگذرم، ننشینم آنگه با صفا
تا من نگردم لعلگون، نایم ز علتها برون
گرد دهان نازکان گشتن نمیشاید مرا
گر با مخالف میرسم، تندی و تیزی میکنم
پیش حریف خوشتن هستم همه نوش و شقا
چون شد سبو از می تهی، پر گشت از ما باطنش
هر دم نهد سر بر زمین کبرش نماند از کبریا
آن ابر در دریا کشی، میبود از آن رو سیل او
سرمست و غلتان میرود، سر را نمیداند ز پا
از جام زرین ملک ذره به بوئی مست شد
گه چرخ میزد در زمین، گاهی معلق در هوا
خمها به دست جام می، پیغام ناصر میدهند
گر ذوق هستی بایدت سر را بنه بر پای ما
همه بر قد بلند تو بود همت ما
گر دهد دست زهی همت با رفعت ما
شب هجران بگذشت و سحر وصل رسید
پنج نوبت بزن ای بخت که شد نوبت ما
میکنم خدمت تو آنچه مرا دست دهد
چه کنم لایق قدرت نبود قدرت ما
شاهدان روی خود از سرخ و سپید آرایند
ما شهیدیم و ز خاکست و ز خون زینت ما
گوهر پاک نصیبم شده، گرد آلوده
بیبصیرت نبود باخبر از قیمت ما
آفتابم، نکشم منت کس یک ذره
پشت افلاک دوتا میشود از همت ما
به زیارتگه ناصر اگر آیی روزی
علم عشق ببینی به سر تربت ما
گرفت ملک دلم حسن دلستان شما
به جای جان منی، جان ما و جان شما
به تنگنای دهان تو جای نقطه نبود
دقیق شد سخن از تنگی دهان شما
ز جای رفت دل تنگ غنچه چون سوسن
به گوش گل سخنی گفت از زبان شما
صدف شود ز گهر گوش هر که در یابد
حدیث لعل درخشان درفشان شما
بسی دقیقهٔ باریک میرود چون موی
میان چشم ضعیف من و میان شما
به خدمت در تو درکشیده حلقه به گوش
نهادهام سر طاعت بر آستان شما
به بوی باد صبا جان همیدهد ناصر
که هست رهگذر او به بوستان شما
ای خجل گل ز رنگ و بوی شما
سرخ گشته ز شرم روی شما
سرو من تا تو بر لب جوئی
آبروی است آب جوی شما
ای که تو آرزوی جان منی
سوخت جانم در آرزوی شما
استخوان شدم مگر افتم
در قبول سگان کوی شما
نوبهارست و لالهها از خاک
برزده سر به جستجوی شما
صوت مرغان ز گفتهٔ ناصر
نبود غیر گفت و گوی شما
مطالب مشابه: اشعار غزل آذر بیگدلی (غزلیات زیبای آذر بیگدلی شاهر کهن ایرانی)

تا جسته برق رویت از عکس روی زیبا
افتاده شعلهٔ او در خرمن دل ما
تاب تجّلیّ حسن، جز عشق ما ندارد
محکمترست با تو، عهدم ز سنگ خارا
در فقر اگر ندارم، جز چهرهٔ تو وجهی
از همتم نباشد، جز قامت تو بالا
تا دید حسن رویت، لیلی شدست مجنون
تا باخت نرد عشقت، وامق شدست عذرا
گر جان و دل ستانی، عاشق چه باک دارد
گر جان و دل بسوزد، پروانه را چه پروا
در پای دولت افتم، باشد سرم رساند
بر خاک آستانت، یعنی به چرخ اعلا
جانم از این تمنا، آمد برون و لیکن
هرگز برون نیاید، از جانم این تمنا
زاهد اگر به فردا، سودای نسیه دارد
من یافتم ز عشقت، امروز نقد فردا
ناصر به خون دیده، میپرورد خیالت
درّی بدین بزرگی، نبود به هیچ دریا