غزلیات قصاب کاشانی / مجموعه اشعار غزلِ عاشقانه زیبا
غزلیات قصاب کاشانی را در روزنو خوانده و لذت ببرید. سعید قصاب کاشانی از شاعران نامآور دورهٔ صفویه بود که در سدهٔ یازدهم و دوازدهم قمری میزیست. همانطور که در تذکرهها آمده، تخلص او در شعر «قصاب» بوده و تخلص او با شغل و حرفه او مناسبت داشته است.

غزلهای زیبای قصاب کاشانی
هر داغ دل ز پرتو حسنت ستارهای است
هر ذرهای ز مهر رخت ماهپارهای است
تا آب داده تیغ تو گلزار دهر را
هر گل در این چمن جگر پارهپارهای است
روشن چو از تو نیست چراغ دلم چرا
هر قطرهای که میچکد از وی شرارهای است
آگاه از گذشتن این بحر نیستی
هر چین موج بر تو ز رفتن اشارهای است
باد مخالفش ز هواهای نفس تو است
این بحر را وگرنه ز هر سو کنارهای است
بسیار شوخچشمی و غافل که چون حباب
ویران بنای هستی ما از نظارهای است
این هم غنیمت است که از نقد داغ دوست
در دست مفلسان محبت شمارهای است
پیدا است ز آتش حجر اینک که نور تو
پنهان ز غیر در دل هر سنگپارهای است
قصاب دور دیده ز مژگان شوخ او
از هر طرف ز بهر دل ما قنارهای است
ای خوش آن عالم که در وی راه پای غم نداشت
نقشها برداشت اما صورت خاتم نداشت
حسن را چندین هزار آیینه پیش رخ نبود
عکس جان گر در تن نامحرم و محرم نداشت
بود کوتاه از گریبان روان دست اجل
چشم احیا هیچکس از عیسی مریم نداشت
دست و تیغ غمزه بر قتل کسی بالا نرفت
زخم چشم راحت از همخوابی مرهم نداشت
چید بزمی ساقی دوران که در گیتی نبود
ریخت بر خاک وجود آبی که جامجم نداشت
هر دلی را شد به قصد دوستی وصلی نصیب
این ترازو ذرهای در وزن بیش و کم نداشت
تا توانی پی به معنی برد، ظاهربین مباش
کانچه در خاطر سلیمان داشت در خاتم نداشت
جامه احرام را قصاب تر کردم ز اشک
داشت آن آبی که چشمم چشمه زمزم نداشت
مطالب مشابه: غزلیات اوحدی (مجموعه شعرهای عاشقانه و بسیار زیبا از شاعر ایرانی)

میکنم طوفی نمیدانم که طوف کوی کیست
هست محرابی نمیدانم خم ابروی کیست
شهسواری گردنم را در کمند آورده است
میکشد هرسو نمیدانم سر گیسوی کیست
شعلهای در جان نهان دارم ز حسن سرکشی
حیرتی دارم که این آتش ز عکس روی کیست
نیست یک دل کز خدنگ غمزه خونآلود نیست
این کمان ناز حیرانم که در بازوی کیست
بوی مشگی زین گلستان بر مشامم میرسد
باز باد آشفتهساز زلف عنبربوی کیست
هم ز مجنون میگریزد هم ز لیلی میرمد
من نمیدانم که آن وحشینگه آهوی کیست
سوختی قصاب عمری شد، ندانستی چه سود
کاین همه گرمی ز تاب قهر آتشخوی کیست
عکس نوشته غزلیات قصاب کاشانی
پیش شمشیر تو تسلیم شدن دین من است
در سر کوی تو قربان شدن آیین من است
به فلاطون پی تعظیم فرو نارم سر
خشت بالای خم میکده بالین من است
بیستون را به فلاخن نهم از قدرت عشق
کارفرما اگر اندیشه شیرین من است
عشق را با فلک و ثابت و سیاره چه کار
سینه افلاک من و داغ تو پروین من است
چشم وحشینگهی برد دل ما قصاب
این غزالی است که گیرندهٔ شاهین من است
در کف عاشق به غیر برگ کاهی بیش نیست
نه فلک پیشش نشان تیر آهی بیش نیست
چیست این طول امل فکری کن ای سستاعتقاد
بر سر آمد وعده آخر سال و ماهی بیش نیست
میرود از باد خوشتر ابلق لیل و نهار
روز و شب یک گردش چشم سیاهی بیش نیست
چند در هامون توان گردید ای حقناشناس
تا به منزلگاه جانان مدّ آهی بیش نیست
آتش کین چند افروزی و خواهی سوختن
استخوان من که یک مشت گیاهی بیش نیست
در رهش قصاب چون بسمل شدی تسلیم باش
دست و پا تا چند آخر قتلگاهی بیش نیست
اگر داغ جنون خون بر دل ما میکند مرد است
اگر این باده را ساقی به مینا میکند مرد است
به زلفش نقد دل را وام کردم از ره همت
به این جمع پریشان هرکه سودا میکند مرد است
مشو چون غنچه، همچون گل به روی خلق خندان شو
گره هرکس که از کار کسی وا میکند مرد است
ندانم هر که زر دارد چرا گم میکند خود را
کسی کامروز یک دینار پیدا میکند مرد است
چرا قصاب میگیرد سر دست رقیبان را
اگر داغش دل ما را تسلی میکند مرد است
به رخ شکستن طرف کلاه بابت کیست
نموده ماه در ابر سیاه بابت کیست
تفرج تو ز نزدیک صد خطر دارد
ز دور سوی تو کردن نگاه بابت کیست
چو نیست رخصت اظهار داستان فراق
کشیدن از دل پر درد آه بابت کیست
ز لطف اگر بنمایی ترحمی بر ما
نگاهکی کنی ار گاهگاه بابت کیست
ابا ز بردن دل میکنی در این نوبت
ز غمزه تو گرفتن گواه بابت کیست
بروز خویش چو خط سر زد از رخش قصاب
سفر نمودن شبهای تار بابت کیست
یاد تو مونس شب تار دل من است
داغت گل همیشه بهار دل من است
چرخی که نه رواق فلک زیر بال او است
در صیدگاه عشق شکار دل من است
گشتن شهید تیغ تو نقشی است بر مراد
جان باختن به خصم قمار دل من است
هر تار زلف مرغ دلم را شد آشیان
هر حلقهای ز دام حصار دل من است
پیدا است از صفای رخش عکس راز من
رخسار یار آینهدار دل من است
چندین هزار آرزو اینجا است در شنا
گویی میان بحر کنار دل من است
چون قد کشید آه مرا خرم است باغ
چون چشمه کرد داغ بهار دل من است
قصاب طی مرحلهام تا تپیدن است
خون خوردن مدام مدار دل من است
با تو همین یک سخنم آرزو است
گفتن و قربان شدنم آرزو است
پیش قد شمع تو پروانهوار
پر زدن و سوختنم آرزو است
وقت شد از دیده ببارم سرشگ
غوطه به دریا زدنم آرزو است
لالهصفت پنجه خونین ز غم
پیش تو بر سر زدنم آرزو است
قدّ و رخ و تن بنما در چمن
سرو و گل و یاسمنم آرزو است
کرد دلم عزم ز خود رفتنی
دور شدن زین وطنم آرزو است
نشئه دیگر می توحید راست
جرعه بدین می زدنم آرزو است
باش تو قصاب که گفته است فیض
حلقه آن در زدنم آرزو است

اشعار زیبای قصاب کاشانی
در شهربند عمر که کس را دلیل نیست
چیزی به غیر دردسر و قال و قیل نیست
بسیار در قلمرو صورت جمیل هست
اما یکی به خوبی صبر جمیل نیست
واماندهای که تشنهلبِ آب رحمت است
هیچ احتیاج او به لب سلسبیل نیست
پوشیده دیده بگذر از این دشت هولناک
در راه عشق به ز توکل دلیل نیست
مالک ز محکمیش زند بر در جحیم
قفلی به تنگدرزی مشت بخیل نیست
بستیم راه سیل به فرعون با نگاه
ما را شکاف دیده کم از رود نیل نیست
بخت سیاهم از کجک حرص میبرد
جایی که زور پشّه کم از زور فیل نیست
قصاب قول صائب دانا بگو که گفت
اینجا مقام پر زدن جبرئیل نیست
آن کس که بار عشق به آهی کشیده است
باشد چنانچه کوه به کاهی کشیده است
چون صید زخمخورده من دلشکسته را
چشم تو بر زمین به نگاهی کشیده است
بهر شکست دل مژهها بستهاند صف
یا پادشاه غمزه سپاهی کشیده است
از آفتاب عارضت آمد بریر زلف
دل خویش را به طرفه پناهی کشیده است
روی تو را گرفته خط سبز در میان
یا هاله گرد عارض ماهی کشیده است
قصاب دهر سفله تو را بهر پایمال
چون خار جاده بر سر راهی کشیده است
منم که وصف تو آرایش بیان من است
حلاوت سخنت قوت زبان من است
سراغ منزلم از گلستان چه میپرسی
بلند شعله ز هرجا شد آشیان من است
شهید عشق تو جاوید زنده میماند
نسازم ار به فدای تو جان زیان من است
ز آتشی که مرا در دل است بعد وفات
چراغ روی مزار من استخوان من است
کند گر آب مثال من آب آینه را
غبار خاطر من جسم ناتوان من است
به درگه تو برآوردهام کف حاجات
که آستان عزیز تو آسمان من است
یکی است نور درون و برون من قصاب
چو شمع آنچه به دل هست در زبان من است
بر سر تو را چو طره کاکل شکسته است
گویی که سنبلی به سر گل شکسته است
بنشسته است ز آب عرق بر رخ گل آب
یا آنکه شیشه دل بلبل شکسته است
زلف است سرنگون ز رخت یا ز نازکی
بر روی لاله ساقه سنبل شکسته است
این قطرهها که میچکد از برگ شبنم است
یا گل پیاله بر سر بلبل شکسته است
افتاده راه قافلهٔ اشگم از نظر
از جوش آب چشمه این پل شکسته است
محتاج دیگری نبود یک کناره نان
هر کس ز خوان صاحب دلدل شکسته است
قصاب آمده است ز کاشان برون ز خاک
سنگی که نرخ گوهر آمل شکسته است
آتشینخو دلبری دارم که عالم زار اوست
سرو، خاکسترنشین از جلوه رفتار اوست
شام عاشق مجمر گیسوی عنبربار اوست
صبح صادق غنچه نشکفته گلزار اوست
نیستم آگه ز سوز لاله در این گلستان
اینقدر دانم که داغ از شعله دیدار اوست
یک عزیز است آنکه بهر بیع نقد جان به کف
هرکجا یوسفنژادی هست در بازار اوست
تر نمیسازد ز بحر زندگانی کام را
هرکه در این برّ چو مجنون تشنه دیدار اوست
نسخه حاجت به کف نالان در این دارالشفا
صد فلاطون خفته در هر گوشهای بیمار اوست
وصل او باشد حیات و هجر او باشد مَمات
گاه جان دادن، زمانی جان گرفتن کار اوست
ز آفتاب گرم فردای قیامت فارغ است
هرکه چون قصاب زیر سایه دیوار اوست
غزلیات قصاب کاشانی
سرم ز مَندَل و دوشم گر از عبا خالی است
هزار شکر که دکانم از ریا خالی است
میان عینک و چشم امتیاز آزرم است
ز شیشه کم بود آن دیده کز حیا خالی است
حریص را نشود دیده پر ز خاک دو کون
به هر دری که رود کاسه گدا خالی است
ز خاک کم بود آن تن که پایمال نشد
سفال بهتر از آن دل که از وفا خالی است
هزار داغ توام بر دل است و کجبینان
گمان برند که این خانه ز آشنا خالی است
به دانههای سرشگ است چشم من روشن
ز گردش اوفتد آنگه که آسیا خالی است
جرس ز ناله شود رهنمای گمشدگان
دلیل کی شود آن دل که از صدا خالی است
فریب مجلس روحانیان مخور قصاب
بیا که جای تو امروز پیش ما خالی است
مطالب مشابه: شعرهای عاشقانه صائب تبریزی / مجموعه احساسیترین و عاشقانهترین شعرهای صائب

آنکه همچون جان تنگت دست در آغوش داشت
چون صدف در بحر عشق آن تشنهلب خاموش داشت
در جهان بسیار گردیدیم و در هر گوشهای
هرکه را دیدیم از آن مه حلقهای در گوش داشت
با خیالش آنچه میگفتیم ما بودیم و دل
برملا شد عاقبت دیوار گویا گوش داشت
در درون سینه گم کردیم دل را عاقبت
نیک چون دیدیم آن را شوخ گلگونپوش داشت
از خمار هجر او مردیم ای یاران کجاست
گردش چشمی که ما را متصل مدهوش داشت
رو به هر جانب که تیرش رفت بیرون از کمان
چون نگه کردیم ما قصاب در آغوش داشت
کوی یار است و به هر گوشه بلا ریخته است
پا به هرجا که نهی خار جفا ریخته است
دردم از سستی اقبال به درمان نرسد
که نه بهر دل هر خسته دوا ریخته است
تا قیامت دمد از تربت او مهر گیاه
بر دل هر که غمت تخم وفا ریخته است
زنگ از دل کشش مهر تو برداشته است
عارضت بر رخ آیینه صفا ریخته است
ظارهاً آنکه بدین گونه بیاراست تو را
جای نظاره به چشم تو حیا ریخته است
نشکند گر قدح باده سبو میشکند
به شکست دل ما سنگ جفا ریخته است
نمکی را که فلک نایدش از عهده برون
لبت آورده و بر دیده ما ریخته است
این نگاری است که در هر سر راهی قصاب
خون صد همچو تویی بیسروپا ریخته است