غزلیات قاآنی؛ بیش از ۶۰ غزل عاشقانه از شاعر ایرانی

غزلیات قاآنی را در روزنو قرار داده‌ایم. میرزا حبیب‌الله متخلص به قاآنی، فرزند محمّدعلی گلشن از شاعران و قصیده‌سرایان بزرگ دربار فتحعلی شاه، محمّدشاه و آغاز پادشاهی ناصرالدین‌شاه قاجار بود. وی تخلص خود را از اباقاآن پسر شجاع‌السلطنه گرفته بود.

غزلیات قاآنی؛ بیش از ۶۰ غزل عاشقانه از شاعر ایرانی

شعرهای عاشقانه قاآنی

صدشکر گو‌یم هر زمان هم‌ چنگ را هم‌ جام را

کاین هر دو بردند از میان هم ننگ را هم نام را

دلتنگم از فرزانگی دارم سر دیوانگی

کز خود دهم بیگانگی هم خاص را هم عام را

خواهم جنونی صف شکن آشوب جان مرد و زن

آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خام را

چون مرغ پرد از قفس دیگر نیندیشد ز کس

بیند مدام از پیش و پس هم دانه را هم دام را

قاآنی ار همت کنی دل از دو عالم برکنی

یکباره درهم بشکنی هم شیشه را هم جام را

ضحاک ‌وار کشته بسی بی گناه را

بر دوش تا فکنده دو مار سیاه را

قصد ذقن نمودمش از زلف عنبرین

چشمم ندید در شب تاریک چاه را

هوش از سرم به چابکی آن شوخ کج‌کلاه

برد آنچنان که دزد شب از سر کلاه را

حیران زاهدم که بر آن روی چون بهشت

از ابلهی گناه شمارد نگاه را

می خوردنم به مجلس جانان گناه نیست

آسوده در بهشت چه داند گناه را

صوفی نشد ریاضت چل ساله سودمند

یک دم بیا و میکده کن خانقاه را

کو بادهٔ دو ساله و ماه دو هفته‌ای

تا شب به عیش روز کنم سال و ماه را

هر روز و شب به یاد جمال جمیل تو

نظاره می‌کنم رخ خورشید و ماه را

در گیسوی سیاه تو دلها چو شبروان

گم کرده‌اند در شب تاریک راه را

دارم دلی گرفته و مشکل که شاه عشق

در این فضای تنگ زند بارگاه را

وقتست کز تطاول آن چشم فتنه‌جوی

آگه کنیم لشکر عباس شاه را

شاهی که خاک درگه گردون اساس او

تاج زر است تارک خورشید و ماه را

مطالب مشابه: غزلیات فروغی بسطامی (شعرهای عاشقانه و زیبا از بسطامی شاعر ایرانی)

شعرهای عاشقانه قاآنی

حیران کند جمال تو ماه دو هفته را

خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را

دارم چو ماه یکشبه آغوش از آن تهی

تا در بغل کشم چو تو ماهی دو هفته را

باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر

رسمی نکوست آب زدن راه رفته را

بینم به خواب روی تو آری به غیر آب

ناید به خواب تشنهٔ ناکام خفته را

هیچ افتدت که آیی و بازآوری به خلق

از روی و زلف خویش شب و روز رفته را

خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد

گرمی فزود آتش عشق نهفته را

طوفان به ‌چشم من نگر از آن و این مپرس

با دیده اعتبار نباشد شنفته را

سوز دلم ز گریه فزون شد عبث مگوی

کآ ‌بست چاره خانهٔ آتش گرفته را

بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ

در زیر پرگرفته گل نوشکفته را

وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود

بر سر کشیده چتر سیه نار تفته را

قاآنیا شه از سخن آبدار خویش

بر خاک ریخت آب سخن‌های گفته را

دیریست تا ز غیرت الماس فکر شاه

سوراخ گشته است جگر در سفته را

عکس نوشته غزلیات قاآنی

چه شیرین گفت خسرو این عبارت

که نبود وصل شیرین بی‌مرارت

سرم را در ره وصل تو دادم

که بی‌سرمایه صعب افتد تجارت

سزد گر زندهٔ جاوید مانم

که مرگ آمد ندیدم از حقارت

مرا تهدید کشتن چون کند دوست

به عمر جاودان بخشد بشارت

برون نه از دل سوزان من پای

که می‌ترسم بسوزی از حرارت

که دارد فرصت خونخواری تو

که صدتن می کشی از یک اشارت

به زلف و خال و خط بردی دلم را

سپه را حکم فرمودی به غارت

مجو در گریه قاآنی صبوری

که نتوان کرد در دریا عمارت

ز ما صد جان وز آن لب یک عبارت

ز ما صد دل وز آن مه یک اشارت

دلا از چشم خونخوارش‌ حذر کن

که بی‌رحمند ترکان وقت غارت

به خون دل بسازم از غم دوست

قناعت کرد باید در تجارت

چو سنگ سختم آتش در درونست

تنم را زان نمی سوزد حرارت

از آن رو بی ‌تو چشمم کس‌ نبیند

که نبود بی‌تو در چشمم بصارت

به شادی بگذرانم بعد از این عمر

که غم جانم نبیند از حقارت

پس از قتل پدر شیرویه دانست

که شیرین دست ندهد بی‌مرارت

اگر از قاب قو سینت بپرسند

بفرما زان دو ابرو یک اشارت

تبه شد حال دل قاآنی از اشک

ز جوش سیل ویران شد عمارت

دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست

کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست

چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید

بوی خون آید از آن مست‌ که شمشیر به دست است

به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی

چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است

من و وصل تو خیالیست که صورت نپذیرد

که ترا پایه بلندست و مرا طالع پستست

گفتم از دست تو روزی بنهم سر به بیابان

دست در زلف زد و گفت‌ کیت پای ببستست

حاش لله که رهایی دلم از زلف تو بیند

که دلم ماهی بسمل بود و زلف تو شستست

گرد آن دانهٔ خال تو سیه موی تو دامست

دل شناسد که تنی هرگز ازین دام نجستست

دل قاآنی ازینسان که به زلف تو گریزد

چ‌ون برآشفته یکی رومی هندوی پرستست

عکس نوشته غزلیات قاآنی

شعرهای زیبا و عاشقانه از قاآنی

قوت من باده قوتم یارست

وآدمی را همین دو درکارست

عیش آدم بود به قوت و قوت

قوت و قوت نیست مردارست

هر ولایت که خوبرویی هست

هرکه جز اوست نقش دیوارست

ای که گفتی مبین به صورت خوب

صورت خوب بهر دیدارست

گوش اگر نشنود حکایت یار

بر بناگوش مردمان بارست

چشم اگر ننگرد به صورت خوب

پیشه بر روی آدمی عارست

دل به مستی ربود نرگس دوست

به خدا مست نیست هشیارست

چشم یار ار چه هست خواب‌آلود

اندرو هرچه فتنه بیدارست

دستم ای همسفر ز دست بدار

که مرا پای دل گرفتارست

خودکشم رنج و خودکنم شکوه

درد عشق ای رفیق بسیارست

بر من مست چند طعنه زنی

آخر ای زاهد این چه آزارست

گر عبادت به مردم آزاریست

زان عبادت خدای بیزارست

من ز دریا روم تو از خشکی

به سوی کعبه راه بسیارست

نفس بیدار گفت دارم شیخ

نه چنانست نقش پندارست

موشکافست طبع قاآنی

از چنین طبع جای زنهارست

اگر از خوردن می لعل لبت رنگینست

بی‌سبب چیست که می تلخ و لبت شیرینست

حور در سایهٔ طوبی اگرش جاست چرا

طوبی قد تو در سایهٔ حورالعینست

چهرهٔ من نه سپهرست چرا همچو سپهر

هرشب از اشک روان جلوه‌گه پروینست

دیده تا دید ترا گفت زهی سرو بلند

راستی کور به آن دیده که کوته‌بینست

به سرت گر سر من بی‌‌تو به بالین سوده

سر و پا سوخته را کی هوس بالینست

این مرا بس که ز وصل صنمی لاله عذار

شب‌ و روز و مه‌ و سالم همه فروردینست

هرکجا قامت او تا گذری شمشادست

هرکجا طلعت او تا نگری نسرینست

هجر شمشادش تیمار دل بیمارست

وصل نسرینش تسکین‌ دل مسکینست

حاصل عمر گرانمایه همین بس که مرا

مدح دارای جهان از دل و جان آیینست

خسرو رادابوالسیف که نوک قلمش

به صفت چون نفس باد صبا مشکینست

شاه آزاده محمد شه کاندر صف جنگ

مژه در چشم عدو از سخطش زوبینست

آن نه رویست که یک باغ‌ گل و نسرینست

وان نه خالست که یک چرخ مه و پروینست

شادیی راکه غمی هست ز پی شادی نیست

شادمان حالی ازینم که دلم غمگینست

مگس آنجا که لب تست‌‌ گریزد ز شکر

تلخش آید شکر از بس که لبت شیرینست

عاشقان خستهٔ مژگان دو چشم سیهند

زخم آن قوم نه از تیغ و نه از زوبینست

چون خرامی تو خلایق همه گویند بهم

آن بهشتی که خدا وعده نمودست اینست

بت من چین به جبین دارد و حیرانم ازین

که بود چین به صنم یا که صنم در چینست

حور گویند نزاید بچه باور نکنم

کیست آن مه نه اگر بچهٔ حورالعینست

ای که گویی که ترا دینی و آیینی نیست

عاشقی دین من و مهر بتان آیینست

گفتم اول چو کبوتر کنمش زود شکار

دیدم آخرکه کبوتر منم او شاهینست

ای که گفتی که چرا دین به نکویان دادی

اولین تحفهٔ عشاق به خوبان دینست

غزلیات قاآنی

زندهٔ جاوید کیست کشتهٔ شمشیر دوست

دل که مرا در برست به که به زنجیر دوست

دیده عزیزم ولی یار چو گیرد کمان

دیده سپر بایدم کرد بر تیر دوست

پای به میدان عشق گر بنهی بنگری

مردم آزاده را رشک به نخجیر دوست

در همه عالم دلی رسته نبینی ز بند

صید گر اینسان کند زلف گرهگیر دوست

گردن تسلیم پیش آور قاآنیا

ور سر و جان می‌رود در سر تقدیر دوست

دوش‌ رندی خلوتی‌ خوش خالی از اغیار داشت

حورش از فردوس و غلمانش ز جنت عار داشت

شاهدش خوشتر ز غلمان زانکه‌ غلمان دربهشت

ذکر استغفار و آن الحان موسیقار داشت

حورالقدوس والقدوس و آن زیبا سرشت

الصبوح والصبوح اوراد در اسحار داشت

اندر افتادند حالی آندو سیمین تن بهم

‌کاین شغب بسیار و آن دیگر شبق بسیار داشت

لب همی سودند برهم آری آن را این‌ سزد

کاین به‌لب‌شنگرف وآن برپشت‌لب‌زنگار داشت

نغمهای آوخ آوخ خاست زان حورا سرشت

کانچنان دلکش‌ نوایی زخمهٔ مزمار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست

گفت ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت

الغرض با آب غلمان چشمه‌سار حور را

شیوهٔ جنات تجری تحتهاالانهار داشت

سخن از بوسهٔ آن لعل لب نوش افتاد

به میان بار دگر خون سیاوش افتاد

گشت یک‌سان شب و روزم که ترا از رخ و زلف

صبح با شام سیه باز هم‌آغوش‌ افتاد

آنچنان در رخ نیکوی تو حیران ماندم

که مرا‌ کعبه و بتخانه فراموش افتاد

مر مرا هیچ به شیرینی دشنام تو نیست

نوش‌ جانست هر آن نیش که با نوش‌ افتاد

شاه حسنت به جفا شیوهٔ ضحاک گرفت

افعی زلف کجت تا به سر دوش افتاد

پیرهن چاک زنم دمبدم از غم چکنم

که مرا کار بدان سرو قباپوش‌ افتاد

با همه زهد که قاآنی ما می‌ورزد

عاقبت در سر خم می‌ زد و مدهوش‌ افتاد

مطالب مشابه: غزلیات ناصر بخارایی (اشعار عاشقانه و غزل از این شاعر کهن)

غزلیات قاآنی

دل شکسته من آهش ار اثر دارد

دعاکنم که خدایش شکسته‌تر دارد

ز سیم اشک و زر چهره‌ام توان دانست

که شهر عشق گدایان معتبر دارد

مراست خانه بیابان و دل ز خون دریا

تو عشق بین که مرا میر بحر و بر دارد

دلم به زلف تو آهی کشید و جانم سوخت

درست شدکه به شب آه دل اثر دارد

به چشم سرمه کشد یارب این بلای سیاه

ز بهر مردم مسکین چه در نظر دارد

بدین امید دلم در رهت به خاک افتاد

که خم شود سر زلفت ز خاک بر دارد

چنین که زلف تو از ناز سر فکنده به پیش

محققست که بس فتنه زیر سر دارد

سخن ز سنبل و نرگس مگوی قاآنی

که زلف و چشم بتان حالت دگر دارد

مرا شوخیست شیرین‌لب که ‌رنگ نیشکر دارد

جمال مهر و حس حور و خوبی قمر دارد

مُحلّق مشک تبّت را به برگ یاسمن سازد

معلق ماه نخشب را به سرو کاشمر دارد

به ‌رنگ نیشکر ماند رخش‌ لیکن عجب دارم

که لعل دلفریبش از چه طعم نیشکر دارد

مگمر اکسیر طنازیست حس عالم افمروزش

که از تاثیر آن اکسیر رویش رنگ زر دارد

همی‌گویند صندل دردسر را می کند زایل

چه‌شد کان چهرصندل گو‌ن مرابا دردسر دارد

نه آخر جوهری گو‌ید که مروارید رخشان را

به زردی چون گراید رنگ قیمت بیشتر دارد

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا