غزلیات عطار نیشابوری / مجموعه غزلیات شاهکار عطار
غزلیات عطار نیشابوری را در روزنو بخوانید. فریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری مشهور به شیخ عطّار نیشابوری یکی از عارفان، صوفیان و شاعران ایرانی سترگ و بلندنام ادبیات فارسی در پایان سدهٔ ششم و آغاز سدهٔ هفتم بود.

غزلهای زیبای عطار
دل نظر بر روی آن شمع جهان میافکند
تن به جای خرقه چون پروانه جان میافکند
گر بود غوغای عشقش بر کنار عالمی
دل ز شوقش خویشتن را در میان میافکند
زلف او صد توبه را در یک نفس میبشکند
چشم او صد صید را در یک زمان میافکند
طرهٔ مشکینش تابی در فلک میآورد
پستهٔ شیرینش شوری در جهان میافکند
سبز پوشان فلک ماه زمینش خواندهاند
زانکه رویش غلغلی در آسمان میافکند
تا ابد کامش ز شیرینی نگردد تلخ و تیز
هر که نام آن شکر لب بر زبان میافکند
ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم
هندوی خود را چنین در پا از آن میافکند
همچو دف حلقه به گوش او شدم با این همه
بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان میافکند
گاهگاهی گویدم هستم یقین من زان تو
لاجرم عطار را اندر گمان میافکند
سر مستی ما مردم هشیار ندانند
انکار کنان شیوهٔ این کار ندانند
در صومعه سجاده نشینان مجازی
سوز دل آلودهٔ خمار ندانند
آنان که بماندند پس پردهٔ پندار
احوال سراپردهٔ اسرار ندانند
یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند
اندوه شبان من بییار ندانند
بی یار چو گویم بودم روی به دیوار
تا مدعیان از پس دیوار ندانند
سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه
بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند
جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند
درمان دل خسته عطار ندانند
مطلب مشابه: غزلیات صائب تبریزی / شعرهای فوق عاشقانه صائب تبریزی

اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند
رو با خدا کنند و جهان را قفا زنند
خط وجود را قلم قهر درکشند
بر روی هر دو کون یکی پشت پا زنند
چون پا زنند دست گشایند از جهان
ترک فنا کنند و بقا را صلا زنند
دنیا و آخرت به یکی ذره نشمرند
ایشان نفس نفس که زنند از خدا زنند
هرگه کهشان به بحر معانی فرو برند
بیم است آن زمان که زمین بر سما زنند
دنیا و آخرت دو سرای است و عاشقان
قفل نفور بر در هر دو سرا زنند
بکر است هر سخن که ز عطار بشنوی
دانند آن کسان که دم از ماجرا زنند
شبی کز زلف تو عالم چو شب بود
سر مویی نه طالب نه طلب بود
جهانی بود در عین عدم غرق
نه اسم حزن و نه اسم طرب بود
چنان در هیچ پنهان بود عالم
که نه زین نام و نه زان یک لقب بود
بتافت از زلف آن روی چو خورشید
که گفت آن جایگه هرگز که شب بود
نگارستان رویت جلوهای کرد
جهان گفتی که دایم بر عجب بود
همی تا لعل سیرابت نمودی
جهانی خلق تشنه خشکلب بود
بتا تا چشم چون نرگس گشادی
همه آفاق پر شور و شغب بود
همی تا حلقهای در زلف دادی
سر مردان کامل در کنب بود
چو از حد میبشد گستاخی خلق
مگر اینجایگه جای ادب بود
خیال نار و نور افتاده در راه
حجاب و کشف جانها زین سبب بود
درین وادی دل عطار را هیچ
نه نامی بود هرگز نه نسب بود
عکس نوشته اشعار عطار
آن را که ز وصل او خبر بود
هر روز قیامتی دگر بود
چه جای قیامت است کاینجا
این شور از آن عظیمتر بود
زیرا که قیامت قوی را
در حد وجود پا و سر بود
وین شور چو پا و سر ندارد
هرگز نتواندش گذر بود
چون نیست نهایت ره عشق
زین ره نه نشان و نه اثر بود
هر کس که ازین رهت خبر داد
میدان به یقین که بی خبر بود
زین راه چو یک قدم نشان نیست
چه لایق هر قدم شمر بود
راهی است که هر که یک قدم زد
شد محو اگر چه نامور بود
چندان که به غور ره نگه کرد
نه راهرو و نه راهبر بود
القصه کسی که پیشتر رفت
سرگشتهٔ راه بیشتر بود
بر گام نخست بود مانده
آنکو همه عمر در سفر بود
وانکس که بیافت سر این راه
شد کور اگرچه دیدهور بود
کین راز کسی شنید و دانست
کز دیده و گوش کور و کر بود
مانند فرید اندرین راه
پر دل شد اگرچه بی جگر بود
عطار که بود مرد این راه
زان جملهٔ عمر نوحهگر بود
عشق بی درد ناتمام بود
کز نمک دیگ را طعام بود
نمک این حدیث درد دل است
عشق بی درد دل حرام بود
کشته عشق گرد و سوخته شو
زانکه بی این دو کار خام بود
کشتهٔ عشق را به خون شویند
آب اگر نیست خون تمام بود
کفن عاشقان ز خون سازند
کفنی به ز خون کدام بود
از ازل تا ابد ز مستی عشق
بی قراری علیالدوام بود
در ره عاشقان دلی باید
که منزه ز دال و لام بود
نه خریدار نیک و بد باشد
نه گرفتار ننگ و نام بود
سرفرازی و خواجگی نخرد
جملهٔ خلق را غلام بود
نبود تیغش و اگر باشد
با همه خلق در نیام بود
همچو خود بی قرار و مست کند
هر که را پیش او مقام بود
گاهگاهی چنین شود عطار
بو که این دولتش مدام بود

شعرهای زیبای عطار نیشابوری
آنچه نقد سینهٔ مردان بود
زآرزوی آن فلک گردان بود
گر از آن یک ذره گردد آشکار
هر دو عالم تا ابد پنهان بود
در گذر از کون تا تاب آوری
خود که را در کون تاب آن بود
آن فلک کان در درون عاشق است
آفتاب آن رخ جانان بود
گر فرو استد ز دوران این فلک
آن فلک را تا ابد دوران بود
نور این خورشید اگر زایل شود
نور آن خورشید جاویدان بود
زود بیند آن فلک و آن آفتاب
هر که را یک ذره نور جان بود
وانکه نور جان ندارد ذرهای
تا بود در کار خود حیران بود
چند گویی کین چنین و آن چنان
تا چنینی عمر تو تاوان بود
کی بود پروای خلقش ذرهای
هر که او در کار سرگردان بود
پای در نه راه را پایان مجوی
زانکه راه عشق بیپایان بود
عشق را دردی بباید بی قرار
آن چنان دردی که بی درمان بود
گر زند عطار بی این سر نفس
آن نفس بر جان او تاوان بود
عشق را پیر و جوان یکسان بود
نزد او سود و زیان یکسان بود
هم ز یکرنگی جهان عشق را
نو بهار و مهرگان یکسان بود
زیر او بالا و بالا هست زیر
کش زمین و آسمان یکسان بود
بارگاه عشق همچون دایره است
صد او با آستان یکسان بود
یار اگر سوزد وگر سازد رواست
عاشقان را این و آن یکسان بود
در طریق عاشقان خون ریختن
با حیات جاودان یکسان بود
سایه از کل دان که پیش آفتاب
آشکارا و نهان یکسان بود
کی بود دلدار چون دل ای فرید
باز کی با آشیان یکسان بود
هر که را با لب تو پیمان بود
اجل او از آب حیوان بود
هر که روی چو آفتاب تو دید
همچو من تا که بود حیران بود
در نکویی پسندهٔ جایی
که نکوتر از آن بنتوان بود
چون بدیدم لب جگر رنگت
نمکی داشت و شکرافشان بود
یک شکر آرزوم کرد الحق
لیک بیمم ز تیر مژگان بود
بی رخت بر رخم نوشت به خون
دیده هر راز دل که پنهان بود
خواستم تا نفس زنم بی تو
نزدم زانکه آن نفس جان بود
جان من گر بود وگر نبود
کی مرا در جهان غم آن بود
لیک جان زان سبب ندادم من
که نه در خورد چون تو جانان بود
جان بدادم چو روی تو دیدم
زانکه جان دادن من آسان بود
جان عطار تا که بود از تو
هستی و نیستیش یکسان بود
زلف تو که فتنهٔ جهان بود
جانم بربود و جای آن بود
هر دل که زعشق تو خبر یافت
صد جانش به رایگان گران بود
مردهدل آن کسی که او را
در عشق تو زندگی به جان بود
گفتم دل خویش خون کنم من
کز دست دلم بسی زیان بود
ناگاه کشیده داشت دستم
چون پای غم تو در میان بود
گر من دادم امان دلم را
دل را ز غم تو کی امان بود
گفتم که دهان تو ببینم
خود از دهنت که را نشان بود
هرگز نرسید هیچ جایی
آن را که غم چنان دهان بود
گفتی که چگونهای تو بیمن
دانی تو که بیتو چون توان بود
ز آنروز که یک زمانت دیدم
صد ساله غمم به یک زمان بود
بر خاک درت نشسته عطار
تا بود ز عشق جان فشان بود
مطلب مشابه: رباعیات قطران تبریزی / شعرهای کوتاه دوبیتی و رباعی قطران تبریزی

غزلیات عطار
هر که را ذرهای وجود بود
پیش هر ذره در سجود بود
نه همه بت ز سیم و زر باشد
که بت رهروان وجود بود
هر که یک ذره میکند اثبات
نفس او گبر یا جهود بود
در حقیقت چو جمله یک بودست
پس همه بودها نبود بود
نقطهٔ آتش است در باطن
دود دیدن ازو چه سود بود
هر که آن نقطه دید هر دو جهانش
محو گشته ز چشم زود بود
زانکه دو کون پیش دیدهٔ دل
چون سرابی همه نمود بود
هر که یک ذره غیر میبیند
همچو کوری میان دود بود
همچو عطار در فنا میسوز
تا دمی گر زنی چو عود بود
هر که را در عشق تو کاری بود
هر سر مویی برو خاری بود
یک زمان مگذار بی درد خودم
تا مرا در هجر تو یاری بود
مست گشتم از تو گفتی صبر کن
صبر کردن کار هشیاری بود
دل ز من بردی و گفتی غم مخور
گر دلی نبود نه بس کاری بود
گر تو را در عشق دین و دل نماند
این چنین در عشق بسیاری بود
دل شد از دست و ز جان ترسم ازانک
طره تو چست طراری بود
بی نمکدان لبت در هر دو کون
میندانم تا جگر خواری بود
گر بخندی عاشق بیمار را
وقت بیماری شکرباری بود
رسته دندانت در بازار حسن
تا قیامت روز بازاری بود
گر بهای بوسه خواهی جز به جان
میندانم تا خریداری بود
نافه وصلت که بویی کس نیافت
کی سزای ناسزاواری بود
ای عجب بی زلف عنبر بیزتو
هر کسی خواهد که عطاری بود