غزلیات صابر همدانی (شعرهای عاشقانه زیبا از شاعر معاصر ایرانی)
غزلیات صابر همدانی را در روزنو به صورت گلچین آماده کردهایم. «اسدالله صنیعیان» (۱۳۳۵-۱۲۸۲ ش)، شاعر ایرانی معاصر، متخلص به «صابر» و مشهور به «صابر همدانی» است. وى در سرودن انواع شعر مهارت داشت، اما هنر او غزلسرایى بود. او به سبک هندی شعر میسرود و داراى «دیوان» شعرى نیز بود.

شعرهای زیبای صابر همدانی
یک عمر به سر بردیم، با ناله و افغانها
ما در سر کوی دوست، بلبل به گلستانها
حسنی که بود در عشق، بیطعنه و بهتان نیست
خوش آنکه نیندیشد از طعنه و بهتانها
ما وصف دهان یار ز اغیار نهان گوییم
کآب حیوان را نیست قدری برِ حیوانها
از کفر سر زلفش، یک شمه بیان کردند
بر باد فنا دادند ایمان مسلمانها
گل گرچه دو روزی بیش در ساحت گلشن نیست
حسن گل و قبح خار، باقی است به دستانها
دندان سلامت را آنگاه تو دانی قدر
کت نیم شبی خیزد درد از بن دندانها
تا در دل شب آیا بیدار که را بینند؟
اجرام سماواتی زآنند نگهبانها
خواهی که دری کوبی، باری در نیکان کوب
تا باز کنندت در، بیمنّتِ دربانها
پیمانشکنان زاول پیمانهشکن بودند
پیمانه چو بشکستند، شد نوبتِ پیمانها
گر هر که نمک میخورد، میداشت نمک منظور
با سنگ نمیگردید طی عمر نمکدانها
تغییر زبان و خط جز سیر جهالت نیست
کو گوش که ننیوشد افسانهٔ نادانها
این طرفه غزل (صابر) بشکست غزلها را
گویی نه برابر کن با دفتر و دیوانها

تا ز خاک مقدمت کردیم روشن دیده را
چشم ما حاجت ندارد سرمهٔ ساییده را
خود توانی با دل من آتش عشقت چه کرد
دیده باشی فی المثل گر موم آتش دیده را
آن که از روی تو منعم میکنم، ماند بدان
کز رخ گل، منع سازد بلبل شوریده را
عقدهٔ غم را ز وصلت میتوان از دل گشود
گر شبی آرم به چنگ آن طُرّهٔ پیچیده را
تو بخواب ناز و من بیدار و دانند اهل دل
وای اگر بیدار باشد در قفا خوابیده را
پس نخواهد داد دلها را، که گلچین در جهان
کی بشاخ آویزد از نو غنچه های چیده را؟
(صابر) آسا می توان در صبر کوشد، گر کسی
نرم سازد رد کف دست آهن تفتیده را
مطالب مشابه: غزلیات اسیری لاهیجی (شعرهای عاشقانه و زیبا از شاعر بزرگ ایران)
عکس نوشته غزلیات صابر همدانی
ندهد دست اگر دولت دیدار مرا
آخرالامر کشد دوری دلدار مرا
پیش نگرفتم اگر راه بیابان جنون
زلف زنجیروَشَت بود نگهدار مرا
قدر حسن تو ز مشتاقی من شد معلوم
گرچه دانم نبود پیش تو مقدار مرا
نزدم بیهده اندر ره عشق تو قدم
سیرها گشته در این راه پدیدار مرا
شد چو منصور دگر راز من از پرده برون
دار کوتا که رها سازد از این دار مرا؟
من ز خاک قدمت کحل بصر خواهم کرد
فرصتی گر بدهد ایزد دادار مرا
(صابرا) چون دهن یار شد این قافیه تنگ
نه عجب پاره شد ار پردهٔ پندار مرا
جلوه گر خواهی چو در آئینه روی خویش را
در ضمیر ما ببین روی نکوی خویش را
ظاهر و باطن نکویی را دریغ از ما مدار
گل دریغ از کس ندارد رنگ و بوی خویش را
عقده از زلف تو بگشود و بکار من ببست
تا بدست شانه دادی تار موی خویش را
منکه دل بود از برایم چاره جو در هر غمی
گم براه عشق کردم چاره جوی خویش را
هرکسی را نفس میباشد عدوی جان، ولیک
وای بر آن کس که نشناسد عدوی خویش را
یک در از جنت به روی خویشتن بگشاده است
آنکه عمری داشت نیکو خلق و خوی خویش را
گر کسی بر خرمن مردم چو موران داشت چشم
کی تواند بست پای هرزهپوی خویش را
نیک و بد چون ثبت میگردد به دیوان عمل
بهْ که بربندی زبان یاوهگوی خویش را
آرزوی مهر، (صابر) از کسی در دل مدار
ورنه خواهی برد در گور آرزوی خویش را
از چه بر دنیا و اهلش اتکا باشد مرا؟
نیستم اعمی که حاجت بر عصا باشد مرا
مهربانی را طمع هرگز ندارم از رقیب
از گدا، کی انتظار کیمیا باشد مرا؟
با خسان همدم نمی گردم بمانند حباب
حیف باشد زندگی صرف هوا باشد مرا
گر همای همت من اوج گیرد نه سپهر
زیر پا افتاده ی چون بوریا باشد مرا
سیر گیتی کی توانم کرد بیرنج سفر
گر نه دل آیینهٔ گیتینما باشد مرا
در مقام دوستی گر جان کسی خواهد ز من
تکیه بر او رنگ تسلیم و رضا باشد مرا
میدهم رجحان بر آن بیدست و پایی را، اگر
پای کجرفتار و دست بیسخا باشد مرا
من که با خلق نکو میگردم از اهل بهشت
خوی زشتی درخور دوزخ چرا باشد مرا؟
کشتهٔ گرد کدورت شد چراغ خاطرم
طالعی همچون چراغ آسیا باشد مرا
فکر (صائب) خاص (گلچین) و (امیر) و (صابر) است
حاش لله کاندر این دعوی خطا باشد مرا

شعرهای زیبای صابر همدانی
دو چشم مست تو، بیمِی، خرابتر ز من است
چنان که طالع خوابیده، خوابتر ز من است
شبی نشد که نباشم به پیچ و تاب غمت
اگرچه زلف تو پرپیچوتابتر ز من است
ز سوز عشق مپرس از من و بپرس از دل
که در مقام تو حاضرجوابتر ز من است
در این زمانه به هر سینه مینهم دستی
ز آتش غم عشقت، کبابتر ز من است
به محفلم تو درآ، تا به من حسد ورزد
کسی که خانه پر از آفتابتر ز من است
به غنچه شرح دل تنگ خود نخواهم گفت
که او به خون جگر، دل خضابتر ز من است
کسی نثار تو چون من نکرد گوهر عمر
به غیر چشم که او باشتابتر ز من است
ز شام وصل تو آموخت طی راه ادب
هلال عمر که پا در رکابتر ز من است
کسی سخن ز من امروز خوبتر گوید
که از جمال تو او کامیابتر ز من است
کسی که خواند مرا بیکتاب در ره عشق
مرا کتابی و او بیکتابتر ز من است
کنون به دولت فقرم حسد برد (صابر)
کسی که منعم و عالیجنابتر ز من است
آنکه چون آئینه نبود محو رخسار تو کیست؟
و آنکه چون طوطی ندارد شوق گفتار تو کیست؟
در دلت اندیشه ی مسکین نوازی ره نیافت
ورنه جز من ناامید از فیض دیدار تو کیست؟
سرو آزادم! چرا در پرده می گوئی سخن؟
من که می دانم بهر محفل گرفتار تو کیست؟
هر چه باشد می دهد بلبل تمیز خار و گل
آنکه یار تست می داند که اغیار تو، کیست؟
جز خزان غم که بر گلزار حسنت ره نیافت
آنکه بیرون شد تهی دامن گلزار تو کیست؟
سوی این صورتپرستان گر به معنی بنگری
یوسف من فاش میگردد خریدار تو کیست
این هواداران، هوای نفس دون را پیروند
در میان این هواداران، هوادار تو کیست
با همه نامهربانیها تو را دارم سراغ
گر ز من پرسند مردم مهربان یار تو کیست
(صابر)! از این بی حقیقت مردم دنیا پرست
آنکه ننهاده است باری بر سر بار تو کیست؟
رخ تو، آینه دار جمال جانان است
که حسن شهرت گل شاهد گلستان است
رخت ببرج ملاحت ز فرط جلوه گری
هزار مرتبه بهتر ز ماه تابان است
دلی که روز ازل جلوه گاه روی تو شد
چو مهر، تا به ابد روشن و درخشان است
کسی که دل ندهد بر تو، صاحبدل نیست
کسی که صاحبدل نیست، کم ز حیوان است
عذاب و رحمت اصحاب عشق دانی چیست
غم و نشاط شب و روز وصل و هجران است
کند حکایت خونین دلان وادی عشق
دهان غنچه در آن لحظه ای که خندان است
مرا فضای جهانی بود به پیش نظر
که این جهان به برش تنگتر ز زندان نیست
نصیب مردم روشندل است عریانی
چنانکه پیکر خورشید و ماه، عریان است
بهار در همدان با طراوت است و دریغ!
که (صابر همدانی) مقیم تهران است
غزلهای عاشقانه صابر همدانی
دیدم چو باغ دل را، بی عارضت صفا نیست
گل گفتمت ولیکن گل چون تو بیوفا نیست
بنشین ببزم اغیار چون گل که در بر خار
زیرا که از تو ای یار، این شیوه خوشنما نیست
من نیستم چو بلبل، کز غم کنم تحمل
زیرا که موسم گل، گلچین یکی دو تا نیست
شد هرکه بر تو مایل، کی گردد از تو غافل؟
چون در قلمرو دل، غیر از تو دلربا نیست
فیض دمت نهانی بر تن دمیده جانی
چون نکهتی که آنی از برگ گل جدا نیست
من آنچه از غم عشق دیدم بعالم عشق
جز نزد محرم عشق، اظهار آن بجا نیست
گیرم ز بیحضوری سر زد ز من قصوری
دوری مکن، که دوری، دیگر به ما روا نیست
(صابر) وصال یاران حیف است مغتنم دان
همواره در گلستان، گل زیردست و پا نیست
مفتیان شهر را گر چشم ظاهر روشن است
ما ارادت پیشه گان، را چشم خاطر روشن است
آسمان گر روز و شب روشن بود از مهر و ماه
بزم ما از روی باران معاشر روشن است
همدم شب زنده داران شو، که روشندل شوی
شب دل آئینه از شمع مجاور روشن است
هرکجا بگذاشت پا جانانه، بنهادیم چشم
چشم ما عشاق، زین کحلالجواهر روشن است
کاملان را فیضبخشی ز ابتدا تا انتهاست
روز را خورشید رخشان تا به آخر روشن است
تا دم آخر مده کالای دینت را ز دست
چونکه چشم دزد اغلب بر مسافر روشن است
در فنون شعر و حسن ابتکار و لطف نظم
بعد (صائب) دیدهٔ یاران به (صابر) روشن است
در آ، به بزم محبت که هر چه هست، اینجاست
مقام وحدت مردان حق پرست، اینجاست
در این مقام اقامت گزین، که بر رخ خلق
خدا دری که گشود و دگر نبست، اینجاست
در این حصار طبیعت که نیست جای امان
اگر به گوشهٔ امنی توان نشست اینجاست
گرت هوی است که مستی کنی ز باده ی عشق
بیا، که جای صبوحی کشان مست، اینجاست
بجنگ غم همه جا هر کسی ندارد فتح
در آن مقام که غم می خورد شکست، اینجاست
ز شر نفس مگر جان بری به نیت خیر
ز دشمنی که نشاید بحیله رست، اینجاست
نظر کنند بیک چشم بر ضعیف و قوی
که دادگاه زبردست و زیر دست اینجاست
بشعر (صابر) اگر ناز شست خواهی داد
اگر غلط نکنم جای ناز شست، اینجاست
عاشقی کار طفل یکشبه نیست
حسن عشق این بود که ملعبه نیست
نشود قطره تا به یم واصل
آگه از آن مقام و مرتبه نیست
غافل از خود کسی که بنشیند
خبر از عالم مراقبه نیست
هرکه گیرد ز دست ساقی جام
احتیاجش به اهل مصطبه نیست
گر کسی را حساب باشد پاک
هیچگه بیمش از محاسبه نیست
چون دو آئینه را برابر هم
بین روشندلان مکاتبه نیست
به خم ابروی نگار قسم
هر چه کج شد، هلال یکشبه نیست
هر سخن را بکار نتوان بست
پند هر کس ز روی تجربه نیست
پند (صابر) کلام اهل دلست
سخن اهل دل مطایبه نیست
مطالب مشابه: غزلیات کمالالدین اسماعیل ( ۵۰ شعر عاشقانه از این شاعر کهن ایرانی)

هر که آمد در جهان پست و رفت
رشتهٔ الفت ز ما بگسست و رفت
مرگ صیاد است و، صیدش آدمی است
کو که زین صیاد، سالم جست و رفت؟
عمر ما، همچون نسیم صبحگاه
آمد و از پا دمی ننشست و رفت
آدمی را، تن طلسم جان بود
عاقبت میبایدش بشکست و رفت
آدمی را، تن، طلسم جان بود
عاقبت میبایدش بشکست و رفت
وقت آن کس خوش که چون اهل صفا
از قیود زندگانی رست و رفت
خرم از سر منزل کثرت گذشت
آنکه شد از جام وحدت مست و رفت
هیچکس با خویشتن چیزی نبرد
هر که بودش هر چه داد از دست و رفت
نظم را عقد گهر بگسسته بود
لیکنش (صابر) به هم پیوست و رفت
یار رقیب دیده، سزایش ندیدن است
دندان کرم خورده، علاجش کشیدن است
باید که عضو عضو تو کوشند بهر شکر
آن سانکه شکر گوش، نصیحت شنیدن است
پاداش یک دقیقه که غافل شوی ز حق
یک عمر پشت دست بدندان گزیدن است
برخیز و باش از گذر عمر بهره مند
وقت سحر که باد صبا در وزیدن است
چیزی که کفر محض بود در طریق عشق
غافل ز یاد خسته دلان آرمیدن است
آزاده مرغ باش، که از بهر ماکیان
تا روی بام خانه مجال پریدن است
از پایبست زلف نکویان مجو قرار
گنجشک دامدیده، دلش در تپیدن است
گلچین، مهارتی بهسزا بایدش رفیق
آنجا که نوک خار مرادش خلیدن است
جائیکه عندلیب صفت صبر می توان
(صابر) چو گل چه جای گریبان دریدن است