غزلیات سوزنی سمرقندی / شعر های عاشقانه کهن فارسی
غزلیات سوزنی سمرقندی را در روزنو قرار داده ایم. شمسالدین تاجالشعرا محمد بن علی سمرقندی معروف به سوزنیِ سمرقندی شاعر ایرانی سده ششم هجری است. وی همچنین در شعرهای خویش، خود را به نامهای محمد، عمر و بوبکر خوانده و خود را ملقب به حکیم سوزنی نموده است.

غزلیات زیبای سمرقندی
ساقیا پیش آر باز آن آب آتشفام را
جام گردان کن ببر غمهای بیانجام را
زآنکه ایام نشاط و عشرت و شادی شده است
بد بود بیهوده ضایع کردن این ایام را
مجلسی در ساز در بستان و هر سوئی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را
باده پیش آور که هنگامست اینک باده را
هیچگون روی محابا نیست این هنگام را
خام طبع است آنکه میگوید بچنگ و کف نگیر
زلفکان خم خم و جام نبید خام را
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را
هر کجا طوبی بود آنجا بود خلد برین
نزد ما پیغمبر آورده است این پیغام را

باز دیگر ره دل من دلبری جانان گرفت
باز کاری کان بلا بد بر دل و بر جان گرفت
باز بیچاره دلم در جور آن دلبر بماند
باز مسکن جان مسکین کوی آن جانان گرفت
جان و دل را از من آن جانان دلپرور ربود
بوده و نابوده و یاد مرا نسیان گرفت
ساخت کار جان و دل را دلبر جانان ولیک
سوخت از هجران تنم کز هر یکی هجران گرفت
مونس جان و دل من دلبر جانان من
آدمیزاد است لیکن روی و خوی جان گرفت
تا بر او پیدا شوم پنهان شود از من همی
گوئی از من آشکارا جان و دل پنهان گرفت
روی اگر گویم به من بنمای ننماید به من
وای حال آنکه چون من بار نافرمان گرفت
طوف کردم گرد کوی او برای روی او
ناگهان از چشمه های چشم من طوفان گرفت
در میان گریه ناگه آه کردم از جگر
تا همه کویش بر آب و آتش سوزان گرفت
هر چه کردم تا ببینم روی او سامان نشد
کار چون من عاشقی هرگز کجا سامان گرفت؟
بیدل و بیجان و بیجانان و دلبر ماندهام
کیست آن کو کار دشوار مرا آسان گرفت
تا نیابم دلبر و جانان نیابم جان و دل
بیدل و بیجان ز مولانا سبق نتوان گرفت
چرا نگفتی با من بتا به روز نخست
که عهد و وعده و پیمان من مدار درست
به من مده دل و از من وفا مجوی بدانک
جفای آخر باشد ز من وفای نخست
وفا نمودی از اول جفا کنی آخر
درین دل آنچه نبات ثیات قول نرُست
چنان نمودی از اول که جست ازان منی
کنون چو می نگرم زان دیگرانی چست
ز تیغ خوی تو تن را به خون دل شستم
دل از امید وصال تو میندانم شُست
برای خویش رو اکنون که عاجزم با تو
همه مراد مراد تو بنده بندهٔ توست
درست رفتی در عهد و وعده و پیمان
زهی به عهد بد و وعدههای پیمانسست
مطالب مشابه: غزلیات فروغی بسطامی (شعرهای عاشقانه و زیبا از بسطامی شاعر ایرانی)
عکس نوشته غزلیات زیبای سمرقندی
ای شده عهد تو بر کینه و پیکار درست
بهوفا عهد تو ناآمده یکبار درست
با من ار عهد تو را نیست درستی و وفا
هست با تو بهوفا عهد من ای یار درست
بُت دلداری و من عاشق دلدادهٔ تو
عهد من با تو بوَد چاره و ناچار درست
گر مرا عهد تو ای دوست شکسته است رواست
آن شکسته است که نَدْهَمْش به بسیار درست
به عزیزیست مرا عهد تو هم قیمت زر
ز رخی زرد و شکسته نه چو دینار درست
ای نمودار ز بتخانه فَرخار به ما
به تو گردد صفت لعبت فرخار درست
کاروانهای تِبت دارد زلف تو به هم
به یکی تار شکسته به یکی تار درست
از شکنهای سیهجعد تو باید پرسید
خبر گمشدگان ره تاتار درست
همه در حسن و جمال تو بدیدم عیان
آنچه از یوسف مصریست به اخبار درست
گر تو را گویم صد یوسف گویم که بدین
صد یک از وصف تو شد گفته مپندار درست
با من اوصاف تو نایافته گر رو بکنم
پیش دهقان اجل احمد سمسار درست
هنری عین دهاقین که کجا و چه خرد
جز به عین هنرش ندهد دیدار درست
آن خداوندی که رای و روش روشن اوست
به همه شغل صواب و به همه کار درست
یار مرا خط بنفشه زار برآمد
بوی بنفشه ز خد یار برآمد
یار سر از شرم چون بنفشه فرو برد
گرد گلش تا بنفشه زار برآمد
بر دلم از زلف بیقرارش یکچند
عشق فرود آمد و قرار برآمد
با سر زلفش نگشته کار بیکسو
خط چه بلا بود و بر چه کار برآمد
سبزه بعالم ز تو بهار برآید
بر لب او سبزه بی بهار برآمد
عارض آن بت فروغ نار همی داشت
خط چو دود از فروغ نار برآمد
نار دلفروز او بدود بپوشد
وز دل پرسوز من شرار برآمد
گفت که از دستبند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد
گفت که در پای دام جور تو ماندم
گرنه یکی خط که صد هزار برآمد
زلف تو بسیار کرد جور بمن بر
خط تو از بهر اعتذار برآمد
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کان خط مرغول چون نگار برآمد
چون بجمال نگار خود نگریدم
مه بشمار ده و چهار برآمد
غالیه غاشیه زلف پریش تو کشد
تو ازو باز به بیگانه و خویش تو کشد
ریشه جیش ترا خاصیتی دان که ز چرخ
جرم مه را بکمند آرد و پیش تو کشد
ماه گردون بری از جیش تو نتواند برد
آب رخسار تو تا ریشه جیش تو کشد
ایکه عاشق کشی و کینه کشی کیش تو شد
بس غما کاین دل بیچاره ز کیش تو کشد
تو چو آهوئی و در چابکی و زیبائی
چون سر آن مژه چشمک نیش تو کشد
بار عشق تو کم و بیش تو در وعده تست
از کجا عاشق دلخون کم و بیش تو کشد
نازنینی تو ولی ناز ز اندازه مبر
تا دلم ناز رخ و زلف پریش تو کشد

شعرهای عشاقانه سمرقندی
زنده شد خاک زمستان کشته از باد بهار
ساقیا زان آب همچون نار افروزان بیار
خاک بستانرا بده زان آب آتشگون نصیب
تا کند هر شاخساری را چو مستی بادسار
ز آبگون بخت روان کیخسرو آتش حشم
گنج باد آورد کرد از باطن خاک آشکار
خاک از آب و ابر از باد صبا فرزندزاد
لاله مینا تن قطران دل آتش عذار
آتش عشقی که نوزادان آب و خاک را
بد نهان از باد پیدا شد ز بس بوس و کنار
رست از خاک چمن گلبن چو اسبی آبگون
باد را داده عنان در زینش از آتش سوار
بادگیر گوش عاشق گر نباشد خاکبوس
بشنود نعت گل آتش فروغ آبدار
تاج دین محمودبن عبدالکریم آن باد لطف
آب صفوت صدر خاکی حلم آتش اقتدار
ای سرو رسته از طرف جویبار بر
بر سرو و ماه سلسله مشکبار بر
ای لعبت بدیع و نگار بدیع چین
بر صورت تو فتنه بچین در نگار بر
جائی که گل رخت بود ایماه کی خرد
گلبرگ تازه را بدل خار خار بر
فصل بهار گشت برون آی سوی باغ
وز باغ باز خانه دل بی غبار بر
بنگر که فر باغ گلست ای نگار بس
کف را تهی مدار و بتنگ و کف آر بر
دو بلبلند ماده و نر بر کنار سرو
بر سرو ما ده لحن زند بر چنار بر
گوید یکی که سال نو آمد ز پار به
می پار سال نو کند از مرغ پار بر
گوید که بار دیگر خرم بهشت شد
باغبان بکس دو بسته مدار در
ای عاشق اندر آی و گل افشان بروی دست
وندر هم آر با صنم میگسار سر
می خور بگرد باغ و گل و کامکار گیر
بی مور و مار نیست گل کامگار گر
ما را ز غم عشق تو ایدوست بس آخر
آن شادی وصل تو کجا رفت پس آخر
وصل تو ز من رفت و پس وی نگرانم
گر باز نگردد نکند روی پس آخر
داریم هوا و هوس وصل تو در سر
جاوید نمانند هوا و هوس آخر
هم با من بیچاره بیک حجره درآئی
گردد دل تو نرم بگفتار کس آخر
یکروز نیاید که یکی یار موافق
با تو نفسی صدق زند بی مگس آخر
وز صحبت ناجنس خسان دست بداری
تا چند بود صحبت ناجنس و خس آخر
گر عمر من از دهر بجز یکنفسی نیست
با تو بهمان یکنفسم هر نفس آخر
هرگز بر من بی دگری راه ندانی
ره رفت نداند بر موئی جرس آخر
ای زلفک تو دزد و دل من عسس او
آندزد بدست آرد یکشب عسس آخر
فریاد رسم کوئی یکروز بجانت
چون کار بجان آمد فریادرس آخر
شعر های غزلیات سمرقندی
عشق و بهار و فرقت یار و تن نزار
آورده اند بر دل من کار و صعب کار
تیمار دوست با من و از من بریده اوست
هجران یار با من و از من گسسته یار
فصل بهار با من نازک چو برگ گل
لشگر برون زدم چو گل سرخ در بهار
تا کامکار گردم بر دشمنان ملک
یکسو شدم ز برگ گل سرخ کامگار
هنگام گل ز لعبت گلرخ جدا شدم
در دیده وصال خلیدم ز هجر یار
بر اختیار خلق نه بر اختیار خویش
بهر صلاح خلق سفر کردم اختیار
جستند خلق رنج من از مهربان خویش
من رنجشان کشیدم و بر خود نهاده بار
رنجیست اینکه چون بحقیقت نگه کنم
ناز است و راحت از پس این رنج بی شمار
ای گلبن نشاط دل من بفضل کن
بی من مباش تازه و بر گل مکن کنار
تا من چو از سفر برسم از رخان تو
بر گل کنم کنار خود ای چون گل بهار
راست اینست که جز با تو بدل راست نیم
جز بر آنراه که رای دل تو خواست نیم
گر کجم با تو بتا یک نفس اندر همه عمر
با خداوند جهان هم نفسی راست نیم
زانکه بر حسن بر افزونی و برکاست نئی
من بعشق تو برافزونم و برکاست نیم
هرکسی در سر سودای تو بنشست و بخاست
من کسی کز سر سودای تو برخاست نیم
راست قد تو چو پیراسته سرویست سهی
من رهی آنکه جز آن سرو بپیراست نیم
گر دل از عشق رخ خوب تو ناراسته ام
بنده آنکه رخ خوب تو آراست نیم
خواهشم از تو بود بوس و کناری نخوهم
مایل آنچه ز تو خواهش بیجاست نیم
مطالب مشابه: غزلیات امیرخسرو دهلوی (عاشقانهترین و زیباترین شعرهای دهلوی)

ای جفت دل من از تو فردم
وی راحت جان ز تو بدردم
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فدم
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر گوی و بیازمای یکبار
تا بشناسی که من چه مردم
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ کردم
داری دل و جان دهم بعشقت
در ششدر اوفتاده نردم
ای سیمین سرو در فراقت
چون زرین فال زار و زردم
بیجاده لبا زفرصت تست
رخساره چو کهربای زردم
با لشگر هجر تو همه سال
ز امید وصال در نبردم
با آتش و آب دیده و دل
گردد ز تو جوی با دو گردم
زان آب چو خاک خارمندم
آتش همچو باد سردم
عشق تو بجان شگرد دارم
تا عمر بسر شود شگردم