غزلیات سنایی (مجموعه غزل‌های زیبا و عاشقانه سنایی شاعر بزرگ)

مجموعه غزل‌های زیبا و عاشقانه سنایی شاعر بزرگ را در روزانه قرار داده‌ایم. سنایی طی عمر خود سه حالت شخصیتی مختلف پیدا کرده‌است. نخست مداح و هجاگوی بوده، پس از آن به وعظ و نقد اجتماعی روی آورده و دست آخر عاشق و قلندر و عارف شده‌است. سنایی تا آخر عمر گرفتار این سه حالت بوده‌است.

غزلیات سنایی (مجموعه غزل‌های زیبا و عاشقانه سنایی شاعر بزرگ)

غزلیات شاهکار سنایی

ای مستان خیزید که هنگام صبوح است

هر دم که درین حال زنی دام فتوح است

آراست همه صومعه مریم که دم صبح

صاحب‌خبرِ گلشن و نزهتگه روح است

یک مطربتان عقل و دگر مطربِ عشق است

یک ساقیتان حور و دگر ساقیِ روح است

طوفان بلا از چپ و از راست برآمد

در باده گریزید که آن کشتی نوح است

باده که درین وقت خوری باده مباح است

توبه که درین وقت کنی توبه نصوح است

خود روز همه نوبت تن خواهد بود

هین راح که این یک‌دودمک نوبت روح است

وز می خوش خسب گزین صبح سنایی

تا صبح قیامت بدمد مرد صبوح است

اندر دل من عشق تو چون نور یقین است

بر دیدهٔ من نام تو چون نقش نگین است

در طبع من و همت من تا به قیامت

مهر تو چو جان است و وفای تو چو دین است

تو بازپسین یار منی و غم عشقت

جان تو که همراه دم بازپسین است

گویی ببُر از صحبت نااهل برِ من

از جان ببُرم گر همه مقصود تو این است

آن را که غرض صحبت دیدار تو باشد

او را چه غم تاش و چه پروای تکین است

امّید وصال تو مرا عمر بیفزود

خود وصل چه چیز است که امید چنین است

گفتم که تو را بنده نباشد چو سنایی

نوک مژه بر هم زد یعنی که همین است

مطالب مشابه: غزلیات سعدی / مجموعه غزل‌های شاهکار از استاد سخن سعدی

غزلیات شاهکار سنایی

شور در شهر فکند آن بت زُنّارپرست

چون خرامان ز خرابات برون آمد مست

پردهٔ راز دریده، قدحِ می در کف

شربت کفر چشیده، عَلَم کفر به دست

شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش

نیست حاصل شود آن را که برون شد از هست

چون بت است آن بتِ قلاش‌دلِ رهبان‌کیش

که به شمشیر جفا جز دل عشاق نَخَست

اندر آن وقت که جاسوس جمال رخ او

از پس پردهٔ پندار و هوا بیرون جست

هیچ ابدال ندیدی که درو درنگریست

که در آن ساعت زنّار چهل‌کرد نبست

گاه در خاک خرابات به جان بازنهاد

خاکیی را که ازین خاک شود خاک‌پرست

بر در کعبهٔ طامات چه لبیک زنیم

که به بتخانه نیابیم همی جای نشست

عکس نوشته غزلیات سنایی

ای سنایی خواجگی در عشق جانان شرط نیست

جان اسیر عشق گشته دل به کیوان شرط نیست

«رب ارنی» بر زبان راندن چو موسی روز شوق

پس به دل گفتن «انا الاَعلیٰ» چو هامان شرط نیست

از پی عشق بتان مردانگی باید نمود

گر چو زن بی‌همتی پس لاف مردان شرط نیست

چون اناالله در بیابان هدی بشنیده‌ای

پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست

از پی مردان اگر خواهی که در میدان شوی

صف کشیدن گِرد او بی گوی و چوگان شرط نیست

ور همی دعوی کنی گویی که «لی صبر جمیل»

پس فغان و زاری اندر بیت احزان شرط نیست

چون جمال یوسفی غایب شدست از پیش تو

پس نشستن ایمن اندر شهر کنعان شرط نیست

ور همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیست

پس مهار اشتر کشیدن در بیابان شرط نیست

هر که در راه عشق صادق نیست

جز مُرایی و جز منافق نیست

آنکه در راهِ عشق خاموش است

نکته‌گوی است اگر چه ناطق نیست

نکتهٔ مرد فکرت است و نظر

وندر آن نکته جز دقایق نیست

آه سرد و سرشک و گونهٔ زرد

هر سه در عشق بی‌ حقایق نیست

هر که مست از شراب عشق بود

احتسابش مکن که فاسق نیست

توبه از عاشقان امید مدار

عشق و توبه بهم موافق نیست

دل به عشق است زنده در تنِ مرد

مرده باشد دلی که عاشق نیست

ور سنایی نه عاشق است بگو

سخنش باطل است و لایق نیست

ساقیا می ده که جز می عشق را پدرام نیست

وین دلم را طاقت اندیشهٔ ایام نیست

پختهٔ عشقم شراب خام خواهی زان کجا

سازگار پخته جانا جز شراب خام نیست

با فلک آسایش و آرام چون باشد ترا

چون فلک را در نهاد آسایش و آرام نیست

عشق در ظاهر حرامست از پی نامحرمان

زان که هر بیگانه‌ای شایستهٔ این نام نیست

خوردن می نهی شد زان نیز در ایام ما

کاندرین ایام هر دستی سزای جام نیست

تا نیفتد بر امید عشق در دام هوا

کاین ره خاصست اندر وی مجال عام نیست

هست خاص و عام نی نزدیک هر فرزانه‌ای

دانهٔ دام هوا جز جام جان انجام نیست

جاهلان را در چراگه دام هست و دانه نی

عاشقان را باز در ره دانه هست و دام نیست

در دل آن را که روشنایی نیست

در خراباتش آشنایی نیست

در خرابات خود به هیچ سبیل

موضع مردم مرایی نیست

پسرا خیز و جام باده بیار

که مرا برگ پارسایی نیست

جرعه‌ای می به جان و دل بخرم

پیش کس می بدین روایی نیست

می خور و علم قیل و قال مگوی

وای تو کاین سخن ملایی نیست

چند گویی تو چون و چند چرا

زین معانی ترا رهایی نیست

در مقام وجود و منزل کشف

چونی و چندی و چرایی نیست

تو یکی گرد دل برآی و ببین

در دل تو غم دوتایی نیست

تو خود از خویش کی رسی به خدای

که ترا خود ز خود جدایی نیست

چون به جایی رسی که جز تو شوی

بعد از آن حال جز خدایی نیست

تو مخوانم سنایی ای غافل

کاین سخنها به خودنمایی نیست

عکس نوشته غزلیات سنایی

غزل‌های سنایی

دان و آگه باش اگر شرطی نباشد با منت

بامدادان پگه دست منست و دامنت

چند ازین شوخی قرارم ده زمانی بر زمین

نه همین آب و زمین بخشید باید با منت

سوزنی گشتم به باریکی به خیاطی فرست

تا همی دوزد گریبان و زه پیراهنت

آتش هجرت به خرمنگاه صبرم باز خورد

گفت از تو بر نگردم تا نسوزم خرمنت

گر نگیری دستم ای جان جهان در عشق خویش

پیشت افتم باژگونه خون من در گردنت

نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد

به دست هجر بسپردی خدایم بر تو داور باد

وفاهایی که من کردم مکافاتش جفا آمد

بتا بس ناجوانمردی خدایم بر تو داور باد

به تو من زان سپردم دل نگارا تا مرا باشی

چو دل بردی و جان بردی خدایم بر تو داور باد

زدی اندر دل و جانم ز عشقت آتش هجران

دمار از من برآوردی خدایم بر تو داور باد

دوش یارم به بر خویش مرا بار نداد

قوت جانم زد و یاقوت شکر بار نداد

آن درختی که همه عمر بکشتم به امید

دوش در فرقت او خشک شد و بار نداد

شب تاریک چو من حلقه زدم بر در او

بار چون داد دل او که مرا بار نداد

این چنین کار از آن یار مرا آمد پیش

کم ز یک ماه دل و چشم مرا کار نداد

شربتی ساخته بود از شکر و آب حیات

نه نکو کرد که یک قطره به بیمار نداد

هر که او دل به غم یار دهد خسته شود

رسته آنست که او دل به غم یار نداد

روزی دل من مرا نشان داد

وز ماه من او خبر به جان داد

گفتا بشنو نشان ماهی

کو نامهٔ عشق در جهان داد

خورشید رهی او نزیبد

مه بوسه ورا بر آستان داد

یک روز مرا بخواند و بنواخت

و آنگاه به وصل من زبان داد

برداشت پیاله و دمادم

می داد مرا و بی کران داد

من دانستم که می بلاییست

لیکن چه کنم مرا چو ز آن داد

از باده چنان مرا بیازرد

کز سر بگرفت و در میان داد

تا نگار من ز محفل پای در محمل نهاد

داغ حسرت عاشقان را سر به سر بر دل نهاد

دلبران بی دل شدند زان گه که او بربست بار

عاشقان دادند جان چون پای در محمل نهاد

روز من چون تیره زلفش گشت از هجران او

چون بدیدم کآن غلامش رخت بر بازل نهاد

زان جمال همچو ماهش هر چه بود از تیره‌شب

شد هزیمت چون نگارم رخ سوی منزل نهاد

زآب چشمِ عاشقان آن راه شد پر آب و گل

تا به منزل نارمید او گام خود در گل نهاد

راه او پر گل همی شد کز فراق خود همی

در دو دیده عالمی از عشق خود پلپل نهاد

چاکر از غم دل ز مهرت برگرفت از بهر آنک

با اصیل الملک خواجه اسعد مقبل نهاد

شعرهای عاشقانه سنایی

این نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد

صورت جوریست کو بر عدل نوشروان نهاد

گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر

یارب آن چندین حلاوت در لبی بتوان نهاد

توبه و پرهیز ما را تابش از هم باز کرد

تا به عمدا زلف را بر آن رخ تابان نهاد

از دل من وز سر زلفین او اندازه کرد

آنکه در میدان مدار گوی در چوگان نهاد

دیدمش یک روز شادان و خرامان از کشی

همچو ماهی کش فلک یک روز در دوران نهاد

گفتم ای مست جمال آن وعدهٔ وصل تو کو

خوش بخندید آن صنم انگشت بر دندان نهاد

گفت مستم خوانی و بر وعدهٔ من دل نهی

ساده دل مردا که بر وعدهٔ مستان نهاد

مطالب مشابه: غزلیات هاتف اصفهانی؛ شعرهای عاشقانه و بسیار زیبا از شاعر پُر افتخار ایرانی

شعرهای عاشقانه سنایی

ایام چو من عاشق جانباز نیابد

دلداده چنو دلبر طناز نیابد

از روی نیاز او همه را روی نماید

یک دلشده او را ز ره ناز نیابد

بگداخت مرا طرهٔ طرارش از آن سان

پیشم به دو صد غمزهٔ غماز نیابد

چونان شده‌ام من ز نحیفی و نزاری

کز من به جز از گوش من آواز نیابد

رفت‌ست بر دوست نیاید بر من دل

داند که چنو یک بت دمساز نیابد

گشتست دل آگاه که من هیچ نماندم

زان باز نیاید که مرا باز نیابد

مرا عشق نگارینم چو آتش در جگر بندد

به مژگان در همی دانم مرا عقد درر بندد

بیاید هر شبی هجران به بالینم فرو کوبد

بدان آید همی هر شب که چشمم بر سهر بندد

به یارم گفت وی را من که خواب من نبد ای جان

یقین دانم که گر گویم به رغم من تبر بندد

سحرگه صعب‌تر باشد مرا هجران آن دلبر

که جادو بندهای سخت در وقت سحر بندد

همی دانم من ای دلبر که هستم من غریب ایدر

ببینی محملم فردا شتربان بر شتر بندد

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا