غزلیات سعدی / مجموعه غزل‌های شاهکار از استاد سخن سعدی

غزلیات سعدی را در روزنو بخوانید. غزلیات سعدی به خاطر زبان ساده و در عین حال زیبا و روانش، همواره مورد توجه شاعران و ادیبان قرار گرفته است. او با استفاده از تشبیهات و استعاره‌های زیبا، احساسات انسانی را به شکلی دلنشین و عمیق بیان کرده است.

غزلیات سعدی / مجموعه غزل‌های شاهکار از استاد سخن سعدی

غزل‌های زیبای سعدی

که برگذشت که بوی عبیر می‌آید؟

که می‌رود که چنین دل‌پذیر می‌آید؟

نشان یوسفِ گم‌کرده می‌دهد یعقوب

مگر ز مصر به کنعان بشیر می‌آید؟

ز دست رفتم و بی‌دیدگان نمی‌دانند

که زخم‌های نظر بر بصیر می‌آید

همی خرامد و عقلم به طبع می‌گوید

«نظر بدوز که آن بی‌نظیر می‌آید»

جمال کعبه چنان می‌دواندم به نشاط

که خارهای مغیلان حریر می‌آید

نه آن چنان به تو مشغولم، ای بهشتی‌رو

که یاد خویشتنم در ضمیر می‌آید

ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم

و گر مقابله بینم که تیر می‌آید

هزار جامهٔ معنی که من براندازم

به قامتی که تو داری قصیر می‌آید

به کشتن آمده بود آن که مدعی پنداشت

که رحمتی مگرش بر اسیر می‌آید

رسید نالهٔ سعدی به هر که در آفاق

هم آتشی زده‌ای تا نفیر می‌آید

تو را سَری‌ست که با ما فرو نمی‌آید

مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید

کدام دیده به روی تو باز شد، همه عمر

که آب دیده به رویش فرو نمی‌آید؟

جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب

که مهربانی از آن طبع و خو نمی‌آید

چه جور کز خم چوگان زلف مِشکینت

بر اوفتاده مِسکین چو گو نمی‌آید

اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش

بد از من‌ست که گویم نکو نمی‌آید

گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید

که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی‌آید

گمان برند که در عودسوز سینهٔ من

بمرد آتش معنی که بو نمی‌آید

چه عاشق‌ست؟ که فریاد دردناکش نیست

چه مجلس‌ست؟ کز او های و هو نمی‌آید

به شیر بود مگر شورِ عشق، سعدی را

که پیر گشت و تغیر در او نمی‌آید

آنک از جنت فردوس یکی می‌آید

اختری می‌گذرد یا ملکی می‌آید

هر شکرپاره که در می‌رسد از عالم غیب

بر دل ریش عزیزان نمکی می‌آید

تا مگر یافته گردد نفسی خدمت او

نفسی می‌رود از عمر و یکی می‌آید

سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود

هم بگیرد که دمادم یزکی می‌آید

مطالب مشابه: متن تبریک روز بزرگداشت سعدی / جملات زیبا درباره سعدی و گزیده اشعار استاد سخن

غزل‌های زیبای سعدی

آمد گه آن که بوی گلزار

منسوخ کند گلاب عطار

خواب از سر خفتگان به دربرد

بیداری بلبلان اسحار

ما کلبه زهد برگرفتیم

سجاده که می‌برد به خمار

یک رنگ شویم تا نباشد

این خرقه سترپوش زنار

برخیز که چشم‌های مستت

خفته‌ست و هزار فتنه بیدار

وقتی صنمی دلی ربودی

تو خلق ربوده‌ای به یک بار

یا خاطر خویشتن به ما ده

یا خاطر ما ز دست بگذار

نه راه شدن نه روی بودن

معشوقه ملول و ما گرفتار

هم زخم تو به چو می‌خورم زخم

هم بار تو به چو می‌کشم بار

من پیش نهاده‌ام که در خون

برگردم و برنگردم از یار

گر دنیی و آخرت بیاری

کاین هر دو بگیر و دوست بگذار

ما یوسف خود نمی‌فروشیم

تو سیم سیاه خود نگه دار

عکس نوشته غزلیات سعدی

خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار

چون نتواند کشید دست در آغوش یار

گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست

من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار

آتش آه است و دود می‌رودش تا به سقف

چشمه چشمست و موج می‌زندش بر کنار

گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم

ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار

ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام

غمزده‌ای بر درست چون سگ اصحاب غار

این همه بار احتمال می‌کنم و می‌روم

اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار

ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش

گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار

تیغ جفا گر زنی ضربِ تو آسایشست

روی ترش گر کنی تلخِ تو شیرین‌گوار

سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود

فخر بود بنده را داغ خداوندگار

دولت جان پرورست صحبت آمیزگار

خلوت بی مدعی سفره بی انتظار

آخر عهد شبست اول صبح ای ندیم

صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر

دور نباشد که خلق روز تصور کنند

گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار

مشعله‌ای برفروز مشغله‌ای پیش گیر

تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار

خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع

ناله موزون مرغ بوی خوش لاله زار

برگ درختان سبز پیش خداوند هوش

هر ورقی دفتریست معرفت کردگار

روز بهارست خیز تا به تماشا رویم

تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار

وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم

شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار

دور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت

برق یمانی بجست گرد بماند از سوار

دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی

دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار

زنده کدام است بر هوشیار؟

آن که بمیرد به سر کوی یار

عاشق دیوانهٔ سرمست را

پند خردمند نیاید به کار

سر که به کشتن بنهی پیش دوست

به که به گشتن بنهی در دیار

ای که دلم بردی و جان سوختی

در سر سودای تو شد روزگار

شربت زهر ار تو دهی نیست تلخ

کوه احد گر تو نهی نیست بار

بندی مهر تو نیابد خلاص

غرقهٔ عشق تو نبیند کنار

درد نهانی دلِ تنگم بسوخت

لاجرمم عشق ببود آشکار

در دلم آرام تصور مکن

وز مژه‌ام خواب توقع مدار

گر گله از ماست شکایت بگوی

ور گُنه از توست غرامت بیار

بر سر پا عذر نباشد قبول

تا ننشینی، ننشیند غبار

دل چه محل دارد و دینار چیست؟

مدعیم گر نکنم جان نثار

سعدی اگر زخم خوری، غم مخور

فخر بود داغ خداوندگار

شرط است جفا کشیدن از یار

خمر است و خمار و گلبن و خار

من معتقدم که هر‌چه گویی

شیرین بود از لب شکربار

پیش دگری نمی‌توان رفت

از تو به تو آمدم به زنهار

عیبت نکنم اگر بخندی

بر من چو بگریم از غمت زار

شک نیست که بوستان بخندد

هر گه که بگرید ابر آذار

تو می‌روی و خبر نداری

واندر عقبت قلوب و ابصار

گر پیش تو نوبتی بمیرم

هیچم نبود گزند و تیمار

جز حسرت آن که زنده گردم

تا پیش بمیرمت دگربار

گفتم که به گوشه‌ای چو سنگی

بنشینم و روی دل به دیوار

دانم که میسرم نگردد

تو سنگ درآوری به گفتار

سعدی نرود به سختی از پیش

با قید کجا رود گرفتار‌؟

عکس نوشته غزلیات سعدی

غزلیات شاهکار سعدی

ای صبر پای دار که پیمان شکست یار

کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار

برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم

یا رب ز من چه خاست که بی من نشست یار

در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر

لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار

چون قامتم کمان صفت از غم خمیده دید

چون تیر ناگهان ز کنارم بجست یار

سعدی به بندگیش کمر بسته‌ای ولیک

منت منه که طرفی از این برنبست یار

اکنون که بی‌وفایی یارت درست شد

در دل شکن امید که پیمان شکست یار

هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر

بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم

متصور نشود صورت و بالای دگر

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد

خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی

تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر

هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر

بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

آن کیست که می‌رود به نخجیر

پای دل دوستان به زنجیر

همشیره جادوان بابل

همسایه لعبتان کشمیر

این است بهشت اگر شنیدی

کز دیدن آن جوان شود پیر

از عشق کمان دست و بازوش

افتاده خبر ندارد از تیر

نقاش که صورتش ببیند

از دست بیفکند تصاویر

ای سخت جفای سست پیوند

رفتی و چنین برفت تقدیر

کوته نظران ملامت از عشق

بی فایده می‌کنند و تحذیر

با جان من از جسد برآید

خونی که فروشده‌ست با شیر

گر جان طلبد حبیب عشاق

نه منع روا بود نه تأخیر

آن را که مراد دوست باید

گو ترک مراد خویشتن گیر

سعدی چو اسیر عشق ماندی

تدبیر تو چیست ترک تدبیر

ای به خلق از جهانیان ممتاز

چشم خلقی به روی خوب تو باز

لازم است آن که دارد این همه لطف

که تحمل کنندش این همه ناز

ای به عشق درخت بالایت

مرغ جان رمیده در پرواز

آن نه صاحب نظر بود که کند

از چنین روی در به روی فراز

بخورم گر ز دست توست نبید

نکنم گر خلاف توست نماز

گر بگریم چو شمع معذورم

کس نگوید در آتشم مگداز

می‌نگفتم سخن در آتش عشق

تا نگفت آب دیده غماز

آب و آتش خلاف یک دگرند

نشنیدیم عشق و صبر انباز

هر که دیدار دوست می‌طلبد

دوستی را حقیقت است و مجاز

آرزومند کعبه را شرط است

که تحمل کند نشیب و فراز

سعدیا زنده عاشقی باشد

که بمیرد بر آستان نیاز

شعرهای غزل سعدی

برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز

چو آتش در درخت افکند گلنار

دگر منقل منه آتش میفروز

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست

حسد گو دشمنان را دیده بردوز

بهاری خرم است ای گل کجایی

که بینی بلبلان را ناله و سوز

جهان بی ما بسی بوده‌ست و باشد

برادر جز نکونامی میندوز

نکویی کن که دولت بینی از بخت

مبر فرمان بدگوی بدآموز

منه دل بر سرای عمر سعدی

که بر گنبد نخواهد ماند این گوز

دریغا عیش اگر مرگش نبودی

دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز

مطالب مشابه: قطعات سعدی / زیباترین شعرهای استاد سخن در قالب قطعات

شعرهای غزل سعدی

مبارک‌تر شب و خرم‌ترین روز

به استقبالم آمد بخت پیروز

دهل‌زن گو دو نوبت زن بشارت

که دوشم قدر بود، امروز نوروز

مه است این؟ یا ملک؟ یا آدمی‌زاد؟

پری؟ یا آفتابِ عالم‌افروز؟

ندانستی که ضدان در کمینند

نکو کردی علی‌رغم بدآموز

مرا با دوست ای دشمن وصال است

تو را گر دل نخواهد؛ دیده بردوز

شبان دانم که از درد جدایی

نیاسودم ز فریادِ جهان‌سوز

گر آن شب‌های با وحشت نمی‌بود

نمی‌دانست سعدی قدر این روز

ساقی سیمتن چه خسبی خیز

آب شادی بر آتش غم ریز

بوسه‌ای بر کنار ساغر نه

پس بگردان شراب شهدآمیز

کابر آذار و باد نوروزی

درفشان می‌کنند و عنبربیز

جهد کردیم تا نیالاید

به خرابات دامن پرهیز

دست بالای عشق زور آورد

معرفت را نماند جای ستیز

گفتم ای عقل زورمند چرا

برگرفتی ز عشق راه گریز

گفت اگر گربه شیر نر گردد

نکند با پلنگ دندان تیز

شاهدان می‌کنند خانه زهد

مطربان می‌زنند راه حجیز

توبه را تلخ می‌کند در حلق

یار شیرین زبان شورانگیز

سعدیا هر دمت که دست دهد

به سر زلف دوستان آویز

دشمنان را به حال خود بگذار

تا قیامت کنند و رستاخیز

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا