غزلیات زیبای مولانا / مجموعه شعرهای عاشقانه و غزل از مولانای جان

غزلیات زیبای مولانا را در روزنو بخوانید. مولانا یکی از بزرگ‌ترین عارفان تاریخ اسلام است و غزلیات او به عنوان یک منبع مهم در عرفان اسلامی شناخته می‌شوند. این اشعار به بررسی روابط میان انسان و خداوند و جستجوی حقیقت می‌پردازند.

غزلیات زیبای مولانا / مجموعه شعرهای عاشقانه و غزل از مولانای جان

غزلیات شاهکار مولوی

چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد

در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد

چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم

زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد

وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم او

کان چشمشان بصارت نو از چه راه داد

گفتم به آسمان که چنین ماه دیده‌ای

سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد

اکنون ببند دو لب و آن چشم برگشا

دیگر سخن مگوی اگر هست اتحاد

چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد

در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد

چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم

زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد

وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم تو

که صد هزار رحمت بر چشم‌هات باد

بر تخت سلطنت بنشستست چشم تو

هر جان که دید چشم تو را گفت داد داد

گفتم که چشم چرخ چنین چشم هیچ دید

سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد

به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد

یک یک برد شما را آنک مرا ببرد

آن را که بود آهن آهن ربا کشید

وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد

قانون لنگری به ثری گشت منجذب

عیسی مهتری را جذب سما ببرد

هر حس معنوی را در غیب درکشید

هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد

از غارت فنا و اجل ایمنست و دور

آن کس که رخت خویش سوی انبیا ببرد

آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد

کو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد

ما از قضا به قاضی حاجت گریختیم

کنچ از قضا رسید به طالب قضا ببرد

این‌ها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش

حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد

مطلب مشابه: اشعار زیبای فارسی؛ گلچین زیباترین اشعار از ۱۰ شاعر معروف

غزلیات شاهکار مولوی

خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود

شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود

خندید و گفت روبه آخر به زیرکی

از دست شیر صید کجا سهل درربود

مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد

الا مگر که ابر نماید به خویش جود

معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا

فضل خدای بخشد معدوم را وجود

معدوم وار بنشین زیرا که در نماز

داد سلام نبود الا که در قعود

بر آتش آب چیره بود از فروتنی

کآتش قیام دارد و آب است در سجود

چون لب خموش باشد دل صدزبان شود

خاموش چند چند بخواهیش آزمود

عکس نوشته غزلیات مولانا

امسال بلبلان چه خبرها همی‌دهند

یا رب به طوطیان چه شکرها همی‌دهند

در باغ‌ها درآی تو امسال و درنگر

کان شاخه‌های خشک چه برها همی‌دهند

مقراض در میان نه و خلعت همی‌برند

وان را که تاج رفت کمرها همی‌دهند

بی منت کسی همه بر نقره می‌زنند

بی زحمت مصادره زرها همی‌دهند

هر دل که تشنه‌ست به دریا همی‌برند

وان را که گوهرست گهرها همی‌دهند

این تحفه دیده‌اند که عشاق روزگار

تا برشمار موی تو سرها همی‌دهند

این نور دیده‌اند که دیوانگان راه

سودا همی‌خرند و هنرها همی‌دهند

صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد

صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد

صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد

صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد

آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود

وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد

وان چشم کو چو برق همی‌سوخت خلق را

در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد

وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود

در آتش خدای کنون او کباب شد

ای شاد آن کسی که از این عبرتی گرفت

او را از این سیاست شه فتح باب شد

چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود

سودش نداشت سخره صد اضطراب شد

چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار

زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد

جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد

این دو که هر دو یکیست جز که همان یک مباد

فرد چرا شد عدد از سبب خوی بد

ز آتش بادی بزاد در سر ما رفت باد

گشت جدا موج‌ها گرچه بد اول یکی

از سبب باد بود آنک جدایی بزاد

جام دوی درشکن باده مده باد را

چون دو شود پادشاه شهر رود در فساد

روز فضیلت گرفت زانک یکی شمع داشت

هر طرفی شب ز عجز شمع و چراغی نهاد

گرچه ز رب العباد هر نفسی رحمتست

کی بود آن دم که رب ماند و فانی عباد

عکس نوشته غزلیات مولانا

شعرهای غزل مولانا

بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد

دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد

سرمه کشید این جهان باز ز دیدار ما

گشت جهان تازه روی چشم بدش دور باد

عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت

عقل ز دستان عشق ناله کنان داد داد

مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب

داد نیابد خرد چونک چنین فتنه زاد

باز دو صد قرص ماه بر سر آن خوان شکست

دل چو چنین خوان بدید پای به خون درنهاد

دولت بشتافته‌ست چون نظرت تافته‌ست

تا که بقا یافته‌ست عاشق کون و فساد

مفخر تبریزیان شمس حق ای خوش نشان

عالم ای شاه جان بی‌رخ خوبت مباد

از رسن زلف تو خلق به جان آمدند

بهر رسن بازیش لولیکان آمدند

در دل هر لولیی عشق چو استاره‌ای

رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند

در هوس این سماع از پس بستان عشق

سروقدان چون چنار دست زنان آمدند

بین که چه ریسیده‌ایم دست که لیسیده‌ایم

تا که چنین لقمه‌ها سوی دهان آمدند

لولیکان قنق در کف گوشه تتق

وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند

شاه که در دولتش هر طرفی شاهدی

سینه گشاده به ما بهر امان آمدند

شیوه ابرو کند هر نفسی پیش ما

گرچه که از تیر غمز سخته کمان آمدند

شب رو و عیار باش بر سر هر کوی از آنک

زیر لحاف ازل نیک نهان آمدند

جانب تبریز در شمس حقم دیده‌اند

ترک دکان خواندند چونک به کان آمدند

روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید

ای خنک آن را که او روی شما را ندید

من شده مهمان تو در چمن جان تو

پای پر از خار شد دست یکی گل نچید

ای مثل خارپشت گرد تو خار درشت

خار تو ما را بکشت مار تو ما را گزید

با تو موافق شدم با تو منافق شدم

بر دبه عاشق شدم در دبه زیت پلید

غزلیات مولانا از دیوان شمس مولانا

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید

نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید

واسطه‌ها را برید دید به خود خویش را

آنچ زبانی نگفت بی‌سر و گوشی شنید

پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود

لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید

فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق

باز کند قفل را فقر مبارک کلید

کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک

فقر زده خیمه‌ای زان سوی پاک و پلید

جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر

فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل‌ها مرید

چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید

گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید

نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد

دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد

آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش

یابد او هستی باقی بیرون ز حد

وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان

کآخر صندوق تو نیست یقین جز لحد

تو لحد خویش را پر کن از زر صدق

پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد

هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی

چون بدهی تو همان دانک شود بر تو رد

قلب میاور بدانک غره کنی مشتری

ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد

آنک گشادی نمود نفس تو را تنگیست

گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد

نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید

صورت بستان نهان بوی گلستان بدید

باد صبا می‌وزد از سر زلف نگار

فعل صبا ظاهرست لیک صبا را که دید

این دم عیسی به لطف عمر ابد می‌دهد

عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید

مژده دولت رسید در حق هر عاشقی

آتش دل می‌فروخت دیگ هوس می‌پزید

نور الست آشکار بر همه عشاق زد

کز سر پستان عشق نور الستش مزید

ان طبیب الرضا بشر اهل الهوی

کل زمان لکم خلعه روح جدید

بشرهم نظره یتبعهم نضره

من رشاء سید لیس له من ندید

لطف خداوند جان مفخر تبریزیان

شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید

مطلب مشابه: اشعار کوتاه ابوسعید ابوالخیر / مجموعه اشعار زیبای این شاعر کهن

غزلیات مولانا از دیوان شمس مولانا

غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند

زانک بلندت کند تا بتواند فکند

قطره آب منی کز حیوان می‌زهد

لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند

توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت

کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند

تا نشود گردنی گردن کس غل ندید

تا نشود پا روان کس نشود پای بند

پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید

زهر بدان کس دهند کوست مُعوَّد به قند

برگ که رست از زمین تا که درختی نشد

آتش نفروزد او شعله نگردد بلند

باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو

از پی خرما بدانک خار ورا کس نکند

از پی میوه ضعیف رسته درختان زفت

نقش درختان شگرف صورت میوه نژند

دل مثل اولیاست استن جسم جهان

جسم به دل قایم است بی‌خلل و بی‌گزند

قوت جسم پدید هست دل ناپدید

تا به کی انکار غیب غیب نگر چند چند

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا