غزلیات رهی معیری ( مجموعه غزل‌های رهی معیری شاعر معاصر )

غزلیات رهی معیری  را به صورت گلچین آماده کرده ایم. محمدحسن «بیوک» معیری با تخلص رهی از غزلسرایان معاصر ایران و از ترانه‌سرایان و تصنیف‌سرایان به‌نام بود. از ترانه‌های سروده شده توسط وی می‌توان «شد خزان»، «شب جدایی»، «کاروان»، «مرغ حق» و «من از روز ازل» را نام برد.

غزلیات رهی معیری ( مجموعه غزل‌های رهی معیری شاعر معاصر )

مجموعه غزل‌های زیبای رهی معیری

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش

نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی

دشمنی‌ها کرد با من در لباس دوستی

کوه پابرجا گمان می‌کردمش دردا که بود

از حبابی سست‌بنیان‌تر اساس دوستی

بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را

جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی

جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند

کور بادا دیدهٔ حق‌ناشناس دوستی

دشمن خویشی رهی کز دوستداران دوروی

دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی

مجموعه غزل‌های زیبای رهی معیری

عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است

هرکه از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است

چرخ غارت‌پیشه را با بی‌نوایان کار نیست

غنچه پژمرده از تاراج گلچین فارغ است

شور عشق تازه‌ای دارد مگر دل؟ کاین چنین

خاطرم امروز از غم‌های دیرین فارغ است

خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست

گر به تلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغ است

هر نفس در باغ طبعم لاله‌ای روید رهی

نغمه‌سنجان را دل از گل‌های رنگین فارغ است

مطلب مشابه: غزلیات عراقی ( مجموعه غزل‌های شاهکار عراقی شاعر قدیمی )

عکس نوشته غزلیات رهی معیری

چون شمع نیمه‌جان به هوای تو سوختیم

با گریه ساختیم و به پای تو سوختیم

اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم

عمری که سوختیم برای تو سوختیم

پروانه سوخت یک شب و آسود جان او

ما عمرها ز داغ جفای تو سوختیم

دیشب که یار انجمن‌افروز غیر بود

ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم

کوتاه کن حکایت شب‌های غم رهی

کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم

یافتم روشندلی از گریه‌های نیم‌شب

خاطری چون صبح دارم از صفای نیم‌شب

شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست

جلوه بر من کرد در خلوت‌سرای نیم‌شب

در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا

گنج گوهر یافتم از گریه‌های نیم‌شب

دیگرم الفت به خورشید جهان‌افروز نیست

تا دل درد آشنا شد آشنای نیم‌شب

نیم‌شب با شاهد گلبن درآمیزد نسیم

بوی آغوش تو آید از هوای نیم‌شب

نیست حالی در دل شاعر خیال‌انگیزتر

از سکوت خلوت اندیشه‌زای نیم‌شب

با امید وصل از درد جدایی باک نیست

کاروان صبح آید از قفای نیم‌شب

همچو گل امشب رهی از پای تا سر گوش باش

تا سرایم قصه‌ای از ماجرای نیم‌شب

شکسته جلوه گلبرگ از بر و دوشت

دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت

مگر به دامن گل سر نهاده‌ای شب دوش؟

که آید از نفس غنچه بوی آغوشت

میان آن همه ساغر که بوسه می‌افشاند

بر آتشین‌لب جان‌پرور قدح‌نوشت

شراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشت

مباد گرمی آن بوسه‌ها فراموشت

تو را چو نکهت گل تاب آرمیدن نیست

نسیم غیر ندانم چه گفت در گوشت؟

رهی اگرچه لب از گفتگو فروبستی

هزار شکوه سراید نگاه خاموشت

از صحبت مردم دل ناشاد گریزد

چون آهوی وحشی که ز صیاد گریزد

پروا کند از باده کشان زاهد غافل

چون کودک نادان که از استاد گریزد

دریاب که ایام گل و صبح جوانی

چون برق کند جلوه و چون باد گریزد

شادی کن اگر طالب آسایش خویشی

کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد

غم در دل روشن نزند خیمهٔ اندوه

چون بوم که از خانه آباد گریزد

فریاد که دردام غمت سوختگان را

صبر از دل و تاثیر ز فریاد گریزد

گر چرخ دهد قوت پرواز رهی را

چون بوی گل از گلشن ایجاد گریزد

عکس نوشته غزلیات رهی معیری

او را به رنگ و بوی نگویم نظیر نیست

گلبن نظیر اوست ولی دل‌پذیر نیست

ما را نسیم کوی تو از خاک بر گرفت

خاشاک را به غیر صبا دستگیر نیست

گلبانگ نی اگرچه بود دل‌نشین ولی

آتش اثر چو ناله مرغ اسیر نیست

غافل مشو ز عمر که ساکن نمی‌شود

سیل عنان‌گسسته اقامت‌پذیر نیست

روی نکو به طینت ساقی نمی‌رسد

گل را صفای شبنم روشن‌ضمیر نیست

با عمر ساختیم ز دل‌مردگی رهی

ماتم‌رسیده را ز تحمل گزیر نیست

آب بقا کجا و لب نوش او کجا؟

آتش کجا و گرمی آغوش او کجا؟

سیمین و تابناک بود روی مه ولی

سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا؟

دارد لبی که مستی جاوید می‌دهد

مینای می کجا و لب نوش او کجا؟

خفتم به یاد یار در آغوش گل ولی

آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا؟

بی‌سوز عشق ساز سخن چون کند رهی؟

بانگ طرب کجا لب خاموش او کجا؟

غزل‌های زیبای رهی معیری

دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید

نیم‌شب صبح جهان‌تاب ز میخانه دمید

روشنی‌بخش حریق مه و خورشید نبود

آتشی بود که از باده مستانه دمید

چه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشق

نور مهتاب ز خاکستر پروانه دمید

عقل کوته‌نظر آهنگ نظربازی کرد

تا پریزاد من امشب ز پریخانه دمید

جلوه‌ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی

منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید

آتش‌انگیز بود باده نوشین گویی

نفس گرم رهی از دل پیمانه دمید

تا قیامت می‌دهد گرمی به دنیا آتشم

آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم

شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج

گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم

چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته

من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم

شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست

روزها افسرده‌ام چون آب و شب‌ها آتشم

اشک جان‌سوزم اثرها چون شرر باشد مرا

قطره آبم به چشم خلق اما آتشم

در رگ و در ریشه من این همه گرمی ز چیست؟

شور عشقم یا شراب کهنه‌ام یا آتشم؟

از حریم خواجه شیراز می‌آیم رهی

پای تا سرمستی و شورم سراپا آتشم

همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا

بی‌زبانم هم‌زبانی همچو من باید مرا

تا شوم روشنگر دل‌ها به آه آتشین

گرم‌خویی‌های شمع انجمن باید مرا

رشک می‌آید مرا از جامه بر اندام تو

با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا

آشیان بی‌طایر دستانسرا ویرانه به

چند با دل‌مردگی‌ها پاس تن باید مرا؟

تا ز خاطر کوه محنت را براندازم رهی

همت مردانه‌ای چون کوهکن باید مرا

همراه خود نسیم صبا می‌برد مرا

یا رب چو بوی گل به کجا می‌برد مرا؟

سوی دیار صبح رود کاروان شب

باد فنا به ملک بقا می‌برد مرا

با بال شوق ذره به خورشید می‌رسد

پرواز دل به سوی خدا می‌برد مرا

گفتم که بوی عشق که را می‌برد ز خویش؟

مستانه گفت دل که مرا می‌برد مرا

برگ خزان رسیده بی‌طاقتم رهی

یک بوسه نسیم ز جا می‌برد مرا

منع خویش از گریه و زاری نمی‌آید ز من

طفل اشکم خویشتن‌داری نمی‌آید ز من

با گل و خار جهان یک‌رنگم از روشندلی

صبح سیمینم سیه‌کاری نمی‌آید ز من

آتشی بویی ز دلجویی نمی‌آید ز تو

چشمه‌ام کاری به جز زاری نمی‌آید ز من

ای دل رنجور از من چشم همدردی مدار

خسته دردم پرستاری نمی‌آید ز من

امشب از من نکته موزون چه می‌جویی رهی

شمع خاموشم گهرباری نمی‌آید ز من

مطلب مشابه: غزلیات عطار نیشابوری / مجموعه غزلیات شاهکار عطار

غزل‌های زیبای رهی معیری

ساختم با آتش دل لاله‌زاری شد مرا

سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا

سینه را چون گل زدم چاک اول از بی‌طاقتی

آخر از زندان تن راه فراری شد مرا

نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی

کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا

هر چراغی در ره گمگشته‌ای افروختم

در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا

دل به داغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید

خو گرفتم با غم دل غمگساری شد مرا

گوهر تنهایی از فیض جنون دارم به دست

گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا

کج‌نهادان را ز کس باور نیاید حرف راست

عیب خود بی‌پرده گفتم پرده‌داری شد مرا

پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر

جا به صحرای عدم کردم حصاری شد مرا

چون نسوزم شمع‌سان؟ کز داغ محرومی رهی

بر جگر هر شعله آهی شراری شد مرا

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا