غزلیات خاقانی (مجموعه شعرهای عاشقانه خاقانی شاعر ایرانی)

غزلیات خاقانی را روزنو آماده کرده‌ایم. افضل‌الدّین بدیل بن علی خاقانی شروانی، متخلّص به خاقانی (۵۲۰ قمری در شَروان – ۵۹۵ قمری در تبریز) از جملهٔ نامدارترین شاعران ایرانی و بزرگ‌ترین قصیده سرایان تاریخ شعر و ادب فارسی به‌شمار می‌آید. از القاب مهم وی حَسّان العجم است. آرامگاه وی واقع در شهر تبریز ایران است.

غزلیات خاقانی (مجموعه شعرهای عاشقانه خاقانی شاعر ایرانی)

شعرهای شاهکار خاقانی شاعر تبریزی

جو به جو عشقت شمار دم زدن بر من گرفت

جوجوم کرد و چو بشنید آه من بر من گرفت

آهی از عشقت درون دل نهان می‌داشتم

چون برون شد بی‌من او راه دهن بر من گرفت

عشقت آتش در من افکند و مرا گفتا منال

نالهٔ آتش بگاه سوختن بر من گرفت

دل به دست خویشتن شد کشته در پای غمت

خود به خود کرد این و جرم خویشتن بر من گرفت

عشق می‌خواهد که چون لاله برون آیم ز پوست

من چو گل بودم درون پیرهن بر من گرفت

گفتم آخر درد خاقانی دوا یابد به صبر

چون طبیب عشق بشنید این سخن بر من گرفت

سر و زر کو که منت یارم جست

فرصت آمدنت یارم جست

بن مویی ز دلم کم نشود

سر موئی ز تنت یارم جست

نه میی از قدحت یارم خواست

نه گلی از چمنت یارم جست

نه من آیم نه توام دانی خواند

نه تو آئی نه منت یارم جست

گم شد از من دل من چون دهنت

نه دلم نه دهنت یارم جست

چون کنم قصه لبت کشت مرا

که قصاص از سخنت یارم جست

هم شوم زنده چو تخم قز اگر

جای در پیرهنت یارم جست

بر تو نظاره هزار انجمن است

از کدام انجمنت یارم جست

من کیم کز شکر و پستهٔ تو

بوس فندق‌شکنت یارم جست

وطنت در دل خاقانی باد

تا مگر زان وطنت یارم جست

مطالب مشابه: رباعیات وحشی بافقی (مجموعه شعرهای کوتاه و رباعیات شاهکار از بافقی)

شعرهای شاهکار خاقانی شاعر تبریزی

در عشق تو عافیت حرام است

آن را که نه عشق پخت، خام است

کس را ز تو هیچ حاصلی نیست

جز نیستیی که بر دوام است

صدساله ره است راه وصلت

با داعیهٔ تو نیم‌گام است

شهری ز تو مست عشق و ما هم

این باد ندانم از چه جام است

ز آن نیمه که پاکبازی ماست

با درد تو داو ما تمام است

ز آنجا که جفای توست بر ما

دیدار تو تا ابد حرام است

هر دل ز تو با هزار داغ است

هر داغی را هزار نام است

خاقانی را ز دل خبر پرس

تا داغ به نام او کدام است

عکس نوشته غزلیات خاقانی

به جائی رسید عشق که بر جای جان نشست

سلامت کرانه کرد، خود اندر میان نشست

برآمد سپاه عشق به میدان دل گذشت

درآمد خیال دوست در ایوان جان نشست

مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد

مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست

فغان از بلای عشق که در جانم اوفتاد

تو گفتی خدنگ بود که در پرنیان نشست

مرا دی فریب داد که خاقانی آن ماست

به امید این حدیث چگونه توان نشست

چرا ننْهم؟ نهم دل بر خیالت

چرا ندْهم؟ دهم جان در وصالت

بپویم بو که درگُنجم به کویت

بجویم بو که دریابم جمالت

کمالت عاجزم کرد و عجب نیست

که تو هم عاجزی اندر کمالت

شبم روشن شده است و من ز خوبی

ندانم بدر خوانم یا هلالت

مرا پرسی که دل داری؟ چه گویم

که بس مشکل فتاده است این سؤالت

خیالت دوش حالم دید گفتا

که دور از حال من زار است حالت

ز خاقانی خیالی ماند و آن نیز

مماناد ار بماند بی‌ خیالت

هر که به سودای چون تو یار بپرداخت

همتش از بند روزگار بپرداخت

در غم تو سخت مشکل است صبوری

خاصه که عالم ز غمگسار بپرداخت

عشق تو در مرغزار عقل زد آتش

از تر و از خشک مرغزار بپرداخت

لعل تو عشاق را به قیمت یک بوس

کیسه بجای یکی هزار بپرداخت

هجر تو افتاد در خزانهٔ عمرم

اولش از نقدِ اختیار بپرداخت

خاطر خاقانی از برای وصالت

گوشهٔ دل را به انتظار بپرداخت

دلم در بحر سودای تو غرق است

نکو بشنو که این معنی نه زرق است

فراقت ریخت خونم این چه تیغ است

نفاقت سوخت جانم این چه برق است

جهان بستد ز ما طوفان عشقت

امانی ده که ما را بیم غرق است

تو هم هستی در این طوفان ولیکن

تو را تا کعب و ما را تا به فرق است

اگرچه دیگری بر ما گزیدی

ندانستی کز او تا ما چه فرق است

علم عشق عالی افتاده است

کیسهٔ صبر خالی افتاده است

اختیاری نبود عشق مرا

که ضروری و حالی افتاده است

اختر عشق را به طالع من

صفت بی‌زوالی افتاده است

دست بر شاخ وصل او نرسد

ز آنکه در اصل عالی افتاده است

خوش بخندم چو زلف او بینم

زآنکه شکلش هلالی افتاده است

هرچه دارد ضمیر خاقانی

در غمش حسب حالی افتاده است

عکس نوشته غزلیات خاقانی

شعرهای غزل خاقانی

فلک در نیکوئی انصاف دادت

سرِ گردن‌کشان گردن نهادت

جهان از فتنه آبستن شد آن روز

که مادر در جهان حسن زادت

جهانی نیم کشت ناوک توست

ندیده هیچ کس زخم گشادت

به شام آورد روز عمر ما را

امید وعده‌های بامدادت

نهان حال ما نزد تو پیداست

که سهم‌الغیب در طالع فتادت

ز بس خون‌ها که می‌ریزی به غمزه

شمار کشتگان ناید به یادت

گر از خون ریختن شرمت نیاید

ز رنج غمزه باری شرم بادت

همه در خون خاقانی کنی سعی

نگوئی آخر این فتوی که دادت

بتی کز طرف شب مه را وطن ساخت

ز سنبل سایبان بر یاسمن ساخت

نه بس بود آنکه جزعش دل‌شکن بود

بشد یاقوت را پیمان‌شکن ساخت

دروغ است آن کجا گویند کز سنگ

فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت

دل یار است سنگین پس چه معنی

که عشق او عقیق از چشم من ساخت

من از دل آن زمانی دست شستم

که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت

کنون اندوه دل هم دل خورد ز آنک

هلاک خویشتن از خویشتن ساخت

به کرم پیله می‌ماند دل من

که خود را هم به دست خود کفن ساخت

ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل

نه بس کو را به محنت ممتحن ساخت

آن‌ها که محققان راهند

در مسند فقر پادشاهند

در رزم، یلان بی‌نبردند

در بزم، سران بی‌کلاهند

کعبه صفت‌اند و راه‌پیمای

باور کنی آسمان و ماهند

بر چرخ زنند خیمهٔ آه

هم خود به صفت میان آهند

بازیچهٔ دهرشان بنفریفت

زانگه که در این خیال کاهند

مستان شبانه‌اند اما

صاحب‌خبران صبح‌گاهند

خاقانی‌وار در دو عالم

از دوست رضای دوست خواهند

طریق عشق رهبر برنتابد

جفای دوست داور برنتابد

به عیاری توان رفتن ره عشق

که این ره دامن تر برنتابد

هوا چون شحنه شد بر عالم دل

خراج از عقل کمتر برنتابد

سری را کاگهی دادند ازین سر

گران‌باری افسر برنتابد

سر معشوق داری سر درانداز

که عاشق زحمت سر برنتابد

به وام از عشق جانی چند برگیر

که یک جان ناز دلبر برنتابد

ز کوی عشق خاقانی برون شو

که او یار قلندر بر نتابد

عقل در عشق تو سرگردان بماند

چشم جان در روی تو حیران بماند

در ره سرگشتگی عشق تو

روز و شب چون چرخ سرگردان بماند

چون ندید اندر دو عالم محرمی

آفتاب روی تو پنهان بماند

هرکه چوگان سر زلف تو دید

همچو گویی در سر چوگان بماند

هر که سر گم کرد و دل در کار تو

چون سر زلف تو بی‌سامان بماند

هرکه یک‌دم آب دندان تو دید

تا ابد انگشت بر دندان بماند

هرکه جست آب حیات از لعل تو

جاودان در ظلمت هجران بماند

گر کسی را وصل دادی بی‌طلب

دیدم آن در درد بی‌درمان بماند

ور کسی را با تو یکدم دست بود

عمرها در هر دو عالم زان بماند

حاصل خاقانی از سودای تو

چشم گریان و دل بریان بماند

اشعار غزل خاقانی بزرگ

دل پیش خیال تو صد دیده برافشاند

در پای تو هر ساعت جانی دگر افشاند

لعلت به شکرخنده بر کار کسی خندد

کو وقت نثار تو بر تو شکر افشاند

شو آینه حاضر کن در خنده ببین آن لب

گر دیده نه‌ای هرگز کاتش گهر افشاند

از هجر تو در چشمم خورشید شود سفته

از بس که مرا الماس اندر بصر افشاند

نیش سر مژگانت ببرید رگ جانم

زان هر نفسی چشمم خون جگر افشاند

گر در همه عمر از تو وصلی رسدم یک شب

مرغ سحری بینی حالی که پر افشاند

بر تارک خاقانی از وصل کلاهی نه

تا دامن خرسندی از خلق برافشاند

صد یک حسن تو نوبهار ندارد

طاقت جور تو روزگار ندارد

عشق تو گر برقرار کار بماند

کار جهان تا ابد قرار ندارد

تیغ جفا در نیام کن که زمانه

مرد نبرد چو تو سوار ندارد

بر تو مرا اختیار نیست که شرط است

کانکه تو را دارد اختیار ندارد

از تو نشاید گریخت خاصه در این دور

مردم آزاده زینهار ندارد

آنکه غم عشق توست ناگزرانش

عذر چه آرد که غمگسار ندارد

خوی تو دانم حدیث بوسه نگویم

مارگزیده قوام مار ندارد

ای دل خاقانی از سلامت بس کن

عشق و سلامت بهم شمار ندارد

هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازد

در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد

کافر که رخش بیند با معجزهٔ لعلش

تسبیح در آویزد، زنار دراندازد

دل‌ها به خروش آید چون زلف برافشاند

جان‌ها به سجود آید چون پرده براندازد

در عرضگه عشقش فتنه سپه انگیزد

در رزمگه زلفش گردون سپر اندازد

شکرانهٔ آن روزی کاید به شکار دل

من زر و سر اندازم گر کس شکر اندازد

از روی کله‌داری بر فرق سراندازان

از سنگ‌دلی هر دم سنگی دگر اندازد

هان ای دل خاقانی جانبازتری هر دم

در عشق چنین باید آن کس که سر اندازد

این تحفهٔ طبعی را بطراز و به دریا ده

باشد که به خوارزمش دریا به در اندازد

تا تازه کند نامش در بارگه شاهی

کافلاک به نام او طرز دگر اندازد

عذر از که توان خواست که دلبر نپذیرد

افغان چه توان کرد که داور نپذیرد

زرگونهٔ من دارد و گر زر دهم او را

ننگ آیدش از گونهٔ من زر نپذیرد

صد عمر به کار آید یک وعدهٔ او را

کس عمر ابد یک نفس اندر نپذیرد

از دیده به بالاش فرو بارم گوهر

آن سنگ‌دل افسوس که گوهر نپذیرد

جان پیش‌کش او بتوان کرد ولیکن

بر جان چه توان کرد مزید ار نپذیرد

پروانهٔ وصل از سر و زر خواهد مرفق

آن شحنهٔ حسن از چه سر و زر نپذیرد

خاقانی اگر رشوه دهد خال و لبش را

ملک دو جهان خواهد و کمتر نپذیرد

عشق تو چون درآید شور از جهان برآید

دل‌ها در آتش افتد دود از میان برآید

در آرزوی رویت، بر آستان کویت

هر دم هزار فریاد از عاشقان برآید

تا تو سر اندر آری، صد راز سر برآری

تا تو به بر درآئی، صد دل ز جان برآید

خوی زمانه‌داری ممکن نشد که کس را

یک سود در زمانه بی‌ صد زیان برآید

کارم بساز! دانم بر تو سبک نشیند

جانم مسوز! دانی بر من گران برآید

هر آه کز تو دارم آلودهٔ شکایت

از سینه گر برآید هم با روان برآید

خاقانی است و جانی از غم به لب‌رسیده

چون امر تو درآید هم در زمان برآید

مطالب مشابه: غزلیات عبید زاکانی (مجموعه غزل‌های زیبای عبید زاکانی شاعر بزرگ ایرانی)

شعرهای غزل خاقانی

عشق تو به گرد هر که برگردد

از زلف تو بی‌قرارتر گردد

تاج آن دارد که پیش تخت تو

چون دائره جمله تن کمر گردد

مرد آن باشد که پیش تیغ تو

چون آینه جمله رخ سپر گردد

در عشق تو تر نیامدن شرط است

کایینه سیه شود چو تر گردد

بر هر که رسید زخم هجرانت

گر سد سکندر است درگردد

زر خواستهٔ جهودم ار دارم

چندان که به آفتاب درگردد

زر داند ساخت کار من آری

کار همه کس به زر چو زر گردد

امروز بساز کار ما گر نی

فردا همه کارها دگر گردد

خاقانی را چه خیزد از وصلت

آن روز که روز عمر برگردد

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا