غزلیات حافظ (بهترین و خاص‌ترین غزل‌های حافظ شیرازی)

غزلیات حافظ را در روزنو قرار داده‌ایم. غزلیات حافظ شیرازی، یکی از مهم‌ترین و شناخته‌شده‌ترین آثار ادبیات فارسی به شمار می‌روند. غزلیات حافظ دارای معانی عمیق و چندلایه هستند که می‌توانند به تفکر و تأمل در مورد زندگی، عشق، عرفان و فلسفه وجودی انسان بپردازند. این عمق معنا باعث می‌شود که هر بار خواندن این اشعار، تجربه‌ای جدید و متفاوت به همراه داشته باشد.

غزلیات حافظ (بهترین و خاص‌ترین غزل‌های حافظ شیرازی)

غزل‌های زیبای حافظ

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامنِ کفن نکشم زیرِ پایِ خاک

باور مکن که دست ز دامن بدارمت

محرابِ ابرویت بنما تا سحرگهی

دستِ دعا برآرم و در گردن آرمت

گر بایدم شدن سویِ هاروتِ بابلی

صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت

خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب

بیمار باز پرس که در انتظارمت

صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار

بر بویِ تخمِ مِهر که در دل بکارمت

خونم بریخت وز غمِ عشقم خلاص داد

مِنّت پذیرِ غمزهٔ خنجر گذارمت

می‌گریم و مرادم از این سیلِ اشک‌بار

تخمِ محبّت است که در دل بکارمت

بارم ده از کرم سویِ خود تا به سوزِ دل

در پای دم‌به‌دم گهر از دیده بارمت

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضعِ توست

فِی‌الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

میرِ من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت

خوش خِرامان شو که پیشِ قدِ رعنا میرمت

گفته بودی کی بمیری پیشِ من، تعجیل چیست؟

خوش تقاضا می‌کنی پیشِ تقاضا میرمت

عاشق و مخمور و مهجورم بتِ ساقی کجاست؟

گو که بِخرامَد که پیشِ سرو بالا میرمت

آن که عمری شد که تا بیمارم از سودایِ او

گو نگاهی کن که پیشِ چشمِ شهلا میرمت

گفته‌ای لعلِ لبم هم درد بخشد هم دوا

گاه پیش درد و گَه پیش مداوا میرمت

خوش خِرامان می‌روی چشمِ بد از رویِ تو دور

دارم اندر سر خیالِ آن که در پا میرمت

گرچه جایِ حافظ اندر خلوتِ وصلِ تو نیست

ای همه جایِ تو خوَش، پیشِ همه جا میرمت

چه لطف بود که ناگاه رَشحِهٔ قَلَمَت

حقوقِ خدمتِ ما عرضه کرد بر کرمت

به نوکِ خامه رقم کرده‌ای سلامِ مرا

که کارخانهٔ دوران مباد بی رَقَمَت

نگویم از منِ بی‌دل به سهو کردی یاد

که در حسابِ خرد نیست سهو بر قَلَمَت

مرا ذلیل مگردان به شکرِ این نعمت

که داشت دولتِ سرمد عزیز و محترمت

بیا که با سرِ زلفت قرار خواهم کرد

که گر سَرَم برود برندارم از قدمت

ز حالِ ما دلت آگه شود مگر وقتی

که لاله بردمد از خاکِ کشتگانِ غمت

روانِ تشنهٔ ما را به جرعه‌ای دریاب

چو می‌دهند زُلالِ خِضِر ز جامِ جَمَت

همیشه وقتِ تو ای عیسیِ صبا خوش باد

که جانِ حافظِ دلخسته زنده شد به دَمَت

مطالب مشابه: غزلیات صائب تبریزی / شعرهای فوق عاشقانه صائب تبریزی

غزل‌های زیبای حافظ

زان یارِ دل‌نوازم، شُکری است با شکایت

گر نکته‌دانِ عشقی، بشنو تو این حکایت

بی‌مزد بود و مِنَّت، هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را، مخدومِ بی‌عنایت

رندانِ تشنه‌لب را، آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی‌شناسان، رفتند از این ولایت

در زلفِ چون کمندش، ای دل مپیچ کآنجا

سرها بریده بینی، بی‌جرم و بی‌جنایت

چشمت به غمزه ما را، خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد، خون‌ریز را حمایت

در این شبِ سیاهم، گم گشت راهِ مقصود

از گوشه‌ای برون آی، ای کوکبِ هدایت

از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نَیَفزود

زِنهار از این بیابان، وین راهِ بی‌نهایت

ای آفتابِ خوبان، می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بِگُنجان، در سایهٔ عنایت

این راه را نهایت، صورت کجا توان بست؟

کِش صد هزار منزل، بیش است در بِدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوش‌تر، کز مُدَّعی رعایت

عشقت رِسَد به فریاد، ار خود به سانِ حافظ

قرآن ز بَر بخوانی، در چاردَه روایت

عکس نوشته غزلیات حافظ

مدامم مست می‌دارد نسیمِ جَعدِ گیسویت

خرابم می‌کند هر دَم، فریبِ چشمِ جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن

که شمعِ دیده افروزیم در محرابِ ابرویت

سوادِ لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم

که جان را نسخه‌ای باشد ز لوحِ خالِ هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی

صبا را گو که بردارد زمانی بُرقِع از رویت

و گر رسمِ فنا خواهی که از عالم براندازی

برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

من و بادِ صبا مِسکین دو سرگردانِ بی‌حاصل

من از افسونِ چشمت مست و او از بویِ گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی

نیاید هیچ در چشمش به جز خاکِ سرِ کویت

دردِ ما را نیست درمان الغیاث

هجرِ ما را نیست پایان الغیاث

دین و دل بردند و قَصدِ جان کنند

الغیاث از جورِ خوبان، الغیاث

در بهایِ بوسه‌ای جانی طلب

می‌کنند این دلسِتانان الغیاث

خونِ ما خوردند این کافَردلان

ای مسلمانان چه درمان؟ الغیاث

هم‌چو حافظ روز و شب بی‌خویشتن

گَشته‌ام سوزان و گریان الغیاث

تویی که بر سرِ خوبانِ کشوری چون تاج

سِزَد اگر همهٔ دلبران دَهَندَت باج

دو چشمِ شوخِ تو برهم زده خَطا و حَبَش

به چینِ زلفِ تو ماچین و هند داده خراج

بیاضِ رویِ تو روشن چو عارِضِ رُخِ روز

سوادِ زلفِ سیاهِ تو هست ظلمت داج

دهانِ شهدِ تو داده رواج آب خِضِر

لبِ چو قندِ تو بُرد از نباتِ مصر رواج

از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت

که از تو دردِ دل ای جان، نمی‌رسد به عِلاج

چرا همی‌شکنی جانِ من ز سنگدلی؟

دلِ ضعیف که باشد، به نازکی چو زُجاج

لبِ تو خضر و دهانِ تو آبِ حیوان است

قدِ تو سرو و میان موی و بَر، به هیئت عاج

فِتاد در دلِ حافظ هوایِ چون تو شَهی

کمینه ذرهٔ خاکِ درِ تو بودی کاج

اگر به مذهبِ تو خونِ عاشق است مُباح

صلاحِ ما همه آن است کان تو راست صلاح

سَوادِ زلفِ سیاهِ تو جاعِلُ الظُّلُمات

بَیاضِ رویِ چو ماهِ تو، فالِقُ الاِصباح

ز چینِ زلفِ کمندت کسی نیافت خلاص

از آن کمانچهٔ ابرو و تیرِ چشم، نَجاح

ز دیده‌ام شده یک چشمه در کنار روان

که آشنا نکند در میان آن، مَلّاح

لبِ چو آبِ حیاتِ تو هست قُوَّتِ جان

وجودِ خاکیِ ما را از اوست ذکرِ رَواح

بداد لعلِ لبت بوسه‌ای به صد زاری

گرفت کام دلم زو به صد هزار اِلحاح

دعای جانِ تو وردِ زبان مشتاقان

همیشه تا که بُوَد متّصل مَسا و صَباح

صَلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ

ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح

عکس نوشته غزلیات حافظ

دلِ من در هوایِ روی فَرُّخ

بُوَد آشفته همچون مویِ فَرُّخ

بجز هندویِ زلفش هیچ کس نیست

که برخوردار شد از روی فَرُّخ

سیاهی نیکبخت است آن که دایم

بُوَد همراز و هم زانوی فَرُّخ

شَوَد چون بید لرزان سروِ آزاد

اگر بیند قدِ دلجویِ فَرُّخ

بده ساقی شرابِ ارغوانی

به یادِ نرگسِ جادوی فَرُّخ

دوتا شد قامتم همچون کمانی

ز غم پیوسته چون ابروی فَرُّخ

نسیم مُشک تاتاری خِجِل کرد

شمیم زلف عَنبربوی فَرُّخ

اگر میلِ دلِ هر کس به جایست

بُوَد میلِ دلِ من سوی فَرُّخ

غلامِ همتِ آنم که باشد

چو حافظ بنده و هندوی فَرُّخ

غزل‌های شاهکار از حافظ شیرازی

دی پیر می‌فروش که ذکرش به خیر باد

گفتا شراب نوش و غمِ دل بِبَر ز یاد

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ

گفتا قبول کن سخن و هر چه باد، باد

سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست

از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ

در معرضی که تخت سلیمان رَوَد به باد

حافظ گرت ز پندِ حکیمان مَلالت است

کوته کنیم قصه، که عمرت دراز باد

شراب و عیش نهان چیست؟ کارِ بی‌بنیاد

زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد

گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

ز انقلابِ زمانه عجب مدار که چرخ

از این فسانه هزاران هزار دارد یاد

قدح به شرطِ ادب گیر زان که ترکیبش

ز کاسهٔ سرِ جمشید و بهمن است و قباد

که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند؟

که واقف است که چون رفت تخت جم، بر باد؟

ز حسرتِ لبِ شیرین هنوز می‌بینم

که لاله می‌دمد از خونِ دیدهٔ فرهاد

مگر که لاله بدانست بی‌وفاییِ دهر

که تا بزاد و بِشُد، جامِ می ز کف نَنَهاد

بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم

مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد

نمی‌دهند اجازت مرا به سِیرِ سفر

نسیمِ بادِ مُصَلّا و آبِ رُکن آباد

قدح مگیر چو حافظ مگر به نالهٔ چنگ

که بسته‌اند بر ابریشمِ طرب دلِ شاد

دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد

من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد

کارم بدان رسید که همرازِ خود کنم

هر شام برق لامِع و هر بامداد باد

در چینِ طرهٔ تو دل بی حِفاظِ من

هرگز نگفت مسکنِ مألوف یاد باد

امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم

یا رب روانِ ناصحِ ما از تو شاد باد

خون شد دلم به یادِ تو هر گَه که در چمن

بندِ قبایِ غنچهٔ گل می‌گشاد باد

از دست رفته بود وجودِ ضعیفِ من

صبحم به بویِ وصلِ تو جان باز داد، باد

حافظ نهادِ نیکِ تو کامت بر آورد

جان‌ها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد

روز وصلِ دوستداران یاد باد

یاد باد آن روزگاران، یاد باد

کامم از تلخیِ غم چون زهر گشت

بانگِ نوشِ شادخواران یاد باد

گر چه یاران فارِغَند از یادِ من

از من ایشان را هزاران یاد باد

مبتلا گشتم در این بند و بلا

کوشش آن حق‌گزاران یاد باد

گر چه صد رود است در چشمم مُدام

زنده رودِ باغ‌ِ کاران یاد باد

رازِ حافظ بعد از این ناگفته ماند

ای دریغا رازداران یاد باد

جمالت آفتابِ هر نظر باد

ز خوبی رویِ خوبت خوب‌تر باد

هُمای زلفِ شاهین شهپرت را

دلِ شاهانِ عالم زیرِ پَر باد

کسی کو بستهٔ زلفت نباشد

چو زلفت درهم و زیر و زبر باد

دلی کو عاشقِ رویت نباشد

همیشه غرقه در خونِ جگر باد

بُتا چون غَمزه‌ات ناوَک فشاند

دلِ مجروحِ من پیشش سپر باد

چو لعل شکَّرینَت بوسه بخشد

مذاقِ جانِ من زو پُرشکَر باد

مرا از توست هر دم تازه عشقی

تو را هر ساعتی حُسنی دگر باد

به جان مشتاق روی توست حافظ

تو را در حالِ مشتاقان نظر باد

شعرهای عاشقانه حافظ

صوفی ار باده به اندازه خورَد نوشش باد

ور نه اندیشهٔ این کار فراموشش باد

آن که یک جرعه مِی از دست توانَد دادن

دست با شاهدِ مقصود در آغوشش باد

پیرِ ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت

آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشَش باد

شاهِ تُرکان، سخنِ مدعیان می‌شِنَوَد

شرمی از مَظلَمِهٔ خونِ سیاوشش باد

گر چه از کِبر، سخن با منِ درویش نگفت

جان فدایِ شِکَرین‌پستهٔ خاموشش باد

چشمم از آینه‌دارانِ خط و خالش گشت

لبم از بوسه‌رُبایانِ بَر و دوشش باد

نرگسِ مستِ نوازش‌کُنِ مردم‌دارَش

خونِ عاشق به قدح گر بِخورد نوشش باد

به غلامیِ تو مشهورِ جهان شد حافظ

حلقهٔ بندگیِ زلفِ تو در گوشش باد

مطالب مشابه: شعرهای کوتاه عاشقانه از سعدی ( مجموعه اشعار عاشقانه زیبا و احساسی از سعدی )

شعرهای عاشقانه حافظ

تَنَت به نازِ طبیبان نیازمند مباد

وجود نازکت آزردهٔ گزند مباد

سلامتِ همه آفاق در سلامتِ توست

به هیچ عارضه شخصِ تو دردمند مباد

جمالِ صورت و معنی ز امنِ صحتِ توست

که ظاهرت دُژَم و باطنت نَژَند مباد

در این چمن چو درآید خزان به یغمایی

رهش به سروِ سهی قامتِ بلند مباد

در آن بساط که حُسن تو جلوه آغازد

مجالِ طعنهٔ بدبین و بدپسند مباد

هر آن که رویِ چو ماهت به چشمِ بد بیند

بر آتشِ تو به جز جانِ او سپند مباد

شفا ز گفتهٔ شِکَّرفِشانِ حافظ جوی

که حاجتت به عِلاجِ گلاب و قند مباد

حُسن تو همیشه در فزون باد

رویت همه ساله لاله‌گون باد

اندر سرِ ما خیالِ عشقت

هر روز که باد در فزون باد

هر سرو که در چمن درآید

در خدمتِ قامتت نگون باد

چشمی که نه فتنهٔ تو باشد

چون گوهرِ اشک غرقِ خون باد

چشمِ تو ز بهرِ دلربایی

در کردنِ سحر ذوفنون باد

هر جا که دلیست در غمِ تو

بی صبر و قرار و بی سکون باد

قَدِّ همه دلبرانِ عالم

پیشِ الفِ قَدَت چو نون باد

هر دل که ز عشقِ توست خالی

از حلقهٔ وصلِ تو برون باد

لعلِ تو که هست جانِ حافظ

دور از لبِ مردمانِ دون باد

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا