غزلیات جهان ملک خاتون (شعرهای غزل و عاشقانه جهان ملک خاتون بانوی شعر ایران)

شعرهای غزل و عاشقانه جهان ملک خاتون بانوی شعر ایران را در روزنو قرار داده‌ایم. جَهانْ‌مَلِک خاتون دختر جلال الدین مسعودشاه اینجو، شاهدخت و بانوی شاعر ایرانی است که در نیمه دوم سده هشتم هجری می‌زیست.

غزلیات جهان ملک خاتون (شعرهای غزل و عاشقانه جهان ملک خاتون بانوی شعر ایران)

شعرهای غزل جهان ملک خاتون

عشقبازی‌ست کنون با رخ تو پیشهٔ ما

از سر لطف نگارا بکن اندیشهٔ ما

رهروان ره عشقیم و بیابان فراق

از لب لعل خدا را تو بده توشهٔ ما

ماه شبگرد من آن جان جهان پیمایم

بانگ در داد که زنهار مچین خوشهٔ ما

سرو جانی تو بیا بر سر و جانم بنشین

چون سرایی‌ست یقین خوش بود این گوشهٔ ما

گلبن وصل تو با شحنهٔ هجران می‌گفت

لطف فرما و مکن از دو جهان ریشهٔ ما

گفتم اندیشه وصلی بکن آخر گفتا

بازگردد ز حیا شیر نر از بیشهٔ ما

باشدم سرو صفت راست ثبات قدمی

دلبرا در دو جهان نیست جز این پیشهٔ ما

شعرهای غزل جهان ملک خاتون

دلبر سنگ دل شوخ جفاپیشهٔ ما

نگذرد بر دل سنگین تو اندیشهٔ ما

شب هجرانت درازست و چو زلفت تاریک

ننهادی به جز از خون جگر توشهٔ ما

بیخ مهر رخ ما گرچه ز دل برکندی

جز وفای بت مه رو نبود پیشهٔ ما

خرمن ماه رخش را مترصّد بودم

بانگ زد لعل لبش گفت مچین خوشهٔ ما

قامت سرو بلندش به تفاخر می‌گفت

در دل ماء معین است همه ریشهٔ ما

خونم از مردمک دیده روانست به جوی

رحمتت نیست تو بر خون جگرگوشهٔ ما

افتاده در دلم ز دو زلف تو تاب‌ها

زان هر شبم ز غصّه پریشانست خواب‌ها

مهمان دیده است همه شب خیال تو

آرم برای بزم خیالت شراب‌ها

خون دل از دو دیدهٔ مهجور می‌کنم

اندر پیاله وز جگر خود کباب‌ها

گفتم نظر به حال من خسته‌دل فکن

از روی لطف دوست شنیدم جواب‌ها

گفتم مکن جفا به من خسته بیش ازین

کز دیده رفت در غم هجرم شراب‌ها

تابم ببردی از دل مجروح ناتوان

دادی مرا به دست غم هجر تاب‌ها

مه در نقاب می‌نتوان دید در جهان

بگشا به لطف از رخ چون مه نقاب‌ها

صبر می باید دلا در کارها

با تو گفتم این حکایت بارها

در ره عشق و بیابان فراق

صبر می باید تو را خروارها

بس گنه دارم ز کردارم مپرس

شرمسارم نیک از آن کردارها

چون نچیدم یک گل از بستان وصل

در دل و جانم شکست آن خارها

بود پندارم که پیوندم به وصل

نیست حاصل هیچ ازین پندارها

در درون ما چرا افروختی

از فروغ مهر خود این نارها

از دو چشم سرخوش و آشوب زلف

در جهان انگیخته بازارها

چشم سرمستت جهان در خود گرفت

در دل من هست ازو آزارها

یاریی باید مرا از لطف تو

چون نیاری برنیاید کارها

مطالب مشابه: اشعار فلکی شروانی (غزلیات، رباعیات، قطعات و …)

عکس نوشته غزلیات جهان ملک خاتون

ای عارض زیبای تو خندیده بر گلزارها

وز بوی زلف دلکشت آشفته شد بازارها

حال دل پر درد خود پنهان ز تو چون دارمش

سرّی ز تو پنهان بود؟ ای واقف اسرارها

از گلستان وصل او هستند هر کس با نصیب

هجران آن گلرخ مرا در دل شکستم خارها

جور بتان آزری آورد جان ما به لب

ای بر دل افگار من زآن آزری آزارها

یکباره از وصلت دری بگشودیی بر جان من

وز روز هجرانت مرا بر دل نشسته بارها

از شادی وصلت منم محروم و محزون از چه روی

ای جان ز غم بنهاده ای بر جان ما خروارها

گفتم به هجران بیش از این آخر تحمّل چون کنم

گفتا جهان مشتاب تو، صبری بکن در کارها

قد تو سر کشد از جمله سرو بستان‌ها

رخ تو طعنه زند بر گل گلستان‌ها

کشید سر ز من خسته‌دل چو سرو روان

ببرد دل ز برم آن صنم به دستان‌ها

صبوح روی تو خورشید عالم‌آرای است

رخ چو ماه تو شمع همه شبستان‌ها

به روی چون گل خود صبحدم نمی‌شنوی

خروش بلبل و بانگ هزار دستان‌ها

وزید باد بهاری جهان منوّر شد

نمی‌کشد دلم الّا به سوی بستان‌ها

بهار و لاله و گل چون دمید در بستان

جمال طلعت زیبای تو شکست آن‌ها

مرا که سیب زنخدان تو علاج دلست

کجا برم به جهان جمله بار بستان‌ها

دلم ز دست فراقت به جان رسید بیا

بیا که پشت امیدم ز غم خمید بیا

بگشت پیک نظر در جهان بسی باری

چو روی خوب تو جانا کسی ندید بیا

شبی ز روی عنایت هوای ما کردی

ز باد صبح دو گوشم چنین شنید بیا

بیا که غنچه بستان دل ز دست فراق

ز شوق روی تو صد پیرهن درید بیا

بیا که تا تو برفتی ز دیده ام دل تنگ

هزار دست ندامت ز غم گزید بیا

تو سرو ناز چمن پروری و مسکین دل

به خاک راه تو چون ما به سر دوید بیا

بیا و ناز مکن بیش ازین که جسم ضعیف

جهان فروخت و غمت را به جان خرید بیا

صنما سنگ دلا سرو قدا مه رویا

دلبرا حور وشا لاله رخا گل بویا

شیوه از چشم تو آموخت مگر نرگس مست

روشنی از تو ربودست مه و خور گویا

مشک در نافه ی آهوی ختن پندارم

به نسیم سر زلف تو مگر شد بویا

همچو سرو ار بخرامی بر ما نیست عجب

گر شدم دیده ی جان در غم رویت دریا

گوهر پاک تو تا گشت ز چشمم پنهان

شده در بحر غم عشق جهانی جویا

تو گلی تازه به بستان ملاحت باری

بلبل طبع جهان بر گل رویت گویا

بس خرابست مرا کار به هجران رخت

ز شب وصل توان کرد جهان را احیا

عکس نوشته غزلیات جهان ملک خاتون

شعرهای عاشقانه جهان ملک خاتون

ای خجل از شرم رویت آفتاب

وی ز تاب هجر تو دلها کباب

آتش دل را دوا می خواستم

از طبیب و صبر فرمودم جواب

صبر فرمودی مرا در عاشقی

عشق مشکل صبر گیرد در حساب

در غمت هر چند زاری کرده ام

زان دهن نشنیده ام هرگز جواب

چون میسّر نیست وصلت دلبرا

دولتی باشد گرت بینم به خواب

در جهان ملجاء من درگاه تست

بیش ازین روی از من مسکین متاب

پیر گشت از غصّه دوران دلم

یاد باد آن دولت وقت شباب

چون جهان را جز تو دارایی نبود

از چه رو کردی جهان یک سر خراب

رحم کن بر من که در ایام حسن

رحم بر بیچارگان باشد ثواب

ای ز رویت خیره چشم آفتاب

وی به مهر روی تو دل‌ها کباب

برقع از روی چو خورشیدت بکش

زآنکه بر خور کس نمی بندد نقاب

چهره بنما در شب دیجور هجر

تا ز زلفت تاب گیرد ماهتاب

حلقه ی زلف پریشان برگشای

تا فتد مشک ختن در پیچ و تاب

از شکر شیرین تری ای حورزاد

از چه می گویی چنین تلخم جواب

جان فدای روی تو کردم کنون

نازنینی تا چه می بینی صواب

یک نظر بر حال زار ما فکن

بر دو چشم ما ببستی راه خواب

از جفا کوته نکردی دست جور

تا جهان کردی به غم یک سر خراب

در ما فکنده ای چو سر زلف خویش تاب

زین بیش آن مپیچ و سر از سوی ما متاب

تا کی نهان شوی ز دو چشم دلم بگو

هرگز که دید صورت خورشید در نقاب

ما را ز مهر روی تو در دل حرارتیست

تسکین آن نمی شود اّلا به ماهتاب

ماه رخت مدار دریغ از من ضعیف

از ذرّه کی دریغ کند مهر آفتاب

رنجور عشق را ز دِوا چاره ای بساز

زیرا که هست چاره ی بیچارگان ثواب

ای سرو راستی بنشین در دو چشم ما

دانی که جای سرو روانست در سر آب

آتش گرفت در دل ما رحمتی نمای

زان رو که خون همی رود از چشم ما چو آب

گفتم جهان ز عدل تو آبادتر شود

اکنون یقین شدم که تو خواهی جهان خراب

بی دولت وصال دلم چون جهان خراب

ای سرو جان ز ما تو ازین بیش سر متاب

از ما نظر دریغ مدار این جهان پناه

کس داشت نور دور ز درویش آفتاب

تا زلف را به عارض مهتاب داده ای

تا بی فتاده از سر زلفت به ماهتاب

یاد لب چو لعل تو در آتشم نشاند

از دیده در فراق تو خون می رود چو آب

گفتم دوای درد دلم کن طبیب گفت

صبرست چاره ی غم عشق تو را جواب

در آرزوی روی تو خون می خورم چرا

بستست عشق روی تو بر دیده راه خواب

تا کی سپندوار بر آتش نهی مرا

تا کی به چشم شوخ جهان را کنی خراب

اشعار جهان ملک خاتون

چه خوش باشد شبی تا روز مهتاب

فتاده از رخش در روی مه تاب

ز نور روی چون خورشید برده

نگار مهوشم از چشم ما خواب

کشیدی چون کمانم پشت در خم

فکندی دیگرم چون تیر پرتاب

مسوزانم به داغ هجر ازین بیش

دمی ما را به وصل خویش دریاب

مرو ای مردم دیده به خونم

که بحر عشق او را نیست پایاب

رخم چون زر شد و وجهیست نیکو

ز هجرانت جگر شد پر ز خوناب

ز دیده چند بارم در فراقت

نگارینا بگو اشکی چو سیماب

بحمدالله که در دوران عشقت

مهیا شد جهان را جمله اسباب

مطالب مشابه: رباعیات سنایی (رباعی‌های بسیار زیبای سنایی شاعر ایرانی)

اشعار جهان ملک خاتون

تا تو بر رخ داده ای از زلف تاب

آتشی افکنده ای در شیخ و شاب

زان همی سوزد جگر در سینه ام

خون ز چشمم می رود بر جای آب

در ره عشقت چو خاک افتاده ام

نازنینا سر چو سرو از ما متاب

جرعه ای زان جام لب می خورده ام

لاجرم گشتم چنین مست و خراب

این زمان بر جای می خون می خورم

وز دل مجروح نافرمان کباب

حالیا در ظلمت هجرم زبون

تا ز وصلت کی برآید آفتاب

روی پنهان کرده ای از ما چرا

کس نمی بندد به مه هرگز نقاب

تا به کی داری مرا ای ماه روی

همچو زلف خویشتن در پیچ و تاب

من جهان و جان به شکرانه دهم

ار ببینم یک شبی رویت به خواب

چون غنیمت بود شب مهتاب

وصل ما را ز لطف خود دریاب

تو به خواب خوشی بگو ز چه روی

بر دو چشمم ببسته ای ره خواب

چند نالم ز درد عشق رخت

چند ریزم ز دیدگان خوناب

شرط نبود که در مسلمانی

من خورم خون و دیگران می ناب

در سر آب خوش نشسته به عیش

دلبر بی وفا و ما به سراب

سر ز پا پا ز سر نمی دانم

شده در آب دیدگان غرقاب

درد دل با طبیب خود گفتم

خود ندادم به هیچ گونه جواب

دل به درد فراق بنهادم

گفتم این دیده ای مگر تو ثواب

تو مرا خون دل به دیده کنی

وز دو لعلم نمی دهی عنّاب

سرو نازا بناز در بستان

بیش از این از جهان تو روی متاب

بیا بنشین مرو در خواب امشب

دل ما را دمی دریاب امشب

ز نور روی خود ما را برافروز

که خوش باشد شب مهتاب امشب

بساز از روی یاری با غریبان

چو عمر از پیش ما مشتاب امشب

چو چشم خویشتن خوش باش با ما

چو زلف خود مرو در تاب امشب

به بادم برمده چون خاک کویت

بزن بر آتش عشق آب امشب

چرا ما را چنین می داری ای دوست

ز آب دیده در غرقاب امشب

مرا کام از جهان باری برآید

گرت بینم دمی در خواب امشب

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا