غزلیات جامی / مجموعه غزلهای شاهکار از شاعر بزرگ فارسی
غزلیات جامی را در روزنو به صورت گلچین آماده کردهایم. نورالدین عبدالرحمن جامی ملقب به خاتم الشعرا، شاعر و عارف نامدار ایرانی در قرن نهم بود که بهارستان را به تقلید از گلستان سعدی نوشت. نورالدین عبدالرحمن جامی، ادیب، شاعر و عارف بزرگ و نام آشنای ایرانی، خاتم شعرای پارسیگو و از بزرگترین شاعران پس از حافظ شیرازی است.

شعرهای زیبای استاد جامی
معلم گو مده تعلیم بیداد آن پریرو را
که جز خوی نکو لایق نباشد روی نیکو را
مرا چشم نکویی بود ازان بدخو چه دانستم
که خواهد گوش کردن در حق من قول بدگو را
رقیبا چون به ره می بینم افتاده رحمی کن
یکی زین سو خرامان بگذران آن سرو دلجو را
اگر پای سگی می بوسم ای ناصح مکن عیبم
که من روزی به کوی آشنایی دیده ام او را
به جای هر سر مو بر تن من باد صد نشتر
اگر خواهم ز درد دوست خالی یک سر مو را
نیفتادی میان خاک و خون هر دم اگر بودی
به راهش روی افتادن رشک بی ره و رو را
چنین آشفته و رسوا به کوی او مرو جامی
مبادا کز تو عار آید سگان آن سر کو را
مطلب مشابه: قطعات سعدی / زیباترین شعرهای استاد سخن در قالب قطعات

گوشه برقع فتاد از طرف رخ آن ماه را
کشف شد نور تجلی عارف آگاه را
مایل طوبی نیاید سایه سرو قدت
منصب عالی چه لایق همت کوتاه را
در دعا جز دولت وصلت نمی خواهد دلم
یاد کن روزی دعاگویان دولت خواه را
شد کمان قامتم را رشته های اشک زه
تا گشایم بهر صید وصل تیر آه را
بار هجران تو کوه است این تن لاغر چو کاه
طاقت کوهی چنان تا کی بود این کاه را
راه در بند است با کوی تو رو چون آورم
گرنه لطفت بر من بیدل گشاید راه را
کوس خاقانی زند جامی در اقلیم سخن
گر فتد نظمش قبول طبع شروانشاه را
ای مه خرگه نشین از رخ برافکن پرده ا
شاد کن آخر گهی دلهای غم پرورده را
گر به گورستان مشتاقان سواره بگذری
جان دمد در تن صدای سم اسبت مرده را
جان به لب آوردیم لب بر لبم نه یک نفس
تا به تو بسپارم این جان به لب آورده را
گر به خون غلطم چه باک او را که طفل خوردسال
رقص داند اضطراب مرغ بسمل کرده را
شربت هجران چشیدم فکر جان کندن چه سود
چون امید زیست باشد زهر قاتل خورده را
بی طلب نتوان وصالت یافت آری کی دهد
دولت حج دست جز رنج بیابان برده را
نیست وقت توبه جامی خیز تا بر یاد دوست
جام می گیریم رغم زاهد افسرده را
عکس نوشته غزلیات جامی
رخنه کردی دل به قصد جان من دیوانه را
دزد آری بهر کالا می شکافد خانه را
تخم مهر خال او در دل میفکن ای رقیب
بیش ازین ضایع مکن در سنگ خارا دانه را
خیز گو مشاطه کاندر زلف مشکینت نماند
بس که دلها شد گره راه گذشتن شانه را
می کنم سینه به ناخن کرده رو در کوی تو
می گشایم روزنی سوی تو این ویرانه را
عاقبت خواهم ز تو بیگانه گشتن چون کنم
ز آشنا پیش تو قدر افزون بود بیگانه را
عشق یکرنگی تقاضا می کند وین روشن است
ورنه شمع آتش چرا زد همچو خود پروانه را
جامی از خود رفت زان بت قصه کم گوی ای رفیق
مستمع در خواب شد کوتاه کن افسانه را
دو هفته شد که ندیدم مه دو هفته خود را
کجا روم به که گویم غم نهفته خود را
درآ ز خواب خوش ای بخت بد مگر بگشایم
به روی همچو مهش چشم شب نخفته خود را
خدای را مکن ای باغبان مضایقه چندان
که یک نظاره کنم باغ نوشکفته خود را
رمید دل ز من از زلف دام نه که نخواهم
به جز شکار تو مرغ هوا گرفته خود را
ز هر چه غیر تو خالی ست دل بیا و بیار
حریم منزل از گرد غیر رفته خود را
مریز اشک من ای چشم خون گرفته که خواهم
کنم نثار رهش این در نسفته خود را
همین بس است به او نامه جامیا که نویسی
به خون دل سویش این دردناک گفته خود را
منم ز جان شده بنده مه یگانه خود را
که ساخت جلوه گه ناز بنده خانه خود را
قدم به خانه ام آن سرو تا نهاده به هر دم
هزار بوسه زنم خاک آستانه خود را
نداد دست جز اینم که ریختم ز دو دیده
به پای او گهر اشک دانه دانه خود را
کبوتر حرم او به شاخ سدره و طوبی
نمی دهد خس و خاشاک آشیانه خود را
گرفت قصه دردم درازی از غم هجران
کجاست یار که کوته کنم فسانه خود را
بهانه سازم و سویش روم ولی چو بپرسد
چه کار آمده ای گم کنم بهانه خود را
چو پیش یار نگفتند شرح عشق تو جامی
رسان به عرض وی این شعر عاشقانه خود را
بام برآی و جلوه ده ماه تمام خویش را
مطلع آفتاب کن گوشه بام خویش را
با همه می رسد غمت قسمت بنده هم بده
خاص به دیگران مکن رحمت عام خویش را
پخت ز تف غم دلم خام هنوز کار من
پیش تو عرضه می کنم پخته و خام خویش را
شد به غلامی درت صرف جوانیم همه
بهر خدا تفقدی پیر غلام خویش را
بر تو سلام می کنم گرچه فرود یافتم
با شرف جواب تو قدر سلام خویش را
برد متاع هستیش زود به کشور عدم
هر که به دست عشق تو داد زمام خویش را
در ورقی که کرده ام نام سگانت را رقم
زیر ترک نوشته ام از همه نام خویش را
بر من خسته دل مزن طعنه به مهر نیکوان
صید کسی دگر مخوان آهوی دام خویش را
جامی تشنه لب که شد خاک ز شوق لعل تو
باده خور و بر او فشان جرعه جام خویش را

اشعار عاشقانه استاد جامی
زان همی ریزم سرشک لاله رنگ خویش را
تا ز خون دیگران شویی خدنگ خویش را
می چنین گلبوی و گلرنگ است یا گل پیش تو
شست در آب از خجالت بوی و رنگ خویش را
می گدازم همچو زر در بوته بس کز آه گرم
می فروزم کلبه تاریک و تنگ خویش را
سیم را در سنگ باشد جا تو چون جا کرده ای
در بر سیمین دل سخت چو سنگ خویش را
ساختی قدم چو چنگ آن طره از دستم مکش
بهر تاری بینوا مپسند چنگ خویش را
زود رفت و دیر آمد صبر ای دل یاد کن
آن حریف دیر صلح زود جنگ خویش را
عشق رسوایی ست جامی یا به خوبان دل مده
یا به کلی یک طرف نه نام و ننگ خویش را
گر بدانی قیمت یک تار موی خویش را
کی دهی بر باد زلف مشکبوی خویش را
آمدی با روی از گل تازه تر دوشم به خواب
تازه کردی در دل من آرزوی خویش را
تا نگردد گل ز اشکم زین همه دل کز بتان
می ربایی فرش سنگ انداز کوی خویش را
باغبان در چشم من عکس رخ و زلف تو دید
لاله و سنبل نشاند اطراف جوی خویش را
خاطرم ز آلایش زهد ریایی شد ملول
یک دو کاسه درد خواهم شست و شوی خویش را
ای که گویی خوی ازان بت می توانی باز کرد
رو که من به می شناسم از تو خوی خویش را
می دهم گفتم بهای خاک کویت آبروی
گفت رو جامی نگهدار آبروی خویش را
بس که می آیم به کویت شرم می آید مرا
چون کنم جای دگر خاطر نیاساید مرا
از سر کویت من بی صبر و دل هر جا روم
گرچه باغ خلد باشد دل فرو ناید مرا
هر طرف صد خوبرو در جلوه نازند لیک
از همه نظاره روی تو می باید مرا
وه چه گفتم من که بینم گاه گاهی روی تو
دیگری را خوبرو گفتن نمی شاید مرا
بی خودی من ز عشقت گرچه از حد درگذشت
هر که بیند روی تو معذور فرماید مرا
گر تو را باشد گهی پروای غم فرسودگان
نیست غم گر جان و دل از غم بفرساید مرا
گفته ای جامی کم است از خاک پای ما بسی
زین تفاخر شاید ار سر بر فلک ساید مرا
غزلیات جامی
چه بخت بود که ناگه بر سر رسید مرا
که داد مژده وصل تو هر که دید مرا
رمیده بود دل از هوش و صبر شکر خدا
که آن رمیده به دیدارت آرمید مرا
فتاد مرده تنی بودم از جمال تو دور
به یک نفس لب تو روح دردمید مرا
کشم به دیده بسی منت از نسیم صبا
که کحل دیده ز خاک رهت کشید مرا
گل مراد برآورد در ریاض امید
به دل ز هجر تو خاری که می خلید مرا
همه ولایت عشقم بود به زیر نگین
ز قطره قطره خون کز جگر چکید مرا
ز عشق توبه نه مقدور من بود جامی
خدا چو بهر همین کار آفرید مرا
مطلب مشابه: رباعیات مولانا ( مجموعه زیباترین اشعار کوتاه جلالالدین رومی )

خوش است ناز تو ای سرو گل عذار مرا
نیاز پرور عشقم به ناز دار مرا
مگو به طرف چمن جلوه ریاحین بین
دلم اسیر تو با دیگران چه کار مرا
ز گشت باغ چه خیزد ز گل چه بگشاید
درون جان ز تو صد گونه خارخار مرا
مگو به هر چه کنم اختیار ده که نماند
به پیش حکم تو یارای اختیار مرا
کمند زلف توام بند می نهد بر پای
وگرنه نه عزم رحیل است ازین دیار مرا
ز جام لعل لبت جرعه ای کرم فرمای
که کشت نرگس مست تو در خمار مرا
به درد غصه و اندوه ازان خوشم جامی
که صاف عیش و طرب نیست خوشگوار مرا
چه سود گریه خون چشم اشکبار مرا
چو نیست هیچ اثر گریه های زار مرا
به رهگذار چو خاکم فتاد هان ای بخت
بدین طرف برسان نازنین سوار مرا
نمی برم ز غم این بار جان برای خدای
خبر برید ز من یار غمگسار مرا
گهی که خاک شوم قالبم به باد دهید
بود که جانب کویش برد غبار مرا
ببین خرابیم از عشق ای که داری یاد
به عهد عافیت آسوده روزگار مرا
به پیش زخم خدنگ تو ذکر مرهم رفت
ز تیر سخت تر آمد دل فگار مرا
میار باده که جامی خمار خود بشکن
که جز شراب لبت نشکند خمار مرا