غزلیات بیدل دهلوی / مجموعه اشعار عاشقانه و زیبای بیدل دهلوی

غزلیات بیدل دهلوی را در روزنو قرار داده‌ایم. ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس، (۱۰۵۴–۱۱۳۳) متخلص به بیدل، و نیز مشهور با نام بیدل دهلوی شاعر پارسی‌سرای سبک هندی در اواخر قرن یازدهم و اوایل قرن دوازدهم هجری است.

اشعار عاشقانه بیدل دهلوی

آیینه بر خاک زد صُنعِ یکتا

تا وانمودند کیفیتِ ما

بنیادِ اظهار بر رنگ چیدیم

خود را به هر رنگ کردیم رسوا

در پرده پختیم سودایِ خامی

چندان که خندید آیینه بر ما

از عالمِ فاش بی‌پرده گشتیم

پنهان نبودن‌، کردیم پیدا

ما و رُعونت‌، افسانهٔ کیست

نازِ پری بست گردن به مینا

آیینه‌واریم محرومِ عبرت

دادند ما را چشمی که مگشا

درهایِ فرد‌وس وا بود امروز

از بی‌دماغی گفتیم فردا

گو‌هر گره بست از بی‌نیازی

دستی که شستیم از آبِ دریا

گر جیبِ ناموس تنگت نگیرد

در چینِ د‌امن خفته‌ست صحرا

حیرت‌طرازی‌ست، نیرنگ‌سازی‌ست

تمثالِ اوهام آیینه دنیا

کثرت نشد محو از سازِ وحدت

هم‌چون خیالات از شخصِ تنها

وهمِ تعلّق بر خود مچینید

صحرانشین‌اند این خانمان‌ها

موجود نامی است، باقی توهّم

از عالمِ خضر رو تا مسیحا

زین یأسِ مُنزَل ما را چه حاصل

هم‌خانه بیدل، هم‌سایه عَنقا

او سپهر و من‌کف خاک اوکجا و من‌کجا

داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا

عجز راگر در جناب بی‌نیازیها رهی‌ست

اینقدرها بس‌که تاکویت رسد فریاد ما

نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز

بیش از این آتش مزن در خانهٔ آیینه‌ها

هرکه را الفت شهید چشم مخمورت‌کند

نشئه انگیزد زخاکش‌گرد تا روز جزا

از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض

رنگ تمثالی مگر آیینه‌گردد توتیا

نیست در بنیاد آتش خانهٔ نیرنگ دهر

آنقدر خاکستری کایینه‌ی گیرد جلا

زندگی‌محمل‌کش وهم دوعالم آرزوست

می‌تپد در هر نفس صدکاروان بانگ درا

آرزو خون‌گشتهٔ نیرنگ وضع نازکیست

غمزه درد دور باش و جلوه می‌گوید بیا

هرچه‌می‌بینم تپش‌آمادهٔ صد جستجوست

زین بیابان نقش پا هم نیست بی‌آوازپا

قامت او هرکجا سرکوب رعنایان شود

سرو راخجلت مگر درسایه‌اش داردبه پا

هرنفس صد رنگ می‌گیرد عنان جلوه‌اش

تاکند شوخی عرق آیینه می‌ریزد حیا

بال وپر برهم زدن بیدل‌کف‌افسوس بود

خاک نومیدی به فرق سعی‌های نارسا

مطالب مشابه: اشعار کوتاه عطار ( شعرهای بسیار زیبای غزل از عطار )

عکس نوشته غزلیات بیدل دهلوی

کرده‌ام باز به آن گریهٔ سودا، سودا

که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا

ساقی‌امشب‌چه‌جنون ریخت‌به‌پیمانهٔ هوش

که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا

محو اوگشتم و رازم به ملاء توفان‌کرد

هست حیرانی عاشق لب‌گویا،‌گویا

داغ معماری اشکم‌که به یک لغزیدن

عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا

دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است

گشته‌ام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا

نذر آوارگی شوق هوایت دارم

مشت خاکی‌که دهد طرح به‌صحرا، صحرا

دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب

ای سرموی توسرکوب ختنها تنها

دور انسان به میان دو قدح مشترک است

تا چه اقبال‌کند جام لدن یا دنیا

تا تقاضا به میان آمده‌، مطلب رفته‌ست

نیست غیر ازکف افسوس طلبها، لبها

بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده

کار امروزکن امروز، ز فردا، فردا

جولان ما فسرد به زنجیر خواب پا

واماندگی‌ست حاصل تعبیر خواب پا

ممنون غفلتیم‌که بی‌منت طلب

ما را به ما رساند به شبگیر خواب پا

واماندگی ز سلسلهٔ ما نمی‌رود

چون جاده‌ایم یک رگ زنجیر خواب پا

در هر صفت تلافی غفلت غنیمت است

تاوان ز چشم‌گیر به تقصیر خواب پا

نتوان به سعی آبله افسردگی‌کشید

خشتی نچیده‌ایم به تعمیر خواب پا

اظهار غفلت طلبم‌کار عقل نیست

نقاش عاجزست به تصویر خواب پا

آخر سری به عالم نورم کشیدن است

غافل نی‌ام چو سایه ز شبگیر خواب پا

سامان آرمیدگی موج‌گوهریم

ما را سری‌ست برخط تسخیرخواب پا

بیدل دلت اگرهوس آهنگ منزل است

ما و شکست‌کوشش وتدبیر خواب پا

خط جبین ماست هم آغوش نقش پا

دارد هجوم سجدهٔ ما جوش نقش پا

راه عدم به سعی نفس قطع می‌کنیم

افکنده‌ایم بار خود از دوش نقش پا

رنج خمار تا نرسد در سراغ دوست

بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا

چون جاده تا به راه رضا سر نهاده‌ایم

موج گل است بر سر ما جوش نقش پا

سامان عیش ما نشود کم ز بعد مرگ

تا مشت خاک ماست قدح نوش نقش پا

ماییم و آرزوی جبین‌سایی دری

افسر چه می‌کند سر مدهوش نقش پا

چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان

چون سایه‌ام خراب فراموش نقش پا

هر سر که پخت دیگ خیال رعونتی

پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا

مستانه می‌خرامی و ترسم‌که در رهت

با رنگ چهره‌ام بپرد هوش نقش پا

در هر قدم ز شوق خرام تو می‌کشد

خمیازهٔ فغان لب خاموش نقش پا

گاه خرام می‌چکد از پای نازکت

رنگ حنا به‌ گرمی آغوش نقش پا

رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند

یک جبهه سجده است بر و دوش نقش پا

بیدل ز جوش آبله‌ام در ره طلب

گوهرفروش شد چو صدف‌ گوش نقش پا

مطالب مشابه: اشعار کوتاه ابوسعید ابوالخیر / مجموعه اشعار زیبای این شاعر کهن

غزل‌های شاهکار بیدل دهلوی

روزی‌که زد به خواب شعورم ایاغ پا

من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا

رنگ حنا زطبع چمن موج می‌زند

شسه‌ست گویی آن گل خودرو به باغ پا

سیر بهار رنگ ندارد گل ثبات

لغزد مگر چو لاله کسی را به داغ پا

آنجا که نقش پای تو مقصود جستجوست

سر جای موکشد به هوای سراغ پا

جز خاک تیره نیست بنای جهان رنگ

طاووس سوده است به منقار زاغ پا

با طبع سرکش اینهمه رنج وفا مبر

روز سوار، شب کند اسب چراغ پا

یک گام اگر ز وهم تعلق گذشته‌ای‌

بیدل درازکن به بساط فراغ پا

آخر ز فقر بر سر دنیا‌ زدیم پا

خلقی‌ به جاه تکیه زد و ما زدیم پا

فرقی نداشت عز‌ت و خو‌اری‌ در این بساط

بیدار شد غنا، به طمع تا زدیم پا

از اصل‌ دور ماند جهانی به ذوق فرع

ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا

عمری‌ست‌ طعمه‌خوار هجوم ندامتیم

یارب چرا چو موج به دریا زدیم پا

زین مشت پر که رهزن آرام کس مباد

بر آشیان الفت عنقا زدیم پا

قدر شکست دل نشناسی ستمکشی‌ست

ما بی‌خبر به ریزهٔ مینا زدیم پا

طی شد به وهم عمر، چه دنیا چه آخرت

زین یک نفس تپش به کجاها زدیم پا

مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت

از شوخی نگه به تماشا زدیم پا

شرم سجود او عرقی چند ساز کرد

کز جبهه‌سودنی به ثریا زدیم پا

واماندگی چو موج گهر بی‌غنا نبود

بر عالمی ز آبلهٔ پا زدیم پا

چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم

لغزیدنی که بر همه اعضا زدیم پا

بیدل ز بس سراسر این دشت کلفت است

جز گرد برنخاست به هرجا زدیم پا

مطالب مشابه: اشعار کوتاه فرخی سیستانی ( شعرهای زیبای رباعی از شاعر قدیمی ایرانی )

به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا

سر مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا

ادبگاه محبت، نازِ شوخی برنمی‌دارد

چو شبنم سر به مُهرِ اشک می‌بالد نگاه آنجا

به یاد محفل نازش سحرخیزست اجزایم

تبسم تا کجاها چیده باشد دستگاه آنجا

مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامان‌کن

به هم می‌آورد چشم تو، مژگان گیاه آنجا

خیال جلوه‌زار نیستی هم عالمی دارد

ز نقش پا، سری باید کشیدن گاه‌گاه آنجا

خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نومیدی

شرر در سنگ دارد پرفشانی‌های آه آنجا

به سعی غیر، مشکل بود ز آشوب دویی رستن

سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا

دل از کم‌ظرفیِ طاقت، نبست اِحرام آزادی

به سنگ آید مگر این جام و گردد عذرخواه آنجا

به کنعان هوس، گردی ندارد یوسف مطلب

مگر در خود فرورفتن کند ایجاد چاه آنجا

ز بس فیض سحر می‌جوشد از گرد سواد دل

همه گر شب شوی، روزت نمی‌گردد سیاه آنجا

ز طرز مشرب عشاق، سیر بینوایی کن

شکست رنگ کس‌ آبی ندارد زیر کاه آنجا

زمینگیرم به افسون دل بی‌مدعا بیدل

در آن وادی که منزل نیز می‌افتد به راه آنجا

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا