غزلیات بابافغانی (شعرهای عاشقانه و غزل بابافغانی)
غزلیات بابافغانی را در روزنو به صورت گلچین آماده کردهایم. بابا فغانی شیرازی از آخرین شاعران سبک عراقی در سدهٔ نهم هجری بود که برخی او را از پیشگامان سبک هندی و بهویژه سبک وقوع در شعر فارسی میدانند.

غزلهای زیبای بابافغانی
ای سر نامه نام تو عقل گره گشای را
ذکر تو مطلع غزل طبع سخن سرای را
آینه وار یافته یکنظر از جمال تو
دل که فروغ میدهد جام جهان نمای را
نسخه ی سحر سامری کاغذ توتیا شود
گر به کرشمه سر دهی نرگس سرمه سای را
در طلب تو دیده ام کاسه ی آب جغد شد
من که ز مغز استخوان طعمه دهم همای را
تیغ زبان عارفان گرد گرفت و همچنان
عشق تو جلوه میدهد خنجر سرزدای را
غایت دستگیری است آنکه چو طایر حرم
بر سر کعبه ره دهی رند برهنه پای را
من زکجا و حالت صوت و سماع صوفیان
گوش نهاده ام همین زمزمه ی درای را
کیست فغانی حزین مست سیاه نامه یی
تا به زبان عارفان وصف کند خدای را
ای از لب تو خطبه کلام قدیم را
باعث، رسوم شرع تو امید و بیم را
اول عظیم داشته شأن ترا خدای
وانگاه برفراشته عرش عظیم را
چرخ اثیر تا شرف از گوهرت نیافت
درهم نریخت اینهمه در یتیم را
بر شاهراه عقل نهادی چراغ شرع
تا خلق پی برند ره مستقیم را
قول تو هر کجا که دلیل آورد فقیه
دیگر مجال بحث نماند حکیم را
دارد چنان دمی که بمعجز فرو برد
شمشیر خطبه ی تو عصای کلیم را
روی تو در سلامت خلقست وین سخن
روشن بود چون آینه طبع سلیم را
آن دم که فخر داشت بدان سالها مسیح
در گلشن تو گشت کرامت نسیم را
بر حرف زلف و خال، فغانی قلم کشید
وز دفتر تو خواند الف لام میم را
به ترانهٔ ندیمان نتوان ربود ما را
چو بود غم تو در دل ز طرب چه سود ما را
بنما رخ و هماندان که نماند کس به عالم
چه کسیم ما که باشد عدم و وجود ما را
به نوید آب حیوان دل مرده بازمانَد
تو ز عمر و حسن برخور که هوس غنود ما را
مشکن عیار عاشق به قیاس فهم دشمن
بدو نیک ما چه داند که نیازمود ما را
به نظارهٔ تو دود از دل عاشقان برآمد
چو سپند سوخت اکنون چه غم از حسود ما را
سر فتنه داشت امشب خود ما رقیب و رندی
به شراب و ساقی کس طمعی نبود ما را
چو نوای نی فغانی دم جان گداز دارد
که در آتش محبت فگند چو عود ما را
مطالب مشابه: رباعیات سنایی (رباعیهای بسیار زیبای سنایی شاعر ایرانی)

تازگیی که شد ز می آن رخ همچو لاله را
تازه کند به یک نفس داغ هزارساله را
کشتهٔ دیرساله را زنده کند به جرعهای
چاشنیی که میدهد می ز لبت پیاله را
پیش تو سرو و لاله را جلوهٔ نازکی رسد
خیز و به عشوه حلقه کن بر گل تر کلاله را
هر قدمی که مینهی روز شکار بر زمین
سرمهٔ ناز میکشد گرد رهت غزاله را
تا ز خط بنفشهگون فتنهٔ انجمن شدی
ماه دوهفته گرد رخ دایره بست هاله را
بس که چو ابر در چمن شب همه شب گریستم
بر گل و سبزه صبحدم جلوه گریست ژاله را
خون هزار بیزبان در دل و دیده شد گره
غنچه بدین شکفتگی گو مگشا رساله را
مرغ چمن به عشوه دل کرده به خون خود سجل
گل به کرشمهٔ نهان شُسته عیان قباله را
بر شکنی چو بنگری سوز فغانی حزین
آه اگر امتحان کند در پِیَت آه و ناله را
ای ترا بر سرو و گل در جلوه پنهان رازها
سرو را در سایه ی قد تو در سر نازها
بسکه میخوانند دلها را بکویت هر نفس
بلبلانرا در گلستانها گرفت آوازها
تا چرا دم زد زرعنایی بدور حسن تو
گل بناخن میکند از روی چون زر گازها
جانم از تن میپرد هر دم زشوق روی تو
بر سر آتش بود پروانه را پروازها
گلشن کوی ترا از لطف و احسان باره ییست
بر گرفتاران دل هر گوشه سنگ اندازها
در تماشای مه رویت فغانی را چو شمع
بر زبان آتشین شبها گره شد رازها
عکس نوشته غزلیات بابافغانی
ای زابروی تو هر سو فتنه در محرابها
فتنه را از چشم جادوی تو در سر خوابها
عارضت آبست و لب آب دگر از تاب می
من چنین لب تشنه، وه چون بگذرم زین آبها
نگسلم زان جعد مشکین گرچه در چنگ بلا
دارم از دست غمت در رشتهٔ جان تابها
مطربان بزم عشقت را زسوز عاشقان
گشته آتش باز بر رگهای جان مضرابها
در حریم دل برای سجدهٔ ابروی تو
بستهام هر گوشه از خون جگر محرابها
پیش آن لبهای میگون دیده را از اشک سرخ
سر به سر بر خار مژگان بسته شد عنابها
در نمیگیرد فسونم با لبت از هیچ باب
در وفا هر چند میگویم سخن از بابها
ای مه خرگهنشین شبها فغانی در خیال
صحبتی بس گرم دارد با تو در مهتابها
از عمر بسی نماند ما را
بیش از نفسی نماند ما را
هر سود و زیان که بود دیدیم
دیگر هوسی نماند ما را
ماییم و دل رمیده از خود
پروای کسی نماند ما را
گو روی زمین بگیرد آتش
اکنون که خسی نماند ما را
بهر چه درین دیار باشیم
چون ملتسمی نماند ما را
رفتیم چنانکه بر دل کس
گرد فرسی نماند ما را
بس آه زدیم چون فغانی
فریادرسی نماند ما را
زهی حیات ابد از لبت حوالهٔ ما
دمی وصال تو عمر هزارسالهٔ ما
زآب دیده برد سیل خانهٔ مردم
رسول اشک چو پیش آورد رسالهٔ ما
چو با تو زاری احباب درنمیگیرد
چه سود از آنکه جهان گیرد آه و نالهٔ ما
دمی که بر سر خوان وصال مهمانیم
فلک ز رشک به تلخی دهد نوالهٔ ما
دوای چهرهٔ زرد از طبیب پرسیدم
به عشوه گفت که یک جرعه از پیالهٔ ما
چو گفتمش چه گلست اینکه هیچ خارش نیست
شکفته گشت که رخسار همچو لالهٔ ما
دریغ و درد فغانی که از نعیم وصال
نوالهٔ جگر خسته شد حوالهٔ ما

شعرهای عاشقانه بابافغانی شیرازی
شکسته شد دل و شادست جان خستهٔ ما
که یار نیست جدا از دل شکستهٔ ما
چو روز حشر برآریم سر ز خواب اجل
به روی دوست شود باز چشم بستهٔ ما
نشست آتش دل چهره برفروز ای شمع
بود که شعله کشد آتش نشستهٔ ما
رمید خواب خوش از چشم ما کجاست خیال
که آرمیده شود چشم خواب جستهٔ ما
گذشت کوکبهٔ صبح وصل و منتظریم
که باز جلوه کند طالع خجستهٔ ما
هزار دستهٔ گل بسته شد به خون جگر
نظر نکرد به گلهای دسته دستهٔ ما
ز خاک و خون فغانی هزار لاله دمید
همین بود ز رخت باغ تازه رستهٔ ما
دلگیرم از بزم طرب غمخانهای باید مرا
من عاشق دیوانهام ویرانهای باید مرا
از دولت عشق و جنون آزادم از قید خرد
اکنون برای همدمی دیوانهای باید مرا
خواهم که افروزم شبی شمع طرب در کنج غم
لیکن ز دیوان قضا پروانهای باید مرا
شاید گزینم حالتی در خواب شیرین اجل
از نرگسش عاشقکشی افسانهای باید مرا
بیصحبت شیرینلبی تلخ است بر من زندگی
از جان به تنگ آمد دلم جانانهای باید مرا
بیآن چراغ و چشم دل شبها مقیم گلخنم
شمعی ندارم کز طرب کاشانهای باید مرا
همچون فغانی آمدم از کعبه در دیر مغان
پیمان شکستم ساقیا پیمانهای باید مرا
کار دل از پهلوی دلدار بگشاید مرا
یار باید تا گره از کار بگشاید مرا
گر مرا بر دار بندد یار بهر امتحان
کیست کان ساعت بتیغ از دار بگشاید مرا
بسته ی زنجیر زلفت شد دل افگار من
زلف بگشا تا دل افگار بگشاید مرا
از سخن گویند میخیزد سخن، بگشای لب
تا زبان بسته در گفتار بگشاید مرا
بسکه دلتنگم اگر گویم غم دل با کسی
گریه سیل از دیده ی خونبار بگشاید مرا
بند بندم شد فغانی بسته ی زنجیر عشق
خوشدلم زین بندها گر یار بگشاید مرا
به هر گلشن که بینم مبتلایی رو نهم آنجا
ز داغش آتشی افروزم و پهلو نهم آنجا
چو بینم دردمندی بر سر ره بیخود افتاده
به خاک افتم سر او بر سر زانو نهم آنجا
روم تا شهر بابل از جفای این سیهچشمان
غم دل در میان با مردم جادو نهم آنجا
به هر منزل که بینم صحبت گرم تو با یاران
هزاران داغ حسرت بر دل بدخو نهم آنجا
چو بوی آشنایی از سگ کویت نمییابم
به صحرا افتم و سر در پی آهو نهم آنجا
چو در گلشن برم مست و خرامانت به گل چیدن
چه منت ها که بر سرو و گل خودرو نهم آنجا
نشینم چون فغانی روز جولان بر سر راهت
که هرجا پای بردارد سمندت رو نهم آنجا
غزلیات بابافغانی شیرازی
شد باز دیده بر رخ نیکوی او مرا
گلها شکفت در چمن کوی او مرا
ای باغبان برو که خدا داد در ازل
سرو سهی ترا، قد دلجوی او مرا
شادم که هر دم از دم دیگر فزونترست
دیوانگی زسلسله ی موی او مرا
رخصت نمیدهد بتماشای ماه نو
میل نظاره ی خم ابروی او مرا
منهم یکی زگوشه نشینانم ای رفیق
سرگشته کرده نرگس جادوی او مرا
از منت صبا چو فغانی درین چمن
آزاد ساخت نکهت گیسوی او مرا
مطالب مشابه: رباعیات آذر بیگدلی (شعرهای کوتاه، زیبا و کهن از بیگدلی)

درین چمن چه گلی باز شد به منزل ما
کز آن به باد فنا رفت غنچهٔ دل ما
ندیده روشنی دیدهٔ امید هنوز
فلک نشاند به یک دم چراغ محفل ما
دگر برای چه نخل امید بنشانیم
چو گل نکرد نهالی که بود حاصل ما
به خون ز لالهرخان پنجهٔ که برتابیم؟
که در میانه عیان نیست دست قاتل ما
قیامتست ملاقات یار غایب خویش
فغان که تا به قیامت بماند مشکل ما
چنان مهی که مقابل به چشم روشن بود
ببین که چون فلکش برد از مقابل ما
بلند ساز فغانی سرود نوحه که رفت
ترانهٔ طرب و بیغمی ز منزل ما
منور ساختی ای شمع خوبان محفل ما را
فروغ مطلع خورشید دادی منزل ما را
چراغ دیدهٔ دل شد ز یُمن مقدمت روشن
اثر بین طالع مسعود و بخت مقبل ما را
به آب دیده خواهم متصل ای سایهٔ رحمت
که سرو سرکشت مایل شود آب و گل ما را
خلاص از قید هستی مینمود احباب را مشکل
گشاد از حلقهٔ زلف تو آید مشکل ما را
دل پر درد دارم ای طبیب عاشقان امشب
قدم چون رنجه کردی گوش کن درد دل ما را
خوش آن ساعت که عشق خانهسوز وادی حیرت
به عزم کعبهٔ مقصود بندد محمل ما را
فغانی چون گره کردند خوبان سنبل مشکین
به دام آرزو بستند مرغ بسمل ما را
وای که تلخ شد دوا، بر دل پرگزند ما
مرگ بود نه زندگی، داروی سودمند ما
از دو لبت نصیب ما، ناز و عتاب میشود
وه که شراب تلخ شد، از تو گلاب و قند ما
عاقبت مراد ما چون همه نامرادیست
چیست به یک دو جام می این همه زهرخند ما
عشرت یکزمان ما محنت جاودانه شد
بین که چه کار میکند طالع ارجمند ما
بر سر دار شعله زد آتش دل، همین بود
پیش بلندهمتان مرتبه ی بلند ما
غمزهٔ ساقی ار چنین کار کند در استخوان
عشق و جنون برآورد دود ز بندبند ما
نیست فغانی آنکه دست از تو رها کند دگر
باش که صید اینچنین کم جهد از کمند ما