غزلیات اوحدی (مجموعه شعرهای عاشقانه و بسیار زیبا از شاعر ایرانی)

غزلیات اوحدی را در روزانه آماده کرده‌ایم. رکن‌الدین اوحدی اصفهانی مراغه‌ای (۶۷۳–۱۵ رمضان ۷۳۸ قمری) عارف و شاعر پارسی‌گوی ایران در قرن هشتم هجری و اهل مراغه است.

غزلیات اوحدی (مجموعه شعرهای عاشقانه و بسیار زیبا از شاعر ایرانی)

شعرهای عاشقانه اوحدی

سلام علیک، ای نسیم صبا

به لطف از کجا می‌رسی؟ مرحبا

نشانی ز بلقیس، اگر کرده‌ای

چو مرغ سلیمان گذر بر سبا

نسیمی بیاور ز پیراهنش

که شد پیرهن بر وجودم قبا

اگر یابم از بوی زلفش خبر

نیابد وجودم گزند از وبا

به نزدیک آن دلربا گفتنیست

که ما را کدر کرد سیل از ربا

ز دردش ببین این سرشک چو لعل

روانم برین روی چون کهربا

همین حاصل است اوحدی را ز عشق

که خونم هدر کرد و مالم هبا

قراری چون ندارد جانم اینجا

دل خود را چه می‌رنجانم اینجا؟

سر عاشق کله‌داری نداند

بنه کفشی، که من مهمانم اینجا

مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟

چه می‌پرسی، که من حیرانم اینجا

نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز

ز چشم مدعی پنهانم اینجا

اگر بتوان حدیثی گوی از آن روی

که من بی‌روی او نتوانم اینجا

نگارینی که سرگرداند از من

نگردانی، که سرگردانم اینجا

مرا با دوست پیمانی قدیمست

بدان پیوند و آن پیمانم اینجا

ز زلفش بر دماغم هست بویی

چنین زنده به بوی آنم اینجا

به درد اوحدی دلشاد گشتم

که آن لب می‌کند درمانم اینجا

مطالب مشابه: شعرهای عاشقانه صائب تبریزی / مجموعه احساسی‌ترین و عاشقانه‌ترین شعرهای صائب

شعرهای عاشقانه اوحدی

پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا

گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را

پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس

من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا

روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید

پوشیده چند داریم این درد بی‌دوا را؟

تا کی خَلی درین دل پیوسته خارِ هجران؟

مُردم ز جورت آخر، مَردم نه سنگ خارا

آخر مرا ببینی در پای خویش مرده

کاوّل ندیده بودم پایان این بلا را

باد صبا ندارد پیش تو راه، ورنه

با ناله های خونین بفرستمی صبا را

چون اوحدی بنالد، گویی که: صبر می‌کن

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟

که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را

چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم

جماعتی که تحمل نمی‌کنند بلا را

نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی

درین دیار ندانم که رسم چیست شما را

مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟

کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا

شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:

بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا

جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد

چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟

صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران

سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا

عکس نوشته غزلیات اوحدی

درد سری می‌دهیم باد صبا را

تا برساند به دوست قصهٔ ما را

برسر کویش گذر کند به تانی

با لب لعلش سخن کند به مدارا

پیرهن ما قبا کند به نسیمش

برکند از ما دگر به مژده قبا را

مرهم این ریش کرد نیست، که عمری

سینه سپر بوده‌ایم زخم بلا را

دنیی و دین کرده‌ایم در سر کارش

گردن و سر می‌نهیم تیغ و قفا را

ای بت نامهربان، بیا و بیاموز

از سخن من حدیث مهر و وفا را

پای چنین سرزنشت‌ها چو نداری

دست مزن عاشقان بی سرو پارا

عیب زبونی نه لایقست،گر از خود

دفع ندانست کرد تیغ قضا را

اوحدی، از من بدار دست ملامت

من چه کنم؟ کین ارادتست خدا را

مبارک روز بود امروز، یارا

که دیدار تو روزی گشت ما را

من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم

به چشم خود بهشت آشکارا

نه مهرست این، که داغ دولتست این

که بر دل بر ز دست این بی‌نوا را

ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟

که در دست اوفتاد این بی‌نوا را

درین حالت که من روی تو دیدم

عنایت‌هاست با حالم خدا را

هم آه آتشینم کارگر بود

که شد نرم آن دل چون سنگ خارا

مرا تشریف یک پرسیدنت به

ز تخت کیقباد و تاج دارا

بکش زود اوحدی را، پس جدا شو

که بی‌رویت نمی‌خواهد بقا را

بر قتل چون منی چه گماری رقیب را؟

ای در جهان غریب، مسوز این غریب را

دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو

ای حورزاده، عشق بیاموز ادیب را

روی تو گر ز دور ببیند خطیب شهر

دیگر حضور قلب نباشد خطیب را

ترسا گر آن دو زلف چو زنار بنگرد

در حال همچو عود بسوزد صلیب را

ما دوست را به دنیی و عقبی نمی‌دهیم

زنهار! کس چگونه فروشد حبیب را

از من مدار چشم خموشی، که وقت گل

مشکل کسی خموش کند عندلیب را

همرنگ اوحدی شود اندر جهان به عشق

هر کس که او نگه کند این رنگ و طیب را

عکس نوشته غزلیات اوحدی

شعرهای زیبای اوحدی مراغه ای

چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا

در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا

شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده

توجفا کرده و من داشته معذور ترا

صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش

که به جز دیدهٔ پاکان ندهد نور ترا

گر ز دیدار تو آگاه شوند اهل بهشت

سر مویی نفروشند به صد حور ترا

ای که رنجی نکشیدی و ندیدی ستمی

چه غم از حال ستم‌دیدهٔ رنجور ترا؟

تو که چون من ننشستی به غمی روز دراز

سخت کوتاه نماید شب دیجور ترا

اوحدی را ز نظر دور مدار، ای دل و جان

که دلارام ترا دارد و منظور ترا

من چه گویم جفا و جنگ ترا؟

جرم رهوار و عذر لنگ ترا؟

ز دل و جان نشانه ساخته‌ام

ناوک چشم شوخ شنگ ترا

ای نوازش کم و بهانه فراخ

لب لعل و دهان تنگ ترا

صلح را خود ببین که ما چه کنیم؟

که به جان می‌خریم جنگ ترا

دل بدزدی و زود بگریزی

ما بدانسته‌ایم ننگ ترا

رنگ خوبان ز لوح فکر بشست

اوحدی، تا بدید رنگ ترا

دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟

کافران را دل نرم‌ست و ترا نیست چرا؟

بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟

به سگانت نظری هست و به ما نیست چرا؟

هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد

تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟

خون من ریزی و چشم تو روا می‌دارد

بوسه‌ای خواهم و گویی که: روا نیست، چرا؟

شهریان را به غریبان نظری باشد و من

دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟

من و زلف تو قرینیم به سرگردانی

من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟

دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول

اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟

پیش‌آر، ساقی، آن می چون زنگ را

تا ما براندازیم نام و ننگ را

امشب ز رنگ می برافروز آتشی

تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را

بی‌روی او چون عود می‌سوزد تنم

مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را

با فقیه از عقل می‌گوید سخن

عقلی نبوده‌ست این فقیه دنگ را

بی‌او نباشد دور اگر گریان شوم

دوری بگریاند کلوخ و سنگ را

ای همرهان، پیش دهان تنگ او

یاد آورید این عاشق دلتنگ را

وی ساربان، طاقت نداری پای ما

سرباز کش یک لحظه پیش آهنگ را

ناچار باشد هر فراقی را اثر

وانگه فراق یار شوخ شنگ را

ای آنکه کردی رخ به جنگ اوحدی

او صلح می‌جوید، رها کن جنگ را

گر وصل آن نگار میسر شود مرا

از عمر باک نیست، که در سر شود مرا

تسخیر روی او به دعا می‌کند دلم

تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا

روزی که کاسهٔ سرم از خاک پر کنند

از بوی او دماغ معطر شود مرا

آن نور هر دودیده اگر می‌دهد رضا

بگذار تا دودیده به خون تر شود مرا

هر ساعتم چنان کند از غصه پایمال

کز دست او فعان به فلک بر شود مرا

مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی

لیکن چه خارها که به دل در شود مرا!

این درد سینه سوز، که در جان اوحدیست

از تن شگفت نیست که لاغر شود مرا

اشعار اوحدی مراغه ای

به خرابات گرو شد سر و دستار مرا

طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا

بفغانند مغان از من و از زاری من

شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا

ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای

ز خرابات به جایی مبر، ای یار، مرا

اندر آمد شب و تا صومعه، زین جا که منم

راه دورست، درین میکده بگذار مرا

مستم از عشق و خراب از می و بیهوش از دوست

دستگیری کن و امروز نگه دار مرا

رندیی کان سبب کم زنی من باشد

به ز زهدی که شود موجب پندار مرا

جای من دور کن از حلقهٔ این مدعیان

که بدیشان نتوان دوخت به مسمار مرا

برتن از عشق چو پَر، فایده بندی دارم

پند بی‌فایده در دل نکند کار مرا

گر از این کار زیانم برسد، باکی نیست

اوحدی، سود ندارد، مکن انکار مرا

حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا

یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا

در سینه بشکنم نفس خویش را به غم

گر بی‌غمت ز سینه بر آید نفس مرا

فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست

دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا

گیرم نمی‌دهی به چومن طوطیی شکر

از پیش قند خویش مران چون مگس مرا

زین سان که هست میل دل من به جانبت

لیلی تو میل جانب من کن، که بس مرا

گفتم که: باز پس روم از پیش این بلا

بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا

ای اوحدی، هوای رخ او مکن دلیر

بنگر که: چون گداخته کرد این هوس مرا؟

مطالب مشابه: غزلیات اسیری لاهیجی (شعرهای عاشقانه و زیبا از شاعر بزرگ ایران)

اشعار اوحدی مراغه ای

دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را

در بر رخم چه بندی؟ بگشای مشکلم را

پایم به گل فروشد، تا چند سر کشیدن؟

دستی بزن برآور این پای در گلم را

دستم چو شد حمایل در گردن خیالت

پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را

بردند پیش قاضی از قتل من حکایت

او نیز داد رخصت، چون دید قاتلم را

جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم

گر زانکه بر گشایی یک یک مفاصلم را

وقتی که مرده باشم، گر مهر مینمایی

بر آستان خود نه تابوت و محملم را

تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی

یکسر به باد دادی تحصیل و حاصلم را

عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ

دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را

از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی

گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را

به خرابات برید از در این خانه مرا

که دگر یاد شراب آمد و پیمانه مرا

دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست

که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟

می بیارید و تنم را بنشانید چو شمع

پیش آن شمع و بسوزید چو ویرانه مرا

همچو گنجیست درین عالم ویران رخ او

یاد آن گنج دوانید به ویرانه مرا

بر میان از سر زلفش کمری می‌بستم

گر بدو دست رسیدی چو سرشانه مرا

هر که خواهد که به دامم کشد آسان آسان

گو: مپندار به جز خال لبش دانه مرا

سرم از شوق و دل از عشق چنین شیفته شد

تا که شد اوحدی شیفته هم خانه مرا

غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا

ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا