غزلیات امیر شاهی (شعرهای عاشقانه و شاهکار از شاعر بزرگ ایرانی)
غزلیات امیر شاهی را در روزنو به صورت گلچین قرار دادهایم. امیر آقملک یا امیرشاهی سبزواری (زاده ۷۶۶ در سبزوار – درگذشت ۸۵۷ قمری/۱۴۵۲ م) متخلص به شاهی شاعر ایرانی است. سرودههای او در قالبهای غزل، قطعه، رباعی و قصیده و دربارهٔ عشق و عرفان است.

غزلیات زیبای امیر شاهی
ای نقش بسته نام خطت با سرشت ما
این حرف شد ز روز ازل سرنوشت ما
کارم بسینه تخم وفای تو کشتن است
خود عقل خنده میزند از کار و کشت ما
ما شرمسار مانده ز تقصیرهای خویش
لطف تو خود نمینگرد خوب و زشت ما
ای شیخ شهر اگر بخرابات بگذری
رشک آیدت ز کلبه همچون بهشت ما
بخرام سوی تربت شاهی که بشنوی
بوی وفا ز طینت عنبر سرشت ما
بیا ای از خط سبزت هزاران داغ بر دلها
مرو کز اشک مشتاقان به خون آغشته منزلها
به تقصیر وفا عیبم مکن، کز آب چشم من
هنوز اندر رهت تخم وفا میروید از گلها
گر از گردون ملالی باشدت، بر عشق املا کن
که عشق آمد در این شکل مدور حل مشکلها
حریف بزم رندان را چه فکر از انتظار من
که پر میسوزد این پروانه را زان شمع محفلها
در این میخانه گر صدر قبولی آرزو داری
چو شاهی همتی دریوزه میکن از در دلها
لبالب است ز خون جگر پیاله ما
دم نخست چنین شد مگر حواله ما
بر آستان تو شبها رود که مردم را
به دیده خواب نیاید ز آه و ناله ما
ز قد و روی تو شرمنده باغبان میگفت:
که آب و رنگ ندارند سرو و لاله ما
به روز وصل تو از بیم هجر میترسم
که زهر میدهد ایام در نواله ما
چو گل به وصف رخت جامه چاک زد شاهی
به هرکجا ورقی رفت از رساله ما
مطالب مشابه: غزلیات کمالالدین اسماعیل ( ۵۰ شعر عاشقانه از این شاعر کهن ایرانی)

ابر آمد و بگریست بر اطراف چمنها
شد شسته به شبنم رخ گلها و سمنها
با داغ تو رفتند شهیدان تو زین باغ
چون لاله به خون جگر آغشته کفنها
از ما سخنی بشنو و با ما سخنی گوی
کز بهر تو بسیار شنیدیم سخنها
گه ناز و گهی عشوه، گهی جور و گهی لطف
غیر از تو چه داند دگری اینهمه فنها؟
در عشق تو صبر و دل و دینم شد و اکنون
مانده است در این واقعه شاهی تن تنها
ساقی به آب خضر نشان ده پیاله را
کز دل برون کنیم غم دیر ساله را
بلبل ز روی گل همه حرف جفا شنید
آه ار ورق بباد دهند این رساله را
هر دم شکفته تر شود از آه من رخت
از رهگذار باد چه غم شمع لاله را؟
برخوان وصل دست ارادت مکن دراز
کالوده کرده اند بزهر این نواله را
بخت غنوده را سر خواب است همچنان
شاهی چه تیز میکنی آهنگ ناله را؟
عکس نوشته غزلیات امیر شاهی
جان بهر تو در بلاست ما را
دل پیش تو مبتلاست ما را
پیشت بدعا برآورم دست
در دست همین دعاست ما را
هر شب به هوای خاک کویت
دیده بره صباست ما را
در منزل ما چو مه نیایی
خود طالع آن کجاست ما را
تو ناوک غمزه زن، که پیشت
سینه سپر بلاست ما را
مخرام چو گل قبا گشاده
چون جامه جان قباست ما را
شاهی چه غم ار جفا کند یار
چون رو به ره وفاست ما را
به خود ره نیست در کوی تو مشتاقان شیدا را
خم زلفت به قلاب محبت میکشد ما را
اگر درپایت افکندم سری، عیبم مکن، کآنجا
چنان بودم که از مستی ز سر نشناختم پا را
تو در دل میرسی مهمان چه جای صبر و عقل و جان
زمانی باش، کز نامحرمان خالی کنم جا را
غم ناآمده خوردن به نقدم رنجه میدارد
همان بهتر که با فردا گذارم کار فردا را
ز مژگانش دل زاهد کجا یابد اثر، شاهی
بلی، خود کارگر ناید سنان خار بر خارا
چشم تو برانداخت به می، خانه ما را
بگشود به رندی در میخانه ما را
از دیده و دل چند خورم خون خود، آخر
سنگی بزن این ساغر و پیمانه ما را
گر بگذری ای باد بدان زلف چو زنجیر
زنهار بپرسی دل دیوانه ما را
هر شب من و اندوه تو و گوشه محنت
کاقبال نداند ره کاشانه ما را
آن بخت نداریم که یک شب مه رویت
روشن کند این کلبه ویرانه ما را
حقا که به افسون دگرش خواب نیاید
هرکس که شبی بشنود افسانه ما را
از تاب غمت سوخت به حسرت دل شاهی
ای شمع تو آتش زده پروانه ما را
اشک چو پرده میدرد، خلوتیان راز را
چند به دل فرو خورم، ناله جانگداز را؟
هر سحری ز خون دل، آب زنم به راه تو
رفته به دامن مژه، سجدهگه نیاز را
دیده شب نخفته را، وصف دو زلف او مکن
با دل پاسبان مگو، حال شب دراز را
میطلبم به آرزو، صحبت عافیت، ولی
تهمت عقل چون نهم، این دل عشقباز را؟
شاهی از این سرود غم، طرز جنون گرفت دل
رخصت گفتوگو مده، طبع سخنتراز را
خطت که درد و داغ تو نو میکند مرا
جان در بلای عشق گرو میکند مرا
عمری به راه عشق ز سر داشتم قدم
باز آرزوی آن تک و دو میکند مرا
من کشته از جواب سلامی و لطف یار
امیدوار گفت و شنو میکند مرا
شرمنده خیال توام در غمی چنین
کو پرسشی به آمد و رو میکند مرا
دید ابروی تو شاهی و دیوانه گشت باز
آری خراب آن مه نو میکند مرا
تلخ است بیتو صبر، دل غم فزوده را
نتوان چشید داروی ناآزموده را
ای ناله همدمی کن و از آب چشم من
بیدار ساز دیده بختِ غُنوده را
دل شد رمیده سر زلف تو، وز کمند
نتوان به کوی عقل کشید آن ربوده را
با باغبان مگو که دل غنچه خون چراست
خواندن نمیتوان ورق ناگشوده را
مشاطه زلف یار به انگشت میکشد
زان رو که نسبتی به قلم هست دوده را
ناگفته از دهان تو رمزی مرا مکش
نتوان قصاص کرد گناه نبوده را
شاهی خیال خاص بگو از دهان دوست
چون نیست لذتی سخنان شنوده را

غزلهای امیر شاهی
بسوخت آتش عشق تو بیگناه مرا
بدوخت ناوک چشمت به یک نگاه مرا
به شمع نسبت بالای دلکشت کردم
روا بود که بسوزی بدین گناه مرا
فتاده بر سر راه تو روی از آن مالم
که پیر عشق چنین کرد رو براه مرا
به سایه که گریزم در این بلا که منم
چو اهتمام تو نگرفت در پناه مرا؟
خطای شاهی بیچاره را قلم درکش
که هست لطف عمیم تو عذر خواه مرا
خرابیم، از دل ای بیرحم گهگه یاد کن ما را
سگ کوی توییم، آخر به سنگی شاد کن ما را
دلم بار دگر لاف علامی میزند جایی
بیا ای غم به مرگ تو مبارکباد کن ما را
درت کعبه است و ما ارباب حاجت، رحمتی فرما
رخت عید است و ما زندانیان، آزاد کن ما را
به تنهایی بسی خون جگر خوردیم با یادت
تو هم چون با حریفان باده نوشی، یاد کن ما را
نمیدانم چو شاهی غیر عشق این پارسا کاری
خدا را گر تو میدانی بیا ارشاد کن ما را
زلف تو در کمند جنون میکشد مرا
خوشخوش به کوی عشق درون میکشد مرا
هرجا که میگریزم از این فتنه، ناگهان
عشقت عنان گرفته برون میکشد مرا
من دل نمیدهم به لب و چشم او، که یار
گاه از فسانه گه به فسون میکشد مرا
بر خاک آستان تو گریم به خون دل
چون خاک میدواند و خون میکشد مرا
شاهی به کوی عشق مکن بعد از این قرار
کاین دل به گوشههای جنون میکشد مرا
ای در بهار حسن تو گلها و لالهها
وی لاله را ز رشک تو پرخون پیالهها
بیچاشنی درد تو هست آب زندگی
زهری که دهر میدهدم در نوالهها
شب با سگان کوی تو گفتیم درد خویش
فریادهای ما نشنیدی و نالهها
پر شد صحیفه دلم از داغ شاهدان
یکیک چو نامهای کسان بر قبالهها
حرفی اگر ز نامه شاهی فتد قبول
از عشق بر رسول تو خواند رسالهها
دلم گر داشت وقتی خرمیها
چو عشق آمد گذشت آن بیغمیها
خزان غم کنون تاراج فرمود
ز گلزار امیدم خرمیها
شب هجرم فکند از همدمان دور
خوشا صبح وصال و همدمیها
مه نو را گر ابروی تو گفتیم
کرمها از تو و از ما کمیها
از آن در شاهی درمانده محروم
رقیبان را بر آن در محرمیها
کجایی ای ز رویت لاله را ناب
بهار خرمی بگذشت، دریاب
لبت با آن دو زلف و رخ چه نیکوست
خوش آید باده در شبهای مهتاب
دلا احرام آن در بسته ای، چیست؟
قدم ننهاده فکری کن در این باب
بصد چندان لطافت، چشمه خضر
نیارد ریختن بر دست او آب
دلم زانرو رود دنبال آن چشم
که شب ناخفته را آسان برد خواب
چو عشق آمد، اجل گو شاد بنشین
که مردن را مرتب گشت اسباب
ز کویش رخ منه در کعبه شاهی
که یک سجده نشاید در دو محراب
شعرهای امیر شاهی
سروی از باغ ارم سایه بر این خاک انداخت
که به تیغ مژه در هر جگری چاک انداخت
چند گاهی دلم از داغ بتان ایمن بود
باز عشق آمد و این شعله به خاشاک انداخت
عقلم از بادیه عشق تو بیمی میداد
همتم رخت در این راه خطرناک انداخت
همه از رشک خط و عارض رنگین تو بود
چمن اوراق گل و سبزه که بر خاک انداخت
شاهی آن سهم سعادت که نشان میدادند
ناوکی بود که آن غمزه بیباک انداخت
مطالب مشابه: غزلیات بابافغانی (شعرهای عاشقانه و غزل بابافغانی)

خطت که سبزه بر اطراف یاسمین انداخت
چه خون که در جگر نافههای چین انداخت
دلم که داشت تمنای خاکبوس درت
به عاقبت سخن خویش بر زمین انداخت
به احتیاط قدم نِهْ دلا، که طُرّهٔ یار
کمند حادثه در راه عقل و دین انداخت
در آفتاب ستم گر بسوختم، چه کنم
چو بخت، سایه بر احوال من چنین انداخت
به عشق تیر بلا را نشانه شد شاهی
ز بس که سنگ ملامت بر آن و این انداخت
خطت بر لاله تر مشک چین ریخت
بنفشه در کنار یاسمین ریخت
صبا گردی که برد از آستانت
عروس غنچه را در آستین ریخت
گل از خوبی همی زد با رخت لاف
چو دید از شرم رویت، بر زمین ریخت
به شوخی ابرویت زیبا کمانیست
که چشمت خون خلقی زان کمین ریخت
شراب عاشقی تا خورد شاهی
به همت جرعه بر چرخ برین ریخت
منم ز دست تو پا بسته در کمند ارادت
به راه تو سر تسلیم بر زمین عبادت
به درد عشق خوشم با خیال دوست، که گهگه
قدم به پرسش ما مینهد به رسم عیادت
چه میدهند گواهی دو چشم یار به خونم
چو نشنوند ز مستان به هیچ روی شهادت
مرا خدنگ تو در دل نشان بخت بلند است
مگر به طالع من بوده است سهم سعادت
یکی صد است تمنای عشق در دل شاهی
بیا که شوق، فزون است و اتحاد، زیادت
چو سبزه ترت از برگ یاسمین برخاست
هزار فتنه بقصد دل از کمین برخاست
دلم خیال دهانت چو در ضمیر آورد
خروش بیخودی از عقل خرده بین برخاست
چو غنچه روی نمود از نقاب زنگاری
ز بلبلان چمن ناله حزین برخاست
بدور چشم تو بیمار شد چنان نرگس
که تکیه زد بعصا و آنگه از زمین برخاست
چو مطرب از سخن شاهی این غزل برخواند
ز ساکنان فلک بانگ آفرین برخاست