غزلیات امیرخسرو دهلوی (عاشقانهترین و زیباترین شعرهای دهلوی)
غزلیات امیرخسرو دهلوی را در روزنو برای شما دوستان آماده کردهایم. حکیم ابوالحسن یمینالدین بن سیفالدین محمود معروف به امیرخسرو دهلوی شاعر هندوستانی بود. او یکی از دو شاعر مهم اوایل قرن هشتم است که سایر سخنوران پارسیگوی هند را تحتالشعاع قرار دادند و در ادوار بعد هم نفوذی دامنهدار در میان شعرای ایران و هند داشتند.

شعرهای زیبای امیرخسرو دهلوی
ای نازنین که ماه منی امشب
رحمی بکن چو شاه منی امشب
خوش بنشین، باده بکش پاک
خواب مکن چو ماه منی امشب
بر خانه چه باشد دمی چون تو
همچو یوسف به چاه منی امشب
بر فرق من نشین که ز بس عزت
هم تاج و هم کلاه منی امشب
وصل بتان اگر ز گنه باشد
ایمن نشین ز آه منی امشب
سیل چشمم چو ز خون است، بشناس
هر جا که گریه عشق راه منی امشب
فردا که روی، نزید خسرو
بس آتش به کاه منی امشب
زهی نموده ازان زلف و عارض و رخ خوب
یکی سواد و دوم نقطه و سیم مکتوب
سواد و نقطه و مکتوب اوست بر دل من
یکی بلا و دوم فتنه و سیم آشوب
بلا و فتنه و آشوب او بود ما را
یکی مراد و دوم مونس و سیم مطلوب
مراد و مونس و مطلوب هر سه از من شد
یکی جدا و دوم غالب و سیم مغلوب
جدا و غالب و مغلوب هر سه باز آید
یکی غلام و دوم دولت و سیم مرکوب
غلام و دولت و مرکوب با سه چیز خوش است
یکی حضور و دوم شادی و سیم محبوب
حضور و شادی و محبوب من بود خسرو
یکی شراب و دوم ساقی و سیم محبوب
مطالب مشابه: اشعار عاشقانه خیام (شعرهای عاشقانه و احساسی از خیام شاعر ایرانی)

عکس نوشته غزلیات امیرخسرو دهلوی
اگر به گوشه نشینان نماید آن رخ خوب
به غمزه دل بر باید ز سالک مجذوب
بلای مردم اهل نظر بود چشمت
به ناز اگر به در آیی ز مکتب، ای محبوب
دهان یار نیاید رقیب را در چشم
که خرده بین نبود هیچ دیده معیوب
فراق روی چو تو یوسفی کسی داند
که روشنش شود آب دو دیده یعقوب
چو نامه تو گشایم شود پر آبم چشم
به هیچ رو نتوانم که خوانم آن مکتوب
مرنج اگر نبود در خورت کباب دلم
تو میهمان عزیزی و هست این مرغوب
کشد برای تو خسرو جفای مدعیان
که بهر دوست ز کرمان جفا کشد ایوب
ماهرویا، به خون من مشتاب
کشتن عاشقان که دید صواب
چشمت، ار خون من بریخت چه شد
ترک با تیغ بود مست و خراب
تا گل از شرم رویت آب شود
یک زمان برفگن ز چهره نقاب
مثل خود در جهان کجا بینی
گه در آیینه بنگری گه در آب
آرزو می کند مرا با تو
گوشه خلوت و شراب و کباب
وین تمناست در سرم همه عمر
زین هوس چشم من نگیرد خواب
وز غم روی شاهدان ما را
تا به کی پند می دهند اصحاب
هر که دعوی کند ز خوبان صبر
نشنود کل مدع کذاب
چه ملامت کنید خسرو را
فاتقوالله یا اولی الالباب
ای ز تو خورشید چرخ در مرض تف و تاب
از من تاریک روز، طلعت روشن متاب
چشمه خورشید را آب نباشد دگر
چون تو ز تف هوا خوی کنی، ای آفتاب
زلف تو کژ پیچ پیچ، هر سر موی کژت
کژ بنشیند، ولیک راست نگوید جواب
بسته زلف تو گشت روی دل من سیاه
گور من آباد کرد خانه چشمم خراب
چند به وهم و خیال از لب تو چاشنی
کام چه شیرین کند خوردن حلوا به خواب
من ز خیال لبت نیستم آگه ز خویش
مستی نقدم نگر نسیه چو بینی شراب
بر من و رسواییم، گر تو کنی خنده ای
بس بودم از لبت تا بود این فتح باب
جان به فدای رخی کش چو نظاره کنی
صبر نگیرد قرار، عمر نجوید شتاب
دست نشوید ز تو خسرو اگر چه ز عشق
از پی یا شستنت خون دل من شد آب

عکس نوشته غزلیات امیرخسرو دهلوی
ای ترا در دیده من جای خواب
دیده بی خوابم از تو جای آب
شب چو خوابم نیست بهر دیدنت
چند سازم خویش را عمدا به خواب
گل شد از عکس رخت در چشم من
زاتش دل می کشم زان گل گلاب
با خیال زلف و رویت چشم من
نیمه ابرست و نیمی آفتاب
زان لب میگون که هوش از من ببرد
خون همی گریم چو بر آتش کباب
از لبت دارم سؤالی، چون کنم
تنگ می آید دهانت در جواب
مست گشتم بسکه خوردم خون دل
چون نگردم مست با چندین شراب
هست خورشید قیامت روی تو
خط مشکین دفتر یوم الحساب
زان قیامت عالمی در جنت است
بنده خسرو تا قیامت در عذاب
ای دل وامانده، خیز، ره سوی جانان طلب
وز نفس اهل درد مایه درمان طلب
پرده اعلاست عشق، گر ملکی، این گشای
لجه دریاست عشق، گر گهری، آن طلب
چند مرادت ز فقر، کشف و کرامات چند
چون خضرت آشناست، چشمه حیوان طلب
شیر شو و صید را در ته چنگال کش
مرد شو و خصم را بر سر میدان طلب
هست مراد کسان دولت روز وصال
آنچه مراد من است در هجران آن طلب
هر که شبی زنده داشت همدم روح الله است
نان چه ربایی ز خوان چاشنی جان طلب
مست شو، ای هوشیار، لیک نه زین باده خور
از قدح مصطفی باده احسان طلب
ای ترک کمان ابرو، من کشته ابرویت
ملک همه چین و هند، ندهم به یکی مویت
وقتی به طفیل گوی بنواز سرم آخر
تا چند به هر زخمی حسرت خورم از کویت
گفتی که بدین سودا غمناک چه می گردی
آواره دلی دارم در حلقه گیسویت
مسجد چه روم چندین، آخر چه نمازست این
رویم به سوی قبله دل جانب ابرویت
شبها همه کس خفته جز من که به بیداری
افسانه دل گویم در پیش سگ کویت
گه نام گلی گویم، گه نام گلستانی
زینگونه در اندازم هر جا سخن از رویت
بوی گل ازین پیشم در باغ نمودی ره
بادی نوزید از تو گمره شدم از بویت
جان در طلبت همره تا باز رهد زین غم
فریاد که بادی هم ناید گهی از سویت
پیش تو بگو کای بت سوزند چو هندویم
بر آینه ریز آنگه خاکستر هندویت
سر در خم چوگانت راضی ست بدین خسرو
آن بخت کرا کارد سر در خم بازویت
امشب شب من نور ز مهتاب دگر داشت
وز گریه شادی جگرم آب دگر داشت
دل هیچ به شیرینی جان میل نمی کرد
مسکین سر آرایش جلاب دگر داشت
هنگام سحر خلق به محراب و دل من
ز ابروی بتی روی به محراب دگر داشت
قربان شوم و چون نشوم، وای که آن چشم
بر جان من از هر مژه قصاب دگر داشت
نالند به مهتاب سگان وین سگ شبگرد
فریاد که فریاد زمهتاب دگر داشت
گشتم به نظر مست و نخفتم ته پایش
جان از سکرات اجلم خواب دگر داشت
جان مژه ذوق ابدی داد به دل، زانک
هر غمزه او ناوک پرتاب دگر داشت
زد صد گره سخت به دل بستگی من
زلفش که به هر موشکن و تاب دگر داشت
نی داشت خبر از خود و نی از می و مجلس
خسرو که خرابی ز می ناب دگر داشت
تقدیر که یک چند مرا از تو جدا داشت
از جان گله دارم که مرا زنده چرا داشت
اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند
دور فلک از صبحت یارانش جدا داشت
دیوار ترا من حله خار نخواهم
هجرت به دلم گر چه که صد رخنه روا داشت
داغی دگر اینست که از گریه بشستم
آن داغ که دامانت ز خون دل ما داشت
صوفی که خرامیدن تو دیده به صد صدق
بدرید مصلا و کله در ته پا داشت
خسرو به وفای تو دهد جان که در آفاق
گویند همه کان سگ دیوانه وفا داشت
شعرهای قشنگ و زیبای دهلوی
بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت
بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت
دی رفت سوی باغ و ندانست غم ما
این نیز ندانست که بی ما نتوان رفت
صحرا و چمن پهلوی من هست بسی، لیک
همره شو ای دوست که تنها نتوان رفت
کردیم رها جان و دل از بهر رخت، زانک
با غمزدگان سوی تماشا نتوان رفت
ماییم و سر کوی تو گر پیش نخوانی
اینجا بتوان مرد و ازینجا نتوان رفت
گفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان
گفتن بتوان جان من، اما نتوان رفت
ای قافله، در بادیه ام پای فرو ماند
بگذر که در کعبه به این پا نتوان رفت
مپسند که در پیش لبت مرده بمانم
تا زیسته از پیش مسیحا نتوان رفت
خسرو، پس ازین مذهب خورشید پرستی
مؤمن شده در قبله ترسا نتوان رفت
افسوس ازین عمر که بر باد هوا رفت
کاری به جهان نی به مراد دل ما رفت
خورشید من از اوج جوانی چو برآمد
بس ذره سرگشته که بر باد هوا رفت
گفتم ز در خویش مران، گفت که بگذر
زین کوچه که داند که چو تو چند گدا رفت؟
کس را چه غم ار رفت دل سوخته من
بوده ست از آن من، اگر رفت مرا رفت
آن صبر که می گفتم من کوه گران سنگ
بادی بوزید از تو ندانم که کجا رفت
گفتم که زیم بی تو، دوری مکش اکنون
گر از من درویش حدیثی به خطا رفت
رنجه نشوم گر به جفا سر بریم، ز آنک
بسیار چنین ها به سر اهل وفا رفت
تو دیر بزی کز گل بارانت نشان نیست
هر ذره که از کوی تو با باد صبا رفت
ما را چه حد صبر به هجر تو، چو خسرو
آمد به درت باز به سر آنکه به پا رفت
مطالب مشابه: اشعار فردوسی (مجموعه شعرهای حماسی و زیبای فردوسی پاکزاد)

تا بر سر بازار به مستی قدمش رفت
بس خرمن مردان که به باد ستمش رفت
هر صبر و سلامت که دل سوخته را بود
اندر شکن سلسله خم به خمش رفت
یوسف چو گذر کرد به بازار جمالش
هر مایه که او داشت به هفده درمش رفت
یک روز به شادی وصالش نرسانید
آن عمر گرانمایه که ما را به غمش رفت
آلوده نشد هیچ گهی دامن نازش
زان خون عزیزان که به زیر قدمش رفت
بسیار سرافگنده به شمشیر سیاست
ای دولت آن سر که به تیغ کرمش رفت
رفت از قلم حکم که در عشق رود جان
القصه، همان رفت که اندر قلمش رفت
جان دید چو خونریزی سلطان خیالش
بستد کفن و تیغ به زیر علمش رفت
بر یاد وی امشب شب خسرو به درازی
کوتاه نشد، گر چه مهی بیش و کمش رفت
جز صورت تو ماه سما را چه توان گفت
جز طره تو دام بلا را چه توان گفت
آن روی که داده ست خدایت صفت آن
هم خود تو بگو، بهر خدا را، چه توان گفت
چون ماه نو انگشت نمایست دهانت
آن خاتم انگشت نما را چه توان گفت
شد بسته زلفین تو خون در دل نافه
دلبستگی مشک خطا را چه توان گفت
هر لحظه صبا بر سر گل بروزد از ناز
از کرده تو باد صبا را چه توان گفت
شب اشک و دم سرد مرا دید خیالت
پس گفت که این باد هوا را چه توان گفت
گر چشم مرا ابر گهربار توان خواند
خاک کف شمس الامرا را چه توان گفت