غزلیات اسیری لاهیجی (شعرهای عاشقانه و زیبا از شاعر بزرگ ایران)

غزلیات اسیری لاهیجی را به صورت گلچین در روزنو آماده کرده‌ایم. شمس‌الدین محمد بن یحیی بن علی لاهیجی نوربخشی معروف به شمس‌الدین محمد لاهیجی و متخلص به فدائی یا اسیری از اعاظم و افاضل عرفای قرن نهم هجری بود.

غزلیات اسیری لاهیجی (شعرهای عاشقانه و زیبا از شاعر بزرگ ایران)

شعرهای عاشقانه اسیری لاهیجی

ای ماه برون آمده از مشرق بطحا

تابان ز رخت شعشعه نور تجلی

خورشید جهانی ز تو روشن همه عالم

انوار الهی ز جبین تو هویدا

از پرتو روی تو مه و مهر منور

وان نورسیه از خم زلفین تو پیدا

ایجاد جهان را چو غرض نور تو بودست

دارند بمهرت همه ذرات تولا

گر شرع تو رهبر نشود سالک ره را

کی در حرم وصل شود محرم مولی

هر دیده که در هر دو جهان حسن تو بیند

در صورت و معنی بود آن دیده بینا

سودا زده چون موی تو شد جان اسیری

زان دم که جمال رخ تو کرد تماشا

شعرهای عاشقانه اسیری لاهیجی

از خود فنا نگشته نیابی بحق بقا

فانی شدن ز خویش بود حال اولیا

تا نقش غیر پاک نشویی ز لوح دل

کی در حریم وصل شود جانت آشنا

جانهای بیدلان زده آتش بهر دو کون

از شوق روی دلبر بی چون بی چرا

طی کرد راه و زود بمطلوب خود رسید

هر کو بصدق در ره عشقش نهاد پا

داری دلا هوای سلوک طریق حق

باید قدم نهی بره شاه لافتی

شاهی که از بلندی قدرش خبر دهد

ایزد به هل اتی و بتاکید انما

بر تخت ملک فقر چو او شاه مطلق است

شاهان فقر جمله بدو کرده اقتدا

آن بحر علم و فضل و کمال و حیا و خلق

آن کوه حلم و کان مروت کرم سخا

هر کو کمر نبست بحب علی و آل

بندد میان بدشمنیش جان مصطفا

وصف کمال تست سلونی ولو کشف

کس را نبوده عرصه این بعد انبیا

دست نیاز و عجز اسیر(ی) بدامنت

چون زد مدارش از قدم خویشتن جدا

وقت نماز ز عشق شنیدم عجب ندا

قد اذن الموئذن حیوا علی الفنا

ای دل بذوق زهر فنا نوش و غم مخور

بعدالفناء قد تجدالعز والبقا

گوید خرد که پر خطر است این طریق عشق

والله لا اخاف من الموت فی الهوی

گر پیش ازین جمال تو پنهان ز خلق بود

الان ذکر حسنک قد شاع فی الوری

کردی بنور خویش منور بصیرتم

حتی رایت وجهک فی کل مااری

مهر رخت ز پرده هر ذره ظاهرست

یا حبذا ظهورک فی صورة الخفی

بنگر جهان بدیده حق بین اسیریا

من نوره تنورت الارض والسما

مطالب مشابه: غزلیات امیر شاهی (شعرهای عاشقانه و شاهکار از شاعر بزرگ ایرانی)

عکس نوشته غزلیات اسیری لاهیجی

برابر طور عشق ای دل ببین نور تجلی را

که تا بیخود شوی از خود بدانی طور و موسی را

مرا دعوت مکن واعظ بحوران از قصور خود

که ما دیدار میخواهیم نه دنیا(و) نه عقبی را

ترا گردیده مجنون نباشد کی توانی دید

شعاع پرتو حسن جهان افروز لیلی را

نداری دیده معنی، ندیدی زان، مه رویش

ز حسن صورت یوسف نباشد بهره اعمی را

چو گشتم عاشق صادق بمعشوق خراباتی

گرفتم جام می بر کف، فکندم زهد و تقوی را

بنزد جان مشتاقان نباشد هیچ مقداری

به پیش قدورخسارش دلا فردوس و طوبی را

دو عالم صورت و معنی جمال نوربخش او

ز صورت بگذر ار خواهی اسیری حسن معنی را

اگر از چهره ذاتش برافتد برده اسما

ز تاب پرتو حسنش فنا گردد همه اشیا

ز جام باده عشقش همه ذرات سرمستند

گرفت آفاق ازین معنی سراسر فتنه و غوغا

همان یک باده با هر کس دهد ساقی ز دیگر جام

کند وامق ز عذرا مست و مجنون از رخ لیلی

تجلی میکند هر دم بعالم شاهد حسنش

اگر دیدار میخواهی بیاور دیده بینا

چو از رخ پرده بردارد جمال خود بیاراید

همه اعضای من گردد سراسر دیده سرتاپا

که تا هر جا بهر عاشق نماید شیوه دیگر

گهی مسجد کند منزل گهی میخانه را مأوی

به حسن تازه هر ساعت نماید یار دیداری

از آن رو دایما بودست اسیری واله و شیدا

تا نقاب از مه رخسار تو برداشت صبا

یافت از پرتو حسن تو جهان نور و صفا

از تجلی جمال تو دل و جان جهان

مست و لایعقل و شیداست زهی حسن لقا

جز جمالی که بهر لحظه نماید رخ دوست

نیست درد دل ما را بجهان هیچ دوا

بیخود از باده عشقند چه هشیار و چه مست

همه مست می وصلند چه شاه و چه گدا

وارهید این دل دیوانه ز اندوه فراق

تا که دربزم وصال تو ز خود گشت فنا

محرم سر نهان آمد و عارف بیقین

هرکه حسن رخ تو دید عیان از همه جا

دید خورشید جمالت ز همه ذره عیان

هرکه وارست اسیری ز حجاب من و ما

پیش از بنای دیر جهان دیر سال‌ها

با دوست بوده‌ایم به انواع حال‌ها

سرخوش ز جام وصل و در آغوش یار خود

بودیم بی‌جفای رقیب و ملال‌ها

معشوق را به ما نظری عاشقانه هست

ورنه چرا کند همه غنج و دلال‌ها

در هر لباس روی نماید به دلبری

گر شرح عشوه‌هاش بگویم فیال‌ها

هردم رخش به نقش دگر جلوه می‌کند

بیرون ز حصر حسن تو دارد مثال‌ها

در تاب حسن تو دل و جان مست و بی‌خودست

ناید جمال دوست به شرح و مقال‌ها

هردم ظهور خاص نماید اسیریا

او را به ماست این همه نوعی وصال‌ها

عکس نوشته غزلیات اسیری لاهیجی

شعرهای زیبای اسیری لاهیجی

گر وصال دوست میخواهی دلا

از مقام کفر و ایمان برتر آ

تا تو بیگانه نخواهی شد ز خود

با خدای خود نگردی آشنا

پاکباز و پاک رو گر نیستی

کی تو برخوردار باشی از لقا

با می و معشوق باشد هم نفس

هرکه شد خاک ره رندان چو ما

عاشقی کو واصل معشوق شد

فاش میگوید و من اهوی انا

خوش درآ در وادی ایمن دمی

می شنو انی اناالله موسیا

وادی ایمن چه باشد طور عشق

که درو نور تجلیست از خدا

همچو عیسی چون برآیی بر فلک؟

گر نخواهی شد مجرد از هوا

گر بقای جاودان خواهی بحق

بایدت اول ز خود گشتن فنا

جز فنا اندر فنا در راه عشق

من ندیدم درد عاشق را دوا

منکر حال اسیری کی شود

هر که دارد از خدا ایمان عطا

در باز شد ز میکده ناموس و نام را

ساقی صلای باده بگو خاص و عام را

مست و خراب و بیخودم ای پیر می فروش

بنمای راه میکده مستان جام را

دریاب ساقیا بدو جامی دگر مرا

هشیار ساز بیخود مست مدام را

دوران بکام ماست بده باده ساقیا

از من مپرس هیچ حلال و حرام را

مست شراب عشق ز هشیار عقل به

با زاهدان بگوی ز ما این پیام را

زلف چوشب حجاب رخ همچو مه چراست؟

بگشا ز رونقاب و بروز آرشام را

مفتی چو عقل ره نبرد در مقام عشق

از عاشقان بجوی نشان این مقام را

عشاق پخته در حرم وصل محرمند

کی ره بود ببزم تو زهاد خام را

در عاشقی چو شهره شهرم اسیریا

گر عاقلی ز ما مطلب ننگ و نام را

بهوای روی جانان دل و جان ماست شیدا

ز خیال زلف مشکین بسرم هزار سودا

ز شراب عشق مستم ز خمار عقل رستم

چکنم صلاح و تقوی چو شدم بعشق رسوا

چو ز لوح دل بشستی همه نقوش اغیار

ز پس حجاب عزت رخ یار شد هویدا

ز شراب وصل جانان همه کاینات مستند

تو ز بیخودی نداری خبری ز مستی ما

چو نداشت ذوق عرفان دل بیخبر چه داند

که جمال روی جانان بچه رو نمود هرجا

نه که یار گشت پنهان تو بچشم ما نظر کن

که بنقش هر دو عالم همه روی اوست پیدا

نظری بچشم جان کن، بجمال او اسیری

که چگونه گشت پنهان بنقاب جمله اشیا

ای دوست نقاب زلف بگشا

بی پرده بما جمال بنما

حیفست جمال ذات مطلق

مخفی شده در صفات و اسما

رخسار تو گر نقاب برداشت

هر ذره نمود مهر والا

در کسوت صورتست و معنی

پیوسته جمال دوست پیدا

در پرتو حسن اوست حیران

جان و دل عاشقان شیدا

بگشود صبا گره ز زلفت

از دام بلا رهید جانها

هر دم بلباس غیر آن یار

بر جمله جهان نمود خود را

پیداست ز روی ماه رویان

خورشید جمال دلبر ما

هر لحظه بنقش دیگر آن یار

بر دیده دل شود هویدا

گه خضر و گهی مسیح گردد

گه آدم و نوح و گاه حوا

آزاده ز قید شد اسیری

تا دید جمال دوست هر جا

اشعار اسیری لاهیجی

تا جان مرا شد بغم عشق تولا

کردم ز قرار و خرد و صبر تبرا

با چاشنی عشق برابر نتوان کرد

نه آرزوی دنیی و نه لذت عقبی

در هر دو جهان از هوس دیدن رویت

عاشق نکند جز بسر کوی تومأوی

ذرات دو عالم همه مست می عشقند

در بزم شهود تو نه ادناست نه اعلا

در کعبه و بتخانه طلبکار تو بودم

هرجا که شدم وصل تو بودست تمنا

بی آینه ادراک جمالت نتوان کرد

آئینه رخسار تو شد دیده بینا

هر دل که نبیند ز جهان عکس جمالت

در عالم تحقیق بود جاهل و اعمی

مست می دیدار خدا را خبری نیست

از آتش سوزان و نه از روضه و طوبی

چون ذره سرگشته دل و جان اسیری

در پرتو خورشید جمالت شده شیدا

ما می پرست یار و جهان می پرست ما

مامست عشق و کون ومکان بوده مست ما

جنب وجودم از می توحید حق پرست

زاهد مکن بسنگ ملامت شکست ما

در ملک عشق منصب ما بین چو شد بلند

ماپست یارو جمله جهان گشته پست ما

هر ماهیی که بود درین بحر بی کران

موج کرم فکند تمامی بشست ما

ذرات کون آینه مهر روی اوست

این روی دیده بود ز بت بت پرست ما

بر وحدت خدا همه ذرات شاهدند

گر منکری شنو تو جواب الست ما

ما پشت پا زدیم اسیری بهر دو کون

تا اوفتاد دامن عشقش بدست ما

کونین قطره ایست ز دریای ذات ما

افهام قاصرند ز کنه صفات ما

از غیر من چو نام و نشان نیست در جهان

اسم و صفات ما شده مجلای ذات ما

بیخو است روبروی من آورد بت پرست

هرگه که کرد سجده لات و منات ما

گر مرده بود زنده جاوید شد چو خضر

هرکس که خورد جرعه ز آب حیات ما

روشن جهان ز پرتو خورشید روی ماست

شد جلوه گاه حسن رخم کاینات ما

دیدیم جمله طالب دیدار ما بدند

سکان کعبه معتکف سومنات ما

چون گشت غرقه اسیری ببحر ذات

زان محو بود از همه قیدی نجات ما

مطالب مشابه: اشعار غزل آذر بیگدلی (غزلیات زیبای آذر بیگدلی شاهر کهن ایرانی)

اشعار اسیری لاهیجی

جامه بیگانگی پوشید یار آشنا

تا تواند عشق ورزیدن بهر شاه و گدا

گاه پوشد کسوت لیلی گهی مجنون شود

گاه معشوق و گهی عاشق نماید خویش را

گفت صوفی عاشق و معشوق جز یک ذات نیست

عارفش گفتا صواب و جاهلش گفتا خطا

یک حقیقت بر مراتب طالب و مطلوب شد

گر تو دانایی یکی دان راه و رهرو، رهنما

سرخود با خود بگوید خود کند افشای آن

تا نهد تهمت بخلق و فاش گردد ماجرا

گشته ظاهر بر ظهور خاص در هر مظهری

از پی اظهار ناز و شیوه بی منتها

با اسیری رو نمودی از پس هر ذره باز

تا نبیند هر نظر در جلوه دیگر ترا

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا