غزلیات ادیب صابر (زیباترین شعرهای عاشقانه از این شاعر بزرگ)
غزلیات ادیب صابر را به صورت گلچین در روزنو آماده کردهایم. شرفالادباء شهابالدین ادیب صابر بناسماعیل ترمذی (نیمه یکم سده ۶ق/۵۴۶ق) شناخته شده به ادیب صابر شاعر ایرانی از ترمذ بود. او در زمان سلجوقیان میزیستهاست.

شعرهای عاشقانه ادیب صابر
ساقی کمی قرین قدح کن شراب را
مطرب یکی به زخمه ادب کن رباب را
جام از قیاس آب و می از جنس آتش است
ساقی نثار مرکب آتش کن آب را
بفکن مرا به باده ای و مست و خراب کن
یکسو فکن حدیث جهان خراب را
عهد شباب دارم و جام شراب هست
عهد شباب زیبد جام شراب را
اندیشه چون سوال بود باده چون جواب
پیش از سوال ساخته دار این جواب را
از بهر آن که عمر همی بگذرد چو خواب
معزول کردم از عمل دیده، خواب را
چون عمر خوش نبود مگر با شراب و عشق
دل عشق را سپردم و تن مر شراب را
ساقی بده آن می مصفا را
آن راحت روح پیر و برنا را
خواهی که تنت صفای جان گیرد
از کف منه آن می مصفا را
ساقی بده آن قدح که در مستی
از هستی غم، فرج دهد ما را
آن می که به زنده کردن شادی
او ماند و بس دم مسیحا را
می هست کند نشاط ناگه را
می نسیت کند غم مفاجا را
امروز شراب نوش و شادی کن
بگذار حدیث دی و فردا را
گردن منه این سپهر سرکش را
تمکین مکن این جهان رعنا را
مطالب مشابه: شعرهای عاشقانه صائب تبریزی / مجموعه احساسیترین و عاشقانهترین شعرهای صائب

ساقی بده آن شراب گلگون را
کز گونه خجل کند طبر خون را
خواهی که رخ تو رنگ گل گیرد
از کف منه آن شراب گلگون را
ناخوش نتوان گذاشت بی باده
وقت خوش و ساعت همایون را
آن باده عقیق ناب را ماند
چونانکه پیاله، در مکنون را
یک قطره از او فدای هامون کن
تا لاله ستان کنیم هامون را
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه گل دهیم جیحون را
افسون غمند باده و مستی
بر لشکر غم گمار، افسون را
کاین صرف کند صروف گیتی را
وآن دفع کند بلای گردون را
باده سبب است عیش مردم را
لیلی غرض است عشق مجنون را
قانون قرار عشرت آمد می
ضایع مکن این قرار و قانون را
گر طالب مال و گنج افزونی
آراسته باش رنج افزون را
بی مال چه بد رسید موسی را
وز گنج چه نفع بود قارون را
عکس نوشته غزلیات ادیب صابر
دوش نبردهست مرا هیچ خواب
خفتن عشّاق نباشد صواب
چشم من ار خواب نیابد رواست
آب گرفتهست در او جای خواب
گر شکر آمد لب شیرین یار
چونکه مرا تلخ فرستد جواب
در لب لعلش همه نوش است و قند
در سر زلفش همه پیچ است و تاب
بی رخ او نور نیابد قمر
بی لب او نوش نگردد شراب
باد چو بربود نقاب از رخش
دیدهٔ من (بر) فلک آفتاب
گر باده با مشافههٔ دوستان خوش است
جای چمانه بر چمن بوستان خوش است
گلهای بوستان چو رخ دوستان ماست
پس بوستان ما ز رخ دوستان خوش است
گیتی جوان شد از سر و پیری گرفت می
مجلس به زیر سایهٔ سرو جوان خوش است
هم ابر دُرفِشان شد و هم باغ گلفشان
این گلفشان به صحبت این دُرفِشان خوش است
گر جام می به دیده خوش آید شگفت نیست
در جام می لطافت جان است و جان خوش است
بلبل حکایت گل و مل خوش کند همی
او را ز بهر این دو حکایت زبان خوش است
خوش دار دل به عشرت و شادی که در جهان
تا ما خوشیم و عشرت ما خوش، جهان خوش است
چهرهٔ باغ زعفرانی گشت
گونهٔ باده ارغوانی گشت
دوستان ترک بوستان گفتند
جشن نوروز مهرگانی گشت
گل خودروی، روی پنهان کرد
بلبل از شاخِ گل نهانی گشت
باغبان راه خانه پیش گرفت
پیشهٔ زاغ باغبانی گشت
زنده کن عیش را به جام شراب
که شراب آب زندگانی گشت
عید خوبان را چو روی خویشتن آراسته است
راست پنداری ز رویش عید، عیدی خواسته است
گر جمال عید، عالم را بیاراید رواست
عید را باری جمال روی او آراسته است
خاک راه از بوی زلفش پر نسیمِ عنبر است
چشم خلق از نور رویش بر مهِ ناکاسته است
فتنهای از حسن او در تعبیه ره یافته است
نوحه ای از عشق او از عیدگه برخاسته است
سرو و باغ و باغبان از قامت او طیره اند
گویی او را باغبان مجد دین پیراسته است
سید مشرق که از بخشیده و انعام اوست
هر چه اندر مشرق و مغرب نعیم و خواسته است
زبس گل که در باغ ماوی گرفت
چمن رنگ ارژنگ مانی گرفت
صبا نافهٔ مشک تبت نداشت
جهان بوی مشک از چه معنی گرفت؟
مگر چشم مجنون به ابر اندر است
که گل رنگ رخسار لیلی گرفت
رخ سوسن سیمسیما ز نور
مثال کف دست موسی گرفت
سر نرگس تازه از زر و سیم
نشان سر تاج کسری گرفت
چو رهبان شد اندر لباس کبود
بنفشه مگر دین عیسی گرفت
به مَی ماند اندر عقیقین قدح
سرشکی که در لاله ماوی گرفت
قدح گیر یک چند و دنیا مگیر
که بدبخت شد هر که دنیی گرفت
شعرهای عاشقانه و زیبای صابر
آن باده را که گونه بیجاده آمده است
بویش چو بوی سوسن آزاده آمده است
رنگ گل و گلاب نسیم بهشت یافت
گویی که از بهشت فرستاده آمده است
بیجاده رنگ باده و بیجاده لب حریف
بیجاده پیش خدمت بیجاده آمده است
پر کن قدح که در سر من باد عاشقی است
با باد عشقم آرزوی باده آمده است
ساقی زهر گروه که باشد روا بود
شرط نخست او زنخ ساده آمده است
آماده بر بساط تماشا دل من است
تا دل به عشق و باده گرو داده آمده است
هر ساعتی هزار طرب زاید از دلم
تا بازم آن نگار پری زاده آمده است
باد سحری طرب فزاید
غم از دل غمکشان زداید
بادی که به صبحدم برآید
بی باده مرا طرب فزاید
دل در بر من بدو شتابد
جان در تن من بدو گراید
گر جان برمش به هدیه زیبد
ور دل دهمش به تحفه شاید
زان باد بود مرا گشایش
کز زلف بتم گره گشاید
فارغ شود از زیارت او
وانگه به زیارت من آید
بی بوسهٔ او که جان فروزد
بی چهره او که دل رباید
دل در بر من همی نماند
جان در تن من همی نپاید
بادست به دست من که بی دوست
طبعم همه باد را ستاید
می خوارگان که باده ز رطل گران خورند
رطل گران ز بهر غم بی کران خورند
رطل گران برد ز دل اندیشه گران
درخور بود که باده ز رطل گران خورند
در باده رنگ عارض معشوق دیده اند
رطل گران به قوت و نیروی آن خورند
جان است جنس باده و باده است جنس جان
از بهر جان و راحت او جنس جان خورند
خوشتر ز باده هیچ نعیمی نخورده اند
آنها که مال و نعمت ملک جهان خورند
هر که معشوق محتشم دارد
دلبر و کام دل به هم دارد
روی نیکوش محتشم کرده است
کار معشوق محتشم دارد
زلف جادوش صبر من بر بود
زلف او جادویی چه کم دارد
روی چون چشم او دژم دارم
زلف چون پشت من به خم دارد
در من و حال من نگه نکند
از تکبر که آن صنم دارد
نکشم سر ز خط خدمت او
گرچه بر من سر ستم دارد
آتش اندر دلم زدست غمش
دل او را از این چه غم دارد
چشم من پرنم است از آتش عشق
عجب است آتشی که نم دارد
آن عهد و وفای ما کجا شد
از هر دو دلت چرا جدا شد
دی عادت تو همه وفا بود
امروز چرا همه جفا شد
بر لشکر حسن، پادشاهی
چونین شود آنکه پادشا شد
تا تو بشدی بشد قرارم
معلوم نمی شود کجا شد
هجران تو دشت کربلا بود
زو حصه من همه بلا شد
وز خون دو دیده، رویم اینک
چون حلق شهید کربلا شد
زین گونه شود که من شدستم
هر دل که به عشق مبتلا شد
غزلهای ادیب صابر
دیده که رخ و زلف تو از دور ببیند
بر روز منور شب دیجور ببیند
در ظلمت زلفین تو رخسار تو نور است
پر نور شود دیده که آن نور ببیند
عاشق که به کویت گذرد خلد ببیند
دیده که به رویت نگرد حور ببیند
از رنج شفا یابد و رنجور نماند
گر روی تو را مردم رنجور ببیند
آسیمه شوم چون لب نوشینت ببینم
ماننده زنبور که انگور ببیند
با تو مثل من که همی بینمت از دور
چون تشنه و آب است که از دور ببیند
گر وصل تو یابم سخن هجر نگویم
ماتم چه کند هر که ره سور ببیند
مطالب مشابه: غزلیات اسیری لاهیجی (شعرهای عاشقانه و زیبا از شاعر بزرگ ایران)

چشم من بی روی تو روشن مباد
روی تو جز پیش چشم من مباد
سوسن آزاد خاک پای توست
ور نباشد در جهان سوسن مباد
این دل مسکین بی آرام من
جز به زیر زلف تو مسکن مباد
وین تن رنجور و جان خسته را
در جهان جز کوی تو معدن مباد
گر بود جان و دل و تن بی تو خوش
دل مباد و جان مباد و تن مباد
دلم بی روی تو خرم نباشد
چو دلبر نیست دل بی غم نباشد
اسیرم عشق را، غمگین ازآنم
اسیر عشق را غم کم نباشد
به بوسی مرهمی نه بر دل من
شفای خسته جز مرهم نباشد
مراگویی که دل در عشق خوش دار
خوشی و عاشقی با هم نباشد
گه از تو شاد باشم گاه غمگین
جهان بی سور و بی ماتم نباشد
دل من بی تو حکایت ز دهان تو کند
تن من بی تو روایت ز میان تو کند
که تواند که کند با لب پرخنده مرا
گر کند خنده آن تنگ دهان تو کند
سال و مه قصد به کاسد شدن عنبر و مشک
زلف عنبر شکن مشک فشان تو کند
دل پر آتشم اندر خم زلفین تو ماند
حاش لله که آهنگ زیان تو کند
لاله رخساری و چون لاله مرا سوخته دل
عشق رخساره چون لاله ستان تو کند
هر زمانم چو کمان چفته و چون تیر نزار
تیر آن غمزه ابروی کمان تو کند
به زبان تلخ چه گویی و تو را لب چو شکر
چه شود گر دل (من) شکر زبان تو کند
با من دلت آشنا نمی گردد
وز تو دل من جدا نمی گردد
هر چند وفای من رها کردی
از دست تو دل رها نمی گردد
از بهر سه بوسه زان دو لب هرگز
یک حاجت من روا نمی گردد
روزی که دو چشم من نمی گرید
درشهر یک آسیا نمی گردد
بر عشق تو پادشاست دل لیکن
بر وصل تو پادشا نمی گردد
هر تیر که غمزه تو اندازد
بر دل زند و خطا نمی گردد
تا تو به مراد ما نمی باشی
گردون به مراد ما نمی گردد
ای از بنفشه زلف تو پر پیچ و تاب تر
چشمت ز چشم نرگس تر نیم خواب تر
خوش ده جواب دوست که از جمع دلبران
دلبرتر آن بود که بود خوش جواب تر
خرم شده ست سبزه و مشکین شده است باد
بر روی سبزه باده مشکین صواب تر
آتش تر است از آتش رخشان شراب لعل
او را پیاله ای طلب از آب آب تر