غزلهای زیبا اهلی شیرازی شاعر کهن ایرانی به همراه عکس نوشتههای این شاعر
غزلهای زیبا اهلی شیرازی شاعر کهن ایرانی به همراه عکس نوشتههای این شاعر را در روزنو قرار دادهایم. محمد اَهْلی شیرازی، (۸۵۸-۹۴۲ق)، ادیب و شاعر سده ۱۰ق /۱۶م است. او در قصیده از انوری، ظهیر فاریابی، خاقانی و جامی، و در غزل از سعدی و حافظ پیروی میکرده است. اهلی قصاید و ترکیببندهای زیادی در مدح و رثای اهل بیت(ع) دارد.

شعرهای عاشقانه اهلی شیرازی
چشم تو دگر در پی صید دل و جان است
صیادیت از دیدن دزدیده عیان است
گر داشت پری چون تو جمالی چه نهان داشت
پیداست که از شرم جما تو نهان است
حال دل بیچاره مگر جان بتو گوید
با دوست حکایت نه سرو کار زبان است
بوی تو نشان میدهدم ناله پر درد
هر ناله که از درد برآید به نشان است
مرهم بنهم بر دل و زخمم مزن از طعن
کین زخم زبان سخت تر از زخم سنان است
گیرم بت چین جان دهد آرایش حسنش
من کشته آن ساد رخم کلفت جان است
می بارد ازین مغبچگان طرفه غزالی
اینست درین مردم و اهلی سگ آن است
پیری خزان تازه بهار جوانی است
وقت شباب خوش که گل زندگانی است
ایساقی صبوح که چون آفتاب صبح
خار و گل از فروغ رخت ارغوانی است
جامی ببخش و چهره ما لاله رنگ کن
کاندر بهار عمر رخ ما خزانی است
جام شراب و کنج خرابات و وصل یار
عیش نهان مگوی که گنج نهانی است
پیش می صبوحی رندان و خواب امن
شاهی و پاسبانی لشگر شبانی است
آن مدعی است کز پی شهرت چو برق سوخت
خرم کسی که سوخته بی نشانی است
اهلی، نشان از آن خط لب میدهی مگر
با طوطیان غیب ترا هم زبانی است

حیاتی با رخ خوی کرده اوست
که صد خضر و مسیحا مرده اوست
من از بالای او دارم شکایت
که در عالم بلا آورده اوست
چراغ زاهد از عشق ار نیفروخت
نه از عشق از دل افسرده اوست
بر افکن پرده ای باد از رخ گل
که گنج حسن زیر پرده اوست
سگش را گر شوم قربان چه منت
که مغز استخوان پرورده اوست
چو بی آزار نتوان در جهان زیست
خوشا دلخسته یی کازرده اوست
رقیب از خون دل پی برد آخر
که اهلی صید پیکان خورده اوست
تشریف کرامت اگر از لطف الهی است
پشمینه مارا چه کم از اطلس شاهی است
گر نامه سفیدی سببش توبه ز عشق است
این نامه سفیدی نبود نامه سیاهی است
چون برگ خزان دیده به پیرانه سرم بین
خون جگر از گریه که بر چهره گاهی است
در دعوی خونم اگرت غمزه گواه است
من راضی ام ایشوخ چهه حاجت بگواهی است
در وصف جمالت که نهایت نپذیرد
هرچند که گویند سخن نامتناهی است
عاشق که ز طوفان بلا روی نتابد
یونس صفتش کشتی نوح از دل ماهی است
اهلی نگرد نور دگر هر دم از آن رخ
آن رخ مگر آیینه انوار الهی است
مطالب مشابه: غزلیات جهان ملک خاتون (شعرهای غزل و عاشقانه جهان ملک خاتون بانوی شعر ایران)
عکس نوشته غزلیات اهلی شیرازی
مستی که ذوق رندی و بیچارگی نیافت
مستی نکرد و لذت میخوارگی نیافت
آن گل کجا گشاد رخ خویش ای پری
کانجا هزار همچو تو نظارگی نیافت
راه عدم گرفت دلم کز مقام غم
آزادگی جز از ره آوارگی نیافت
ای برق گاه گاه وصالت مرا بسوخت
خوش آنکه گر نیافت بیکبارگی نیافت
اهلی که جان فدای سر دوستان کند
کسرا به از سگ تو بغمخوارگی نیافت
ناخورده می ز نرگس او دل خمار یافت
تا چیده یک گل از مژه صد زخم خار یافت
میکرد شمع از آتش دل بی قرار سعی
بعد از هزار سعی بکشتن قرار یافت
آنرا چو من رواست که گشت چمن کند
کز خار و گل مشام دلش بوی یار یافت
من ذره حقیرم و آن آفتاب حسن
هرجا نظر فکند چو من صدهزار یافت
چندان ز مهر او بفلک رفت دود دل
کایینه جمال بآخر غبار یافت
با انس آن غزال کنار از جهان گرفت
مجنون که آرزوی دل اندر کنار یافت
سرچشمه حیات اگر شد نصیب خضر
اهلی نمی هم از مژه اشگبار یافت
تا بر گل تو سنبل پر خم دمیده است
بوی بهشت در همه عالم دمیده است
صبح است و جامه چاک زدی درمی صبوح
صبحی چنین ز جیب فلک کم دمیده است
حور و فرشته را اگر از جان سرشته اند
بوی محبت از گل آدم دمیده است
در حیرتم ز مهر خطت از دل رقیب
کز سنگ خاره سبزه خرم دمیده است
اهلی درین چمن مشو از خار غم ملول
زان رو که خار و گل همه با هم دمیده است
امید خلق باقبال و دولت خویش است
امید ما بغم و درد و حسرت خویش است
اسیر محنت عشق از هوای راحت وصل
اسیر نیست گرفتار محنت خویش است
چه غم ز داغ محبت چو شمع عاشق را
گرش ثبات قدم در مشقت خویش است
دلی غمین نگذارد به بیش و کم ساقی
غم او خورد که نه راضی بقسمت خویش است
بزیر پای خسان سرمنه چو سبزه که سرو
بلند قدریش از قدر و همت خویش است
هزار سال اگرت مهر مینماید چرخ
مباش غره که در بند فرصت خویش است
سر بهشت ندارد کز کنج غم اهلی
بهشت زنده دلان کنج خلوت خویش است

شعرهای زیبای اهلی شیرازی
شیشه دل بهر خوبانم ز دست افتاده است
کار دل از دست خوبان در شکست افتاده است
در گلستان جمالت زان دو چشم می پرست
کافری خونخواره در هر گوشه مست افتاده است
با نهال قامتت چون سایه ای سرو سهی
سربلندی چون کند طوبی که پست افتاده است
او که در عشق از غم دین پند عاشق میدهد
گو غم خود خور که عاشق بت پرست افتاده است
نیست ما را غم که دین و دل فتاد از دست ما
می بده ساقی که اکنون هرچه هست افتاده است
کی نهم جام می از کف چون دهم آسان ز دست
گوهری کز چشمه خضرم بدست افتاده است
جز سر زلف تو صید خاطر اهلی نکرد
این چنین صیدی کسی را کم به شست افتاده است
تو پیش چشم منی چشم من پر آب از چیست
چو دل بوصل تو آسود اضطراب از چیست
ز شوق آن لب میگون دلم کباب بود
تو آتشم زده یی ورنه دل کباب از چیست
گرفت چاشنیی از لب تو ساغر می
وگرنه بیهشی خلق در شراب از چیست
غم از حساب قیامت مگر نداری تو
وگرنه با منت این ظلم بی حساب از چیست
چو آفتاب برت کم ز ذره خاکست
بخاکیان درت ناز آفتاب از چیست
چو گنج حسن شدی حال دل خراب مپرس
تو خود ببین که دل زار ما خراب از چیست
حدیث حسن بتان گر نمیکنی اهلی
بکنج صومعه فریاد شیخ و شاب از چیست
چو منع غیر مجالم در آشنایی نیست
ز آشنایی او چاره جز جدایی نیست
گذشتم از غم آن گل زرشک غیر ولی
ز خار خار دل از غیرتم رهایی نیست
دلا ز صحبت خوبان کناره کن ز ازل
که آخرش بجز از جور و بیوفایی نیست
خوشم چو بلبل مسکین بخار غم ای گل
ز بسکه برگ وصالم ز بینوایی نیست
ز آشنایی و یاری بلا کشد اهلی
خوشا کسی که بکس هیچش آشنایی نیست
رفتی و نقش روی تو از چشم تر نرفت
خال توام چو مردم چشم از نظر نرفت
خاری که از ره تو بپای دلم خلید
تا سر نزد ز خاک من از دل بدر نرفت
کارم بجان رسید ز زخم زبان خلق
جان رفت و زخم طعنه خلق از جگر نرفت
هرگز بسر نرفت شبی کز غمت چو شمع
دود دلم بگنبد افالک بر نرفت
رفتم بخاک و زیر سر از حسرتم بماند
دستی که هرگزم بکسی در کمر نرفت
مردم چو شمع و کار من از پیش عاقبت
با سوز گریه شب و آه سحر نرفت
اهلی اگرچه غرقه بخون می شود در اشک
بی سیل گریه یکنفس او بسر نرفت
چنین حسن و ملاحت با ملک نیست
ملک را حسن اگر هست این نمک نیست
گل خوبان چو گل عنبر سرشت است
ولی بوی وفا با هیچ یک نیست
مرا گر در وفا شک داری ایشوخ
ترا در بیوفایی هیچ شک نیست
بکوی صبر عاشق ره نیابد
ره عشق و صبوری مشترک نیست
فلک هرگز نشد اهلی بمن یار
مرا هم چشم یاری از فلک نیست
اشعار اهلی شیرازی
شبی که بی تو برین پیر خسته حال گذشت
شبی گذشت که گویی هزار سال گذشت
مگر بیایی و عمری نوم دهی از وصل
که عمر من همه دور از تو در ملال گذشت
خبر نداشتم از بیخودی که چون رفتی
تو خود بگوی که بر جان من چه حال گذشت
نصیحتم مکن ای همنفس که تشنه لبم
نمی توانم از آن چشمه زلال گذشت
ز بخت خفته چه در خواب غفلتی اهلی
که روز هجر رسید و شب وصال گذشت
روی تو مصحفی است که در آن خوبی است
خال تو آیتی است که در شان خوبی است
جان جهان، ملاحت روی تو تازه کرد
خوبی است جان عالم و آن جان خوبی است
طغرای ابرویت چو مه نو تمام کرد
منشور دلبری که ز دیوان خوبی است
آهسته ران که توسن حسن تو پست ساخت
جولان هرکه در سر میدان خوبی است
رخسار دلفروز تو زان لعل پرنمک
این معدن ملاحت و آن کان خوبی است
روی چو آتشت گل باغ جوانی است
قد خوشت نهال گلستان خوبی است
سلطان اگر ربود دلش خوبی غلام
اهلی غلام اوست که سلطان خوبی است
مطالب مشابه: اشعار فلکی شروانی (غزلیات، رباعیات، قطعات و …)

بس شکل خوب چرخ کشید و خراب ساخت
تا صورتی بشکل تو ای آفتاب ساخت
آه از شرار آتش غیرت که لعل تو
با هرکه خوردمی جگر من کباب ساخت
تا در کمین مرغ دل کیستس که باز
صیادوار چشم تو خود را بخواب ساخت
خونم که ریخت غمزه مست تو بیگنه
چشم خوشت بهانه خیال سراب ساخت
جایی رسید قصه اهلی که راز او
پیر و جوان ترانه چنگ و رباب ساخت
عید قربان شد و سر در ره جولان تو رفت
من سری داشتم آن نیز بقربان تو رفت
این چه شکل است و شمایل مگر از مشرق حسن
آفتابی که بر آمد بگریبان تو رفت
لذت درد سکندر خضر امروز چشید
که بحسرت ز لب چشمه حیوان تو رفت
رفت جان بهر تو بر باد ولی بر تو چه غم؟
چه تفاوت که نسیمی ز گلستان تو رفت
نه که حرمان تو تنها دل من برد بخاک
کز جهان هرکه برون رفت بحرمان تو رفت
اهلی آن شد که کند میل تو آن نخل بلند
میوه شاخ امید از لب و دندان تو رفت
سینه ایصوفی اگر صاف است چو آیینه ات
هر چه خواهی رو نماید از صفای سینه ات
خاطرت گنجینه مهرست بیمهری مباش
حیف باشد کر گهر خالی بود گنجینه ات
مهر یوسف پیشه کن وز فتنه انجم مترس
گرچه دندان تیز کرد این گرگ پیر از کینه ات
ایکه با یار نوت یار کهن از یاد رفت
یاد کن ای بیوفا از عاشق دیرینه ات
این چنین کز یاد خود بردی مرا نبود عجب
گر بیاد امروز نبود وعده دوشینه ات
ساکن میخانه شو زاهد که ترسم روز مرگ
مست بیرون آورند از مسجد آدینه ات
بت بزی خرقه داری اهلی از تقوی ملاف
تا نسوزد برق غیرت خرقه پشمینه ات