شعر درباره زمستان (مجموعه اشعار زیبا و احساسی برفی)

شعر درباره زمستان را در روزنو به صورت گلچین و منتخب آماده کرده‌ایم. این اشعار زیبا و خاص را می‌توانید در استاتوس، استوری و کپشن استفاده کنید. پس اگر به دنبال زیباترین اشعار زمستانی هستید، با ما همراه شوید.

شعر درباره زمستان

اشعار زیبا با موضوع زمستان

سرود برفی گنجشگکی خرد

مرا با خود به دنیای دگر برد

دوباره جیک جیکی کرد و آن گاه

میان برف ها ناگهان مرد

ﻧﻪ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍشتن ﺩﺍﺭﻡ

ﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫـﻢ کسی ﺩﻭﺳﺘـﻢ ﺩاشته ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﺳﺮﺩﻡ

مثل زمستان…

اشک هایم که سرازیر می شوند

دیر نمی پاید که قندیل میبندند

عجب سرد است هوای نبودنت …

به گوش ام خش خش پاییز زرد است

دل ام میعادگاه زخم و درد است

نمی آید صدایی از در و دشت

“هوا بس ناجوانمردانه سرد است”

سرد است هوا

بیرون اگر می‌روی

دست‌های مرا هم با خودت ببر!

شعر از “رضا کاظمی”

به دل نا گفته صدها حرف دارم

میان سینه زخمی ژرف دارم

به روی پوستین سالخوردم

زمستان در زمستان برف دارم

آرزو کن با من

که اگر خــواست زمســـتان برود!

گرمیِ دستِ تو اما باشد

“مــا” ی ما “مـــن” نشود

سایه ات از سرِ تنهاییِ من کم نشود!

اشعار زیبا با موضوع زمستان

پیش رویم چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر، آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام منزلگه اندوه و درد و بد گمانی،

کاش چون پاییز بودم…

شعر از “فروغ فرخزاد”

اسفند لبخندِ زمستان است

از ذوقِ بهار

عکس نوشته اشعار زمستان

زمستونه زمستونه

فصل تگرگ و بارونه

هوا شده خیلی سرد

روی زمین پر از برف

چه خوبه کودکستان

وقتی میشه زمستان

کلاغ های‌ سیاه رنگ

بخاری های‌ روشن

وقتی بارون میباره

دلم می خواد دوباره

برم به کودکستان

میان آن گلستان

زمستون، تن عریون باغچه چون بیابون

درختا با پاهای برهنه زیر بارون

نمیدونی تو که عاشق نبودی

چه سخته مرگ گل برای گلدون

گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه

واسه هم قصه گفتن عاشقانه

چه تلخه چه تلخه

باید تنها بمونه قلب گلدون

مثل من که بی تو

نشستم زیر بارون زمستون

زمستون

برای تو قشنگه پشت شیشه

بهاره زمستونها برای تو همیشه

تو مثل من زمستونی نداری

که باشه لحظه چشم انتظاری

گلدون خالی ندیدی

نشسته زیر بارون

گلای کاغذی داری تو گلدون

تو عاشق نبودی

ببینی تلخه روزهای جدایی

چه سخته چه سخته

بشینم بی تو با چشمای گریون

شعر از “مهدی اخوان ثالث”

عکس نوشته اشعار زمستان

شعر زمستان

در این چهارشنبه ی سوری

نگاهم می کنی اما

نگاهت سرد و جان فرساست

چرا حس میکنم حتی

زمستان هم

درون چشم تو تنهاست .

شاعر “دریا پژوهش”

زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد

زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را

شعر از “شهریار“

و هنوز قصه بر یاد است

وین سخن آویزه ­ی لب:

که می افروزد؟ که می سوزد؟

چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟

در شب سرد زمستانی

کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.

شعر از “نیما یوشیج”

دیدی که چه بی رنگ و ریا بود زمستان ؟

مظلوم ترین فصل خدا بود زمستان

دیدیم فقط سردی او را و ندیدیم

از هر چه دو رنگی است رها بود زمستان

بود هرچه فقط بود سپیدی و سپیدی

اسمی که به او بود سزا بود زمستان

گرمای هر آغوش تب عشق دم گرم

یکبار نگفتند چرا بود زمستان

بی معرفتی بود که هر بار ز ما دید

با این همه باز اهل وفا بود زمستان

غرق گل و بلبل شد اگر فصل بهاران

بوی گل یخ هم به هوا بود زمستان

با برف بپوشاند تن لخت درختان

لبریز و پر از شرم و حیا بود زمستان

در فصل خودش ، شهر خودش ، بود غریبه

مظلوم ترین فصل خدا بود زمستان …

شعر عاشقانه زمستان

مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف

سخت محتاج به گرمای پر و بال توام

تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلت

می توان گفت که من چلچله لال توام

زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد

زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید

که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را

به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد

ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید

که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر

که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود

کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم

چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید

خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم

که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را

به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت

چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس

که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را

استاد شهریار

شعر عاشقانه زمستان

آهسته بیا

غوک ها در خوابند

پا آهسته گذار

بر تن برفی این کوچه ی سرد

برنیاشوبی

خواب ترد گل نیلوفر را

صبح آب خواهد شد

جای پایت بر برف

کاش آفتاب نبود

جای پایت می ماند

تا ابد در دل این کوچه تنگ…

شعر درباره برف و زمستان

پشت کاجستان، برف.

برف، یک دسته کلاغ.

جاده یعنی غربت.

باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.

شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.

من، و دلتنگ، و این شیشه خیس.

می نویسم، و فضا.

می نویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشک.

یک نفر دلتنگ است.

یک نفر می بافد.

یک نفر می شمرد.

یک نفر می خواند.

زندگی یعنی: یک سار پرید.

از چه دلتنگ شدی؟

دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید،

کودک پس فردا،

کفتر آن هفته.

یک نفر دیشب مرد

و هنوز، نان گندم خوب است.

و هنوز، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.

قطره ها در جریان،

برف بر دوش سکوت

و زمان روی ستون فقرات گل یاس

شعر زمستان “سهراب سپهری“

در این کویر برف هیچ کاشفی با سورتمۀ احساس

به من دست نخواهد یافت…

بی تو سالهاست که هوای من

صد درجه زیر عشق است…

برگ میرقصد و باد از غوغا ،

سر بی تابی باران دارد

باغ من خستگی طولانی ،

از تماشای زمستان دارد

شعر از “عبدالجبار کاکایی”

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟

چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

به که گویم که تو منزلگه چشمان منی

به که گویم که تو گرمای دستان منی

گرچه پاییز نشد همدم و همسایه ی من

به که گویم که تو باران زمستان منی

دستی که به انتظار دستانی بود

چشمی که نیازش لب خندانی بود

بیچاره ترین گدای این شهر منم

در پیرهنم عجب زمستانی بود

دستهایم را بگیر، از زمستان دور شو…

غیرِ من روی رگِ هر عاشقی، ساطور شو…

شعر درباره برف و زمستان

دعا می کنم غرق باران شوی

چو بوی خوش یاس و ریحان شوی

دعا می کنم در زمستان عشق

بهاری ترین فصل ایمان شوی

دکمه بازگشت به بالا