شعر درباره بهار / مجموعه اشعار زیبا درباره فصل بهار
شعر درباره بهار را برای شما عزیزان قرار دادهایم. بهار در شعر نو، بهویژه در ادبیات معاصر پارسی، نقش مهمی داره و اغلب بهعنوان نمادی از تجدید، زندگی، و تحول ظاهر میشود. پس اگر به دنبال چنین اشعار زیبایی هستید، با ما همراه شوید.

اشعار زیبا درباره بهار
ز باغ، اى باغبان! ما را همى بوى بهار آید
کلید باغ، ما را ده که فردامان به کار آید
کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید
تو لَختى صبر کن، چندان که قمرى بر چنار آید
چو اندر باغِ تو بلبل به دیدار بهار آید،
تو را مهمان ناخوانده به روزى صد هزار آید
کنون گر گلبنى را پنج شش گل در شمار آید
چنان دانى که هر کس را همى زو بوى یار آید
بهار امسال پندارى همى خوشتر ز پار آید
از این خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید
بدین شایستگى جشنى، بدین بایستگى روزى
ملِک را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى
چند گویى که چو هنگامِ بهار آید،
گل بیاراید و بادام به بار آید
روى بستان را چون چهره دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید…
این چنین بیهدهاى نیز مگو با من
که مرا از سخن بیهده عار آید
شصت بار آمد نوروز مرا مهمان
جز همان نیست اگر ششصد بار آید
هر که را شصت ستمگر فلکآرایش
باغِ آراسته او را به چه کار آید؟
سوى من خواب و خیال است جمال او
گر به چشم تو همى نقش و نگار آید
مطلب مشابه: متن عاشقانه بهار ( جملات و اشعار عاشقانه بهاری )

عکس نوشته اشعار بهاری
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روى دلافروز خوش است
از دى که گذشت، هرچه گویى خوش نیست
خوش باش و ز دى مگو که امروز خوش است
و
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بى باده گلرنگ نمىباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست،
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد، مصرفش گُل است و نبید
صفیر مرغ برآمد، بط شراب کجاست؟
فغان فتاد به بلبل، نقاب گل که کشید؟
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتى نرسید آن که زحمتى نکشید
من این مرقّع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیرِ بادهفروشش به جرعهاى نخرید
ز کوى یار مىآید نسیم باد نوروزى
از این باد ار مدد خواهى، چراغ دل برافروزى
چو گل گر خردهاى دارى، خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سوداى زراندوزى
صبا به تهنیت پیر میفروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فکر تفرقه باز آن تا شوی مجموع
به حکم آنکه جو شد اهرمن، سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
زخانقاه به میخانه میرود حافظ
مگر زمستی زهد ریا به هوش آمد
حافظ

شعرهای کهن درباره بهار
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعهای نخرید
بهار میگذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید
شاخى که میوه داشت، همىنازد از نشاط
بیخى که آن نداشت، خجل گشت و شرمسار
آخر چنین شوند درختان روح نیز
پیدا شود درخت نکوشاخ، بختیار
آمد بهارِ جانها، اى شاخِ تر! به رقص آ
چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ
چوگان زلف دیدى، چون گوى دررسیدى
از پا و سر بریدى، بى پا و سر به رقص آ
طاووسِ ما درآید، وآن رنگها برآید
با مرغ جان سراید بىبال و پر به رقص آ
مخدومْ، شمس دین است؛ تبریز، رشک چین است
اندر بهارِ حسنش شاخ و شجر به رقص آ
بهار آمد، بهار آمد، بهار مشکبار آمد
نگار آمد، نگار آمد، نگار بردبار آمد
کسى آمد، کسى آمد که ناکس زو کسى گردد
مهى آمد، مهى آمد که دفعِ هر غبار آمد
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار
صوفى از صومعه گو خیمه بزن در گلزار
که نه وقت است که در خانه بخفتى بیکار
آفرینش همه تسبیح خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقشِ عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند، نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحند
نه همه مستمعى فهم کنند این اسرار

شعر زیبا درباره بهار
از دل پرخون بلبل کى خبر دارد بهار؟
هر طرف چون لاله صد خونینجگر دارد بهار
مستى غفلت، حجاب نشئه بیگانگى است
ورنه بیش از باده در دلها اثر دارد بهار
از قماش پیرهن غافل ز یوسف گشتهاند
شکوهها از مردم کوتهنظر دارد بهار
خواب آسایش کجا آید به چشم سیمتن؟
همچو بوى گل عزیزى در سفر دارد بهار
قاصد مکتوب ما صائب همان مکتوب ماست
از شکوفه نافههاى نامهبر دارد بهار
چقدر بهار دارد سوى دل نگاه کردن
به خیال قامت یار، دو سه سرو آه کردن
بهار، آن دل که خون گردد به سوداى گل رویى
ختن، فکرى که بندد آشیان در حلقه مویى
بهار، آیینه رنگى که گردد صرف آیینت
شکفتن، فرش گلزارى که بوسد پاى رنگینت
نوروز مىدرآید همچون عروس از در
شد خانههاى مردم از بوى گل معطّر
هر خانه شد پر از فیض، از نو، بهار آمد
سر به سر یخستانم، زیر آفتابم کن
اى بهار! آبم کن، اى بهار! آبم کن
جمع بودهام، پاییز اینچنین پریشم کرد
برگ برگ جمعم کن، از دگر کتابم کن
اى بهار! آبم کن، اى بهار! آبم کن
از تو اشکبارانم، از تو برق چشمانم
گویید به نوروز که امسال نیاید
در کشور خونینکفنان ره نگشاید
بلبل به چمن نغمه شادى نسراید
ماتمزدگان را لب پُرخنده نشاید
خون مىدمد از خاک شهیدان وطن، واى!
اى واى وطن، واى!
گلگون کفنان را چه بهار و چه زمستان
خونینجگران را چه بیابان، چه گلستان
در کشور آتشزده، در خانه ویران
کس نیست زند بوسه به رخسار یتیمان
کس نیست که دوزد به تن مرده کفن، واى!
اى واى وطن، واى!
جهان حال خوشى دارد به نوروز
دریغا حال خلق مانده در بند
شکستهمردمى کز دیرسال است
به روى خود ندیده یک شکرخند
بهارا! نوبهار بلخ تلخ است
بیاور از سمرقند خودت قند
مطلب مشابه: متن در مورد بهار برای استوری و کپشن با عکس نوشتههای زیبای بهاری

باز هم بهار شد، پرندهها!
باخبر! دوباره جنگ مىشود
دشتها و تپّههاى دهکده
باز لانه تفنگ مىشود
باز هم بهار شد، برادرم
کشت و کار و گلّه را رها گذاشت
خسته شد، شکسته شد به کوه زد
رفت و از خودش غمى به جا گذاشت
باز هم کنار چشمه، بین ما
از ستاره و بهار یاد شد
سال پیش، اوّل بهار بود
قبرهاى دهکده زیاد شد
باید این بهار هم درختها
رختهاى نو دوباره تن کنند
خوش به حالشان که نیستند مثل ما
سال نو به جانشان کفن کنند
آى بچههاى ده! دعا کنید
تا خدا بهار را نیاورد
تا همیشه برف باشد و کسى
جنگ را به خانهها نیاورد