شعر جدایی احساسی؛ اشعار غمگین کوتاه درباره جدا شدن از عشق
احمدرضا احمدی شاعر بزرگ ایرانی در مصاحبهای عنوان کرد که اگر شما غم نداشته باشید، شعر چیز بی مزهای خواهد بود. از همین رو شاعران در کل طول تاریخ اشعار غمگین و در عین حال زیبایی را سرودهاند. ما نیز در این بخش از سایت ادبی روزنو چندین شعر غمگین با موضوع جدایی را برای شما دوستان آماده کردهایم. در ادامه با ما باشید.

شعر غمگین درباره جدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز هم صحبت بد جدایی جدایی
حافظ
جدایی را چرا میآزمایی
کسی مر زهر را چون آزماید؟
مولانا
چنین گفت خسرو که این باد وبس
شکست و جدایی مبیناد کس
فردوسی
نباشد خوشیی چون آشنایی
نه دردی تلخ چون درد جدایی
فخرالدین اسعد گرگانی
جدایی توگناهی عظیم بود و مرا
از آنگناه همیکرد باید استغفار
قاآنی
لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند
هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی
از مجموعه اشعار صائب تبریزی
اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند
دور فلک از صبحت یارانش جدا داشت
امیرخسرو دهلوی
صعب دردیست جدایی تو به هر هفته مرا
به چنین درد گرفتاری مکن گو نکنم
مسعود سعد سلمان
دل از درد جدایی میکشد آهی و میگوید
که: تنهایی عجب دردیست! داد از دست تنهایی!
جان من از جدایی آن مه بلب رسید
ای وای! گر فلک نرساند باو مرا
هلالی جغتایی

امید هاست مرا کز خودم جدا نکنی
وگر تو قصد جدایی کنی خدا مکناد
چنان بسوخته ام در غم جدایی دوست
که چرخ را دل بر جان من بمیسوزد
حکیم نزاری
چنان شدم ز غم و غصهٔ جدایی دوست
که دید دشمن اگر حال من ، ترحم کرد
وحشی
بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است
ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی؟
شعر کوتاه جدایی
با امید وصل از درد جدایی باک نیست
کاروان صبح آید از قفای نیمشب
از مجموعه اشعار رهی معیری
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمیشکیبد از تو دل بیقرارم امشب
اوحدی
عشق آن بُغضِ عجیبیست که از دوریِ یار
نیمه شب بینِ گلو مانده و جان میگیرد
فهیمه تقدیری
دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد
بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی
خواجوی کرمانی
ما که از سوز دل و درد جدایی سوختیم
سوز دل را مرهم از مژگان دیده ساختیم
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
عراقی
نسپردمی دل آسان به تو روز آشنایی
خبریم بودی آن روز اگر از شب جدایی
هاتف اصفهانی
هر نفس از جداییات میرسدم عقوبتی
ای شب انتظار تو روز جزای عاشقان
از اشعار فروغی بسطامی
از من مطلب صبر جدایی که ندارم
سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
سعدی
جهانی شاد و غمگیناند از هجر و وصال تو
به وصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم
سیف فرغانی
فراق اینجاست میبینی؟ اگر دقت کنی حالا
جدایی را نگاه کینه توزت کرده؛ خاطر جَم
بوسههایت دلنشین و خندههایت دلفریب
طعم تلخ این جدایی را چشیدن ساده نیست
هرگز ” خداحافظ “ نگو وقت ِ جدایی
چشمم حریف ِ گریههای بی امان نیست
برگها از شاخه میافتند و تنها میشوند
از جدایی، گرچه میترسم، به من هم میرسد
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن میزیستم
به روزهای جدایی دو حالت است فقط
در انتظار تـــــــواَم یا در انتظـــار منی
حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی؟
هیچ وصلی بی جدایی نیست، این را گفت رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت
آیا تو میپذیری، عشق خدائیم را؟
تا این که بر نتابی، دیگر جدائیم را
باران که میبارد جدایی درد دارد
دل کندن از یک آشنایی درد دارد
ای مانده بی جواب سوال جداییات
سردرگمم به قصه ی بی ردپاییات
مطلب مشابه: متن غمگین احساسی؛ جملات دلنشین غم انگیز پر سوز و گداز

از لحظه ی جدایی دیگر سخن نمیگفت
فهمیده بودم اما چیزی به من نمیگفت
شاید از اول نباید عاشق هم میشدیم
این درست اما جدایی اشتباهی دیگر است
تو ساده رد شدی ولی جدایی
خیلی برای من گرون تموم شد
عکس نوشته اشعار جدایی
دهخدا تجربه عشق ندارد ورنه
معنی “مرگ”و “جدایی” به یقین هردو یکیست
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخی
چه فرقی میکند دنیا تو را پَر داده یا من را
جدایی حاصلش مرگ است، اگر از لاله لادن را
بوسههای آتشین بر روی لبهامان فسرد
آشنائیهای ما رنگ جداییها گرفت
دوباره دیر کردی…از دهان افتاد چاییها
حسابم با کتابم جور شد با این جداییها
عاشقی طعم خوشی دارد ولی دور از فراق
با جدایی بیگمان تاثیر چیز دیگری است
قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!
من و یک لحظه جدایی
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم
به دست تو چو اسیر و تو مثل زندانبان
رها کنم ز جدایی، امان بده جلاّد
در سینه عشاقی و از سینه جدایی
چون صورت آیینه ز آیینه جدایی
ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی کی جدایی کی جدا
بیا کز جدایی بر انداختم
همه ملک هستی به یکبارگی
سراید ساز، از سوز جدایی
به گوشم نغمههای آشنایی
شد خزان گلشن آشنایی
بازم آتش به جان زد جدایی
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز کویت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

“جدایی در بیان مولانا”
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
مینگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم
آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکتههاست
وه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم
اشعار قدیمی درباره جدایی و رفتن
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بی تو بسر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی تو بسر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی تو بسر نمیشود
گاه سوی جفا روی گاه سوی وفا روی
آن منی کجا روی بی تو بسر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بی تو بسر نمیشود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمیشود
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده توام
خانه ام
در مرز خواب و بیداری ست
زیر پلک کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمیآید
رسول یونان
چقدر سفت شده است پدال دوچرخه دونفره عشقمان
یا من خسته شدم یا به سربالایی رسیدیم
شاید هم تو دیگر رکاب نمی زنی … !
من از راهی دور
برای خواندن خواب های تو آمدهام،
من از راهی دور
برای گفتن از گریه های خویش
راهی نیست،
در دست افشانی حروف
باید به مراسم آسان اسم تو برگردم،
من به شنیدن اسم تو عادت دارم
من
مشق نانوشته ام به دست نی،
خواندن از خواب تو آموخته ام به راه
من
باران بریده ام به وقت دی،
گفتن از گریه های تو آموخته ام به راه
به من بگو
در این برهوت بی خواب و طی،
مگر من چه کرده ام
که شاعرتر از اندوه آدمی ام آفریده اند؟
سیدعلی صالحی
تو نیستی و خورشید
غمگینتر از همیشه غروب خواهد کرد
و من دلتنگتر از فردا
به تو فکر میکنم
چقدر دوست داشتنی بودی
وقتی چهره رنجور و چشمان مهربانت
در نگاهم خیره میشد
اکنون که بازوان خاک
پیکرت را در آغوش گرفته است
کلمههای سیاه پوش شعرم
برایت مرثیههای دلتنگی سرودهاند
باران که می بارد
دلم برایت تنگ تر می شود
راه می افتم
بدون چتر، من بغض می کنم، آسمان گریه
جدایی
بریدن درخت از ریشه است
و اره کردن زندگی
که مرگ را رقم میزند
اما من زندهام
و این یعنی من آنجایم
کنار تو
کنار تو و درخت توت و اسب
این روزها
تا یادت میکنم
باران میگیرد …
به گمانم زمستان هم مثلِ من دلتنگ شده
ساعتهای بی تو بودن را
با خاطراتت میگذرانم
خاطراتت ماندهاند برایم یادگاری …
از روزهایی که میدانم بازگشتی ندارند
روزهایی که در دلمان تنها عشق بود و شوقِ زندگی و
لحظههای خوبِ باهم بودن …
حالا از آن روزها چیزی نمانده
جز مُشتی خاطراتِ خیس …
رفتنهای پاییز با رفتنهای دیگر فرق میکند،
رفتنهای پاییز در سکوت انجام میشوند،
رفتنهای پاییز شوخی سرشان نمیشود،
و زندگی این را به ما خوب یاد داده بود.
آدمهایی که در پاییز میروند، هرگز بر نمیگردند، حتی اگر برگردند، دیگر آن آدم سابق نیستند،
و این خاصیت پاییز است که همه چیز را تغییر میدهد؛
خیابانها را، کوچهها را، پنجرهها را، خاطرهها را، درختها را
و بیشتر از همه، آدمها را …
از تو جدا شدم
چون سیبی از درخت
دردِ کنده شدن با من است
اندوه پاره پاره شدن
قلبِ من اتاقی با دیوارهای عایقِ صدا باشد
وَ تو آن را به چشم ندیده باشی،
جدایی این است
نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگ ها رازی چنان نگفت
که بشاید.
دوشیزه عشق من مادری بیگانه است
و ستاره پرشتاب
در گذرگاهی مأیوس
بر مداری جاودانه می گردد
چو نی نالدم استخوان از جدایی
فغان از جدایی فغان از جدایی
قفس به بود بلبلی را که نالد
شب و روز در آشیان از جدایی
دهد یاد از نیک بینی به گلشن
بهار از وصال و خزان از جدایی
چه سان من ننالم ز هجران که نالد
زمین از فراق، آسمان از جدایی
به هر شاخ این باغ مرغی سراید
به لحنی دگر داستان از جدایی
چو شمعم به جان آتش افتد به بزمی
که آید سخن در میان از جدایی
کشد آنچه خاشاک از برق سوزان
کشیده است هاتف همان از جدایی
مطلب مشابه: شعر غمگین؛ گلچین دلنشین از اشعار غم انگیز شاعران معروف

ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهایی
معذوری اگر یاد همی نایدت از ما
زیرا که نداری خبر از درد جدایی
در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد
بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی
من بیتو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی
گیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر
تا که من دلسوخته را رنج نمایی
ایزد چو بدادست به خوبی همه دادت
نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی
بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد
زیرا که تو بس خوبی چون شعر سنایی
سنایی
مشو، مشو، ز من خستهدل جدا ای دوست
مکن، مکن، به کفاند هم رها ای دوست
برس، که بیتو مرا جان به لب رسید، برس
بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست
بیا، که بیتو مرا برگ زندگانی نیست
بیا، که بیتو ندارم سر بقا ای دوست
چه کردهام که مرا مبتلای غم کردی؟
چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟
کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟
که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست
عراقی
گر یک وفا کنی صنما صد وفا کنم
ور تو جفا کنی همه من کی جفا کنم
گر بر کنم دل از تو بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا کنم
هرگز جدایی از تو نجویم که تو مرا
جانی ز جان خویش جدایی چرا کنم
جانم ز تن جدا باد ار من به هیچ وقت
یک لحظه جان ز مهر تو ای جان جدا کنم
روز نوروزست، سرو گل عذار من کجاست؟
در چمن یاران همه جمعند یار من کجاست؟
مونسم جز آه و یارب نیست شبها تا به روز
آه و یارب! مونس شبهای تار من کجاست؟
گشته مردم، هر یکی، امروز، صید چابکی
چابک صید افگن مردم شکار من کجاست؟
نیست یک ساعت قرار این جان بی آرام را
یارب! آن آرام جان بی قرار من کجاست؟
سوخت از درد جدایی دل بامید وصال
مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟
روزگاری شد که دور افتاده ام، آخر بپرس
کان سیه روز پریشان روزگار من کجاست؟
بود عمری بر سر کویت هلالی خاک ره
رفت بر باد و نگفتی: خاکسار من کجاست؟
هلالی جغتایی