رباعیات مهستی گنجوی (شعرهای کوتاه زیبا از بانوی شعر ایران)

رباعایت مهستی گنجوی را در روزنو به صورت گلچین قرار داده ایم. مهستی گنجوی اولین شاعر زن فارسی زبان بوده است که در در قرن پنجم در شهر گنجه آذربایجانِ ایران می زیسته است.سبک شعر مهستی رباعی است. مهستی بعد از خیام به عنوان برجسته ترین رباعی سرای ایرانی شناخته می شود و او را به عنوان پایه گذار مکتب “شهر آشوب” در قالب رباعی می شناسند.

رباعیات مهستی گنجوی (شعرهای کوتاه زیبا از بانوی شعر ایران)

رباعی‌های مهستی گنجوی

تیر ستم تو را دلم ترکش باد

صد سال بقای آن رخ مهوش باد

در خاک درِ تو مُرد خوش خوش دل من

یا رب که … که خاکش خوش باد

آن روز که مرکب فلک زین کردند

آرایش مشتری و پروین کردند

این بود نصیب ما زدیوان قضا

ما را چه گنه قسمت ما این کردند

در دهر مرا جز تو دل‌افروز مباد

بر لعل لبت زمانه فیروز مباد

و آن شب که مرا تو در کناری یا رب

تا صبح قیامت نشود روز مباد

بی یاد تو در تنم نفس پیکان باد

دل زنده باندهت چو تن بیجان باد

گر در تن من بهیج نوعی شادیست

الا به غمت پوست برو زندان باد

گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود

آفاق تو را زیر نگین خواهد بود

خوش باش که عاقبت نصیب من و تو

ده گز کفن و سه گز زمین خواهد بود

رباعی‌های مهستی گنجوی

ای باد که جان فدای پیغام تو باد

گر برگذری به کوی آن حورنژاد

گو در سر راه مَهْسَتی را دیدم

کز آرزوی تو جان شیرین می‌داد

چشمم چو بر آن عارض گلگون افتاد

دل نیز ز راه دیده بیرون افتاد

این گفت منم عاشق و آن گفت منم

فی‌الجمله میان چشم و دل خون افتاد

کردی به سخن پریرم از هجر آزاد

بر وعدهٔ بوسه دی دلم کردی شاد

گر ز آنچه پریر گفته‌ای ناری یاد

باری سخنان دینه بر یادت باد

غم با لطف تو شادمانی گردد

عمر از نظر تو جاودانی گردد

گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک

آتش همه آب زندگانی گردد

مطالب مشابه: رباعیات وحشی بافقی (مجموعه شعرهای کوتاه و رباعیات شاهکار از بافقی)

عکس نوشته اشعار مهستی گنجوی

مشکی که ز چین ختن آهو دارد

از چینِ سرِ زلف تو آهو دارد

آن کس که شبی با غم تو یار بشد

تا وقت سحر ناله و آهو دارد

جانانه هر آن کس که دلی خوش دارد

جان همه بی‌دلان مشوش دارد

زنهار ز آه من بیندیش که آن

دوری‌ست که زیر دامن آتش دارد

جان در ره عاشقی خطر باید کرد

آسوده دلی زیر و زبر باید کرد

وانگه ز وصال باز نادیده اثر

با درد دل از جهان گذر باید کرد

شاها فلکت اسب سعادت زین کرد

وز جملهٔ خسروان تو را تحسین کرد

تا در حرکت سمند زرین نعلت

بر گل ننهد پای زمین سیمین کرد

قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد

با من دل پر زرق و نفاق تو چه کرد

چون زلف دراز تو شبی می‌باید

تا با تو بگویم که فراق تو چه کرد

بگذشت پریر باد بر لاله و ورد

دی خاک چمن سنبل تر بار آورد

امروز خور آب شادمانی زیراک

فردا همی آتش غم باید خورد

هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد

و اندر لب و دندان چو شکر گیرد

گر باز نهد بر گلوی کشتهٔ خود

از ذوق لبش زندگی از سر گیرد

آن یار کله‌دوز چه شیرین دوزد

انواع کلاه از در تحسین دوزد

هر روز کلاه اطلس لعلی را

از گنبد سیمین‌زِهِ زرین دوزد

چشم ترکت چون مست برمی‌خیزد

شور از می و می‌پرست برمی‌خیزد

زلفت چو به رقص در میان می‌آید

صد فتنه به یک نشست بر‌می‌خیزد

چون زور کمان در بر و دوش تو رسد

تیرش به لب چشمهٔ نوش تو رسد

گوئی زهش از حدیث من تافته‌اند

زیرا که به صد حیله به گوش تو رسد

شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد

وز پیرزنی تو را دعا بس باشد

گر گاو نیم شاخ نه در خورد منست

ور گاو شدم شاخ دو تا بس باشد

شعرهای کوتاه مهستی

سرمایهٔ روزگارم از دست بشد

یعنی سر زلف یارم از دست بشد

بر دست حنا نهادم از بهر نگار

در خواب شدم نگارم از دست بشد

گفتم نظری که عمر من فاسد شد

گفتا ز حسد جهان پر از حاسد شد

گفتم بوسی به جان دهی گفت برو

بازار لب من اینچنین کاسد شد

این اشک عقیق رنگ من چون بچکد

آب از دل سنگ و چشم گردون بچکد

چشمم چو ز تو برید ازو خون بچکید

شک نیست که از بریدگی خون بچکد

سودازدهٔ جمال تو باز آمد

تشنه شدهٔ وصال تو باز آمد

نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش

کان مرغ شکسته بال تو باز آمد

ایام بر آن است که تا بتواند

یک روز مرا به کام دل ننشاند

عهدی دارد فلک که تا گرد جهان

خود می‌گردد مرا همی گرداند

تا از تف آب چرخ افراشته‌اند

غم در دل من چو آتش انباشته‌اند

سرگشته چو باد می‌دوم در عالم

تا خاک من از چه جای برداشته‌اند

آن‌ها که هوای عشق موزون زده‌اند

هر نیم شبی سجاده در خون زده‌اند

نشنیدستی که عاشقان خیمهٔ عشق

از گردش هفت چرخ بیرون زده‌اند

پیوسته خرابات ز رندان خوش باد

در دامن زهد و زاهدی آتش باد

آن دلق به صد پاره و آن صوف کبود

افتاده به زیر پای دُردی‌کش باد

شعرهای کوتاه مهستی

گل ساخت ز شکل غنچه پیکانی چند

تا حمله برد به حسن بر تو دلبند

خورشید رخت چو تیغ بنمود از دور

پیکان سپری کرد سپر هم افکند

اشعار زیبای مهستی گنجوی

شهری زن و مرد در رخت می‌نگرند

وز سوز غم عشق تو جان در خطرند

هر جامه که سالی پدرت بفروشد

از دست تو عاشقان به روزی بدرند

شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند

بر باد سماع و چنگ چاکر گیرند

دست چو منی که پای بند طرب است

در چرم نگیرند که در زر گیرند

شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند

وز جام بلا چگونه می زهر چشند

ار راز نهان کنند غمشان بکشد

ور فاش کنند مردمانش بکشند

با هر که دلم ز عشق تو راز کند

اول سخن از هجر تو آغاز کند

از ناز دو چشم خود چنان باز کنی

کانده زده لب به خنده‌ای باز کند

کس چون تو به عقل زندگانی نکند

در شیوهٔ عشق مهربانی نکند

ای یار سبک روح ز وصلت امشب

شادم اگر این صبح گرانی نکند

تا سنبل تو غالیه‌سائی نکند

باد سحری نافه‌گشایی نکند

گر زاهد صد ساله ببیند دستت

بر گردن من که پارسایی نکند

آن کاتش مهر در دل ما افکند

در آب نظر بر رخ زیبا افکند

بند سر زلف خویش آشفته بدید

پنداشت که کار ماست در پا افکند

منگر به زمین که خاک و آبت بیند

منگر به فلک که آفتابت بیند

جانم بشود ز غیرت ای جان و جهان

گر زانکه شبی کسی به خوابت بیند

شوی زن نوجوان اگر پیر بود

تا پیر شود همیشه دلگیر بود

آری مثل است این که گویند زنان

در پهلوی زن تیر به از پیر بود

در غربت اگر چه بخت همره نبود

باری دشمن ز جانم آگه نبود

دانی که چرا گزیده‌ام رنج سفر

تا ماتم شیر پیش روبه نبود

در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟

زهری که به جان رسید تریاک چه سود؟

خود را به میان خلق زاهد کردن

با نفس پلید جامهٔ پاک چه سود؟

سهمی که مرا دلبر خباز دهد

نه از سر کیمخ کز سر ناز دهد

در چنگ غمش بمانده‌ام همچو خمیر

ترسم که بدست آتشم باز دهد

مه بر رخ تو گزیدنم دل ندهد

وز تو صنما بریدنم دل ندهد

تا از لب نوش تو چشیدم شکری

از هیچ شکر چشیدنم دل ندهد

زیبا بت کفشگر چو کفش آراید

هر لحظه لب لعل بر آن می‌ساید

کفشی که ز لعل و شکرش آراید

تاج سر خورشید فلک را شاید

اشکم ز دو دیده متصل می‌آید

از بهر تو ای مهرگسل می‌آید

زنهار بدار حرمت اشک مرا

کین قافله از کعبهٔ دل می‌آید

چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید

بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید

ای چشم هم چشم به چشمت روشن

چون چشم تو چشم من دگر چشم ندید

خطت چو بنفشه از گل آورد پدید

آورد خطی که بر سر ماه کشید

پیوسته ز شب صبح دمیدی اکنون

آشوب دل مرا شب از صبح دمید

بس غصه که از چشمهٔ نوش تو رسید

تا دست من امروز به دوش تو رسید

در گوش تو دانه‌های دٌر می‌بینم

آب چشمم مگر به گوش تو رسید

هرگه که دلم فرصت آن دم جوید

کز صد غم دل با تو یکی برگوید

نامحرم و ناجنس در آن دم گوئی

از چرخ ببارد از زمین برروید

جانا تو ز دیده اشک بیهوده مبار

دلتنگی من بس است دل تنگ مدار

تو معشوقی گریستن کار تو نیست

کار من بیچاره به من باز گذار

گر بت رخ توست بت‌پرستی خوش‌تر

ور باده ز جام توست مستی خوش‌تر

در هستی عشق تو از آن نیست شوم

کین نیستی از هزار هستی خوشتر

ای لعل تو تالانهٔ بستان بهار

بادام تو هم ز آب رزان داده خمار

در حسرت شفتالویت ای سیب زنخ

رنگم چو به است و اشک چون دانه انار

مطالب مشابه: رباعیات جامی (رباعی‌های کوتاه و دوبیتی شاهکار از خاتم الشعرا)

اشعار زیبای مهستی گنجوی

از من صنما قرار مستان آخر

مشکن به جفا و جور پیمان آخر

گر نامهٔ من همی نیرزد به جواب

این …. و برخوان آخر

نسرین تو زد پریر بر من آذر

دی باد ز سنبلت مرا داد خبر

امروز در آبم از تو چون نیلوفر

فردا ز گل تو خاک ریزم بر سر

آهیخت پریر لاله ز آتش خنجر

دی نیلوفر فکند بر آب سپر

ای باد زره بر سمن امروز بدر

و ای خاک ز غنچه ساز فردا مغفر

زد لاله پریر در نشابور آذر

دی بر زد از آب … نیلوفر سر

امروز چو شد باد هوا گل‌پرور

فردا همه خاک بلخ گرد عبهر

چندان بکنم تو را من ای طرفه پسر

خدمت که مگر رحم کنی بر چاکر

هرگز نکنم برون من ای جان جهان

پای از خط بندگی و از عهد تو سر

اشتربانا چو عزم کردی به سفر

مگذار مرا خسته و زاینجا مگذر

گر اشتر با تو از پی بارکشی‌ست

من بارکش غمم مرا نیز ببر

باید سه هزار سال کز چشمه‌ خور

یا کان گهر گردد یا معدن زر

شاها تو به یک سخن کنار و دهنم

هم معدن زر کردی و هم کان گهر

ای پور خطیب گنجه پندی بپذیر

بر تخت طرب نشین به کف ساغر گیر

از طاعت و معصیت خدا مستغنیست

باری تو مراد خود ز عالم برگیر

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا