رباعیات قطران تبریزی / شعرهای کوتاه دوبیتی و رباعی قطران تبریزی
رباعیات قطران تبریزی را در روزنو بخوانید. شرف الزمان حکیم ابومنصور قطران عضدی تبریزی، شاعر ایرانی سده پنجم هجری، همدوران با شدادیان و روادیان است. با آن که زبان مادری قطران زبان آذری در آذربایجان بود، به پارسی نیکو شعر میسرود.

اشعار کوتاه قطران تبریزی
از دوستی تو جز ندامت ناید
بر تو ز بهی همی علامت ناید
از داروی تو بیمار سلامت ناید
از تو ببرم که جز ملامت ناید
تا کی ز فراق بر دلم بند بود
اندوه فراق بر دلم چند بود
آن دل که بدلبر آرزومند بود
در فرقت او چگونه خرسند بود
بیداد گرا بگرد بیداد مگرد
کز خلق به بیداد برآوردی گرد
ترسم بخوری ز درد ما روزی درد
بیداد رسد بهر که بیدادی کرد
نیمی ز دلم باد شد و نیمی گرد
نیمی ز تنم گرم شد و نیمی سرد
گفتم که وفا متاع مهر اندوزد
چون درد دلم همه جفا بار آورد
از چشم و دل من آب و آتش خیزد
وز هر دو زمانه رستخیز انگیزد
نشگفت گران حور ز من بگریزد
کز آتش و آب هرکسی پرهیزد
با دام تو گاه غمزه لشگر شکند
یاقوت تو گاه بوسه شکر شکند
بهتر خرد آن ترا که بهتر شکند
گوهر بخرد هرآنکه گوهر شکند
از دست و سنانت آب و آذر خیزد
وز خشم ور ضات زهر و شکر خیزد
مؤمن که دلش ز مهر تو برخیزد
از خاک بروز حشر کافر خیزد
مطلب مشابه: شعرهای کوتاه عاشقانه از سعدی ( مجموعه اشعار عاشقانه زیبا و احساسی از سعدی )

بر شاخ گل دولت تو خار نماند
جز بخت تو هیچ بخت بیدار نماند
مردانش را جز از تو بازار نماند
جز داشتن ملک ترا کار نماند
خون جگر ما بقمی بیش نبود
وین دوزخ آه ما دمی بیش نبود
آن قطره خونابه که دل می گفتند
از دیده فرو ریخت نمی بیش نبود
ای شاه نخستین سفرت میمون باد
هر روز یکی حصن حصینت افزون باد
خصمان ترا دیده و دل پر خون باد
وز باده همیشه روی تو گلگون باد
هرچند ترا زمان بجان رنجان کرد
یزدانت رها کرد و شه اران کرد
هرچند ترا بکام دل سلطان کرد
بر جان تو مهربان دلش یزدان کرد
ایزد چو بزرگ شهریاری نکند
بر روی بدان نگاهداری نکند
از بهر جهان گشادنت داشت نگاه
ایزد بگزاف هیچ کاری نکند
آن را که چو من زبان گهربار بود
برداشته از ابر گهربار بود
آن نخلی را که آن گهربار بود
بر درگه تو بحر گهربار بود
نوروز مهین جم همایون آورد
چون فرخ مهرگان فریدون آورد
هرکس بجهان رهی دگرگون آورد
مردی و وفا و جود فضلون آورد
عکس نوشته اشعار قطران تبریزی
ای وصل و هوای مهر تو بس ما را
مهر تو بفرساید ازین پس ما را
پرهیز بس از مردم ناکس ما را
طعنه نزند بدین سخن کس ما را
چون بنوازد به پیش من زیر کیا
مدهوش کنم همه دلم زیر کیا
ای تن تو نزار و زار چون زیر کیا
باریک تر از تو در جهان زیر کیا؟
با روی تو دی ماه بهار است مرا
وز دو لب تو شکر شکار است مرا
تا ایزد پشت و بخت یار است مرا
جز با می و معشوق چه کار است مرا
بسپرد بپای ناکسان دهر مرا
تا کرد مجال یادشان قهر مرا
با دیدن تو نوش شود زهر مرا
ور نه نبری جای در این شهر مرا
من خفته بدم دوش دل از یار جدا
بر بالینم رسته یکی شاخ گیا
بیخش غم و درد و حسرت و بار بلا
از هر سه بلا جان و دلم گشته ملا
مادر چو بزاد آن بدعا خواسته را
کرده است نشان آن مه پیراسته را
خالیست میان آن مه ناکاسته را
گر مهر نهد کسی چنین خواسته را
ای شاه چو کردگار بگشاد ترا
در ملک بقای جاودان داد ترا
سلطان که بنیکوئی کند یاد ترا
منشور بامر او فرستاد ترا
ای نوش لب و لاله رخ و سیم قفا
کردی دو رخم برنگ چون زر صفا
گر تو ننموده ای مرا مهر و وفا
چندین نکشیدمی بدین شهر جفا
یک نیم دلم کلبچه یک نیم کباب
یک نیمه در آتش و دگر نیمه در آب
مسکین دل من خراب کردی بعذاب
اکنون تو همی خراج خواهی ز خراب

شعرهای جذاب قطران تبریزی
تافتنه دلم بر آن لب میگونست
صبرم کم و عشق هر زمان افزونست
گویند برون فتاد رازت چونست
چون راز درون بود که دل بیرونست
ای گشته خجل ماه فلک از نظرت
شد تیره شکر زان لب همچون شکرت
نائی بر من تا که بگیرم ببرت
شرط آنکه بود دیده من رهگذرت
روی تو بشبهای سیه روز منست
عشقت بخزان بهار ونوروز منست
قد تو دلارا و دل افروز منست
گیتی بمراد بخت پیروز منست
تا کی باشم صبور در محنت دوست
کارام دل و جان من از دیدن اوست
گر زین دوستی ترا بدراند پوست
از دوست همیشه دور بودن نه نکوست
چون دیده من دید ترا روز نخست
مسکین دل من هوای دیدار تو جست
اکنون که ترا هوای من نیست درست
یا ناز مکن یا دل من باز فرست
آنی که وفا نباید از مهر تو جست
در وعده مخالفی و در پیمان سست
بی شرمی و بیدادگری پیشه تست
دست از تو بصابون رئی باید شست
چون جان و روان خویشتن داشتمت
دشمن بودی و دوست انگاشتمت
چون تو نبدی چنانکه پنداشتمت
از مهر تو بس کردم و بگذاشتمت
تا من بودم بود مرا دولت جفت
وین دولت بیدارم یک روز نخفت
بد گوی مرا طعنه چه بتواند گفت
الماس بابریشم که تواند سفت
بالات بود بسان سروان بهشت
با خال تو خال حور فردوسی زشت
رضوان که همی عنبر زلف تو سرشت
یک نقطه همی چکید و بستوده بهشت
دارنده داد و دین ملک مملانست
چون شیر بروز کین ملک مملانست
با دانش و دین قرین ملک مملانست
تا حشر بافرین ملک مملانست
آرام دل ولی ملک مملانست
از مهر و وفا ملی ملک مملانست
بر تیغ ظفر حلی ملک مملانست
در جنگ به از علی ملک مملانست
دو بیتی های قطران تبریزی
تابنده چو خورشید ملک مملانست
ماننده جمشید ملک مملانست
فرخنده چو افرید ملک مملانست
چون ایزد جاوید ملک مملانست
دلدار مرا بر دل من رحمت نیست
تن را بجفا و جور او طاقت نیست
این است بلا که صبر در عادت نیست
دل آلت صبر است مرا آلت نیست
از هجر تو ابر چشم باران ریز است
بر جان و دلم غم تو آتش بیز است
هجر تو بلا فزا و شور انگیز است
این هجر نه وصل روز رستاخیز است
هنگام سخا و جامه و جام تراست
فرمان شهان و نامه و نام تراست
اصل بد و نیک اندر ایام تراست
تقدیر و مراد و بخت و هنگام تراست
یک نیمه جهان سر او باغ شاه است
یک نیم دگر سر او لشگر گاه است
لگشر که بزیر خیمه و خرگاه است
خرگاه پر از شیر و پلنگ و ماه است
ماننده شیر نر شمس الدین است
بر خلق فکنده فر شمس الدین است
نیک و بدو خیر و شر شمس الدین است
شاهان سر بند و زر شمس الدین است
بر ملک فکنده برخ شمس الامراست
وز ملک ربوده نرخ شمس الامراست
بهتر ز ملوک کرخ شمس الامراست
میران ز مِیْاند و چرخ شمس الامراست
تا پرده روی ماه من عنبر گشت
آن دل که بر او فتنه شدی زو برگشت
اکنون که بنزد هرکسی کمتر گشت
بر من ز جهان و جان گرامی تر گشت
مطلب مشابه: غزلیات بیدل دهلوی / مجموعه اشعار عاشقانه و زیبای بیدل دهلوی

با آنکه دلم از غم هجرت خونست
شادی بغم توام ز غم افزونست
اندیشه کنم هر شب و گویم یارب
هجرانش چنین است وصالش چونست
چشمم ز غمت بهر عقیقی که بسفت
بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم بزبان حال با خلق بگفت
نیمی ز تنم برنج و نیمی بشکنج
کاری که کنی نخست با عقل بسنج
آن کو بخورد درد و غم و رنج بگنج
گنجش بورد بدو بماند همه رنج
تا دلبر من بر ابرو افکند شکنج
هر روز یکی درد دلم گردد پنج
رنج از دل و جان مهان بکاهند بگنج
من بر تن و جان بگنج بفزودم رنج
صد بار بدل پند بکردم نشنید
وز خود رائی بدو رسید آنچه رسید
این دیده بیچاره بدو در نگرید
دیدی کز دیدن او دیده چه دید
هر کان رخ و آن زلف و لب دید
می معدن سیم و روز جفت شب دید
هر کان خط و خذ و زلف و آن غبغب دید
خورشید بقوس و ماه در عقرب دید
گویند به هر درد بود صابر مرد
تا کی خورم اندوه و غم و حسرت و درد
تا کی ز فراق دوست فریاد کنم
در فرقت دوست صبر نتوانم کرد
آنی که دل من از تو خرم گردد
روی تو همی چراغ عالم گردد
چون از سختی دلم پر از غم گردد
چون بنگرمت غم از دلم کم گردد