رباعیات عراقی / شعرهای کوتاهی و بسیار زیبا از فخرالدین عراقی

رباعیات عراقی را در سایت ادبی و هنری روزنو آماده کرده‌ایم. دیوان اشعار وی نیز مشهور است گرچه عَراقی در بیشتر قوالب شعری طبع خود را آزموده، اما هنر شاعری او بیشتر در غزلیاتش ظهور یافته‌است. عشاق نامه یا رساله ده فصل اثر منظوم دیگری از عراقی است که در قالب مثنوی و غزل و در بحر خفیف مسدس محذوف سروده شده‌است. احتمالاً پیش از عراقی سرودن ده فصل یا عشاق نامه وجود داشته‌است اما عَراقی با ابتکار این قالب ادبی را رونق بخشید.

رباعیات عراقی / شعرهای کوتاهی و بسیار زیبا از فخرالدین عراقی

اشعار کوتاه رباعی عراقی

گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد

صد بار دلم از آن پشیمانی خورد

جانا، به یکی گناه از بنده مگرد

من آدمیم، گنه نخست آدم کرد

نرگس، که ز سیم بر سر افسر دارد

با دیدهٔ کور باد در سر دارد

در دست عصایی ز زمرد دارد

کوری به نشاط شب مکرر دارد

حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد

بنمود جمال و عاشق زارم کرد

من خفته بدم به ناز در کتم عدم

حسن تو به دست خویش بیدارم کرد

دل در غم تو بسی پریشانی کرد

حال دل من چنان که می‌دانی کرد

دور از تو نماند در جگر آب مرا

از بسکه دو چشمم گهرافشانی کرد

بازم غم عشق یار در کار آورد

غم در دل من، بین، که چه گل بار آورد؟

هر سال بهار ما گل آوردی بار

امسال بجای گل همه خار آورد

دل در طلبت هر دو جهان می‌بازد

وز هر دو جهان سود و زیان می‌بازد

مانندهٔ پروانه، که بر شمع زند

بر عین تو جان خود چنان می‌بازد

آنجا که تویی عقل کجا در تو رسد؟

خود زشت بود که عقل ما در تو رسد

گویند: ثنای هر کسی برتر ازوست

تو برتر از آنی که ثنا در تو رسد

مطالب مشابه: غزلیات ناصر بخارایی (اشعار عاشقانه و غزل از این شاعر کهن)

اشعار کوتاه رباعی عراقی

مسکین دل من! که بی‌سرانجام بماند

در بزم طرب بی می و بی‌جام بماند

در آرزوی یار بسی سودا پخت

سوداش بپخت و آرزو خام بماند

از روز وجودم شفقی بیش نماند

وز گلشن جانم ورقی بیش نماند

از دفتر عمرم سبقی باقی نیست

دریاب، که از من رمقی بیش نماند

یک عالم از آب و گل بپرداخته‌اند

خود را به میان ما در انداخته‌اند

خود گویند راز و خود می‌شنوند

زین آب و گلی بهانه بر ساخته‌اند

در سابقه چون قرار عالم دادند

مانا که نه بر مراد آدم دادند

زان قاعده و قرار، کان دور افتاد

نی بیش به کس دهند و نی کم دادند

زان پیش که این چرخ معلا کردند

وز آب و گل این نقش معما کردند

جامی ز می عشق تو بر ما کردند

صبر و خرد ما همه یغما کردند

بی روی تو عاشقت رخ گل چه کند؟

بی بوی خوشت به بوی سنبل چه کند؟

آن کس که ز جام عشق تو سرمست است

انصاف بده، به مستی مل چه کند؟

عکس نوشته اشعار عراقی

گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت

با باد صبا حکایتی گفت و بریخت

بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه

سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت

عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت

وز دیده بسی خون دل ساده بریخت

بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین

کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت

ای جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست

آورده ز لطف خویش از نیست به هست

بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟

در سایهٔ عفو تو چه هشیار و چه مست؟

پیری ز خرابات برون آمد مست

دل رفته ز دست و جام می بر کف دست

گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست

جز مست کسی ز خویشتن باز نرست

گفتم: دل من، گفت که: خون کردهٔ ماست

گفتم: جگرم، گفت که: آزردهٔ ماست

گفتم که: بریز خون من، گفت برو

کازاد کسی بود که پروردهٔ ماست

ماییم که بی‌مایی ما مایهٔ ماست

خود طفل خودیم و عشق ما دایهٔ ماست

فی‌الجمله عروس غیب همسایهٔ ماست

وین طرفه که همسایهٔ ما سایهٔ ماست

آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟

مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟

از تو خبرم نیست که با ما چونی

باری، دل من ز عشق تو خون گشته است

در دام غمت دلم زبون افتاده است

دریاب، که خسته بی‌سکون افتاده است

شاید که بپرسی و دلم شاد کنی

چون می‌دانی که بی تو چون افتاده است؟

هرگز بت من روی به کس ننموده است

این گفت و مگوی مردمان بیهوده است

آن کس که تو را به راستی بستوده است

او نیز حکایت از کسی بشنوده است

معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است

رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است

با هم نفسی گر نفسی بنشینی

مجموع حیات عمر آن یک نفس است

عکس نوشته اشعار عراقی

شعرهای کوتاه عراقی

دل رفت بر کسی که بی‌ماش خوش است

غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش است

جان می‌طلبد، نمی‌دهم روزی چند

جان را محلی نیست، تقاضاش خوش است

عشق تو، که سرمایهٔ این درویش است

ز اندازهٔ هر هوس‌پرستی بیش است

شوری است، که از ازل مرا در سر بود

کاری است، که تا ابد مرا در پیش است

شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است

ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است

مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است

لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است

بیمار توام، روی توام درمان است

جان داروی عاشقان رخ جانان است

بشتاب، که جانم به لب آمد بی‌تو

دریاب مرا، که بیش نتوان دانست

این دورهٔ سالوس، که نتوان دانست

می‌باش به ناموس، که نتوان دانست

خاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن

پای همه می‌بوس، که نتوان دانست

پرسیدم از آن کسی که برهان دانست:

کان کیست که او حقیقت جان دانست؟

بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای

این منطق طیر است، سلیمان دانست

کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست

تا راه توان به وصل جانان دانست

ره می‌نبریم و هم طمع می نبریم

نتوان دانست، بو که نتوان دانست

چشمم ز غم عشق تو خون باران است

جان در سر کارت کنم، این بار آن است

از دوستی تو بر دلم باری نیست

محروم شدم ز خدمتت، بار آن است

اول قدم از عشق سر انداختن است

جان باختن است و با بلا ساختن است

اول این است و آخرش دانی چیست؟

خود را ز خودی خود بپرداختن است

از گلشن جان بی‌خبری، خار این است

میلت به طبیعت است، دشوار این است

از جهل بدان، گر تو یکی ده گردی

در هستی حق نیست شوی، کار این است

با حکم خدایی، که قضایش این است

می‌ساز، دلا، مگر رضایش این است

ایزد به کدامین گنهم داد جزا؟

توبه ز گناهی، که جزایش این است

اشعار کوتاه رباعی

هر چند که دل را غم عشق آیین است

چشم است که آفت دل مسکین است

من معترفم که شاهد دل معنی است

اما چه کنم؟ که چشم صورت بین است

ایزد، که جهان در کنف قدرت اوست

دو چیز به تو بداد، کان سخت نکوست

هم سیرت آن که دوست داری کس را

هم صورت آن که کس تو را دارد دوست

در دور شراب و جام و ساقی همه اوست

در پرده مخالف و عراقی همه اوست

گر زانکه به تحقیق نظر خواهی کرد

نامی است بدین و آن و باقی همه اوست

هر چند کباب دل و چشم تر هست

هجر تو ز وصل دیگری خوشتر هست

تو پنداری که بی تو خواب و خور هست؟

بی روی تو خواب و خور کجا در خور هست؟

گردنده فلک دلیر و دیر است که هست

غرنده بسان شیر و دیر است که هست

یاران همه رفتند و نشد دیر تهی

ما نیز رویم دیر و دیر است که هست

بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست

در آرزوی روی تو خونابه گریست

بیچاره بمانده‌ام، دریغا! بی تو

بیچاره کسی که بی تواش باید زیست

اندر ره عشق دی و کی پیدا نیست

مستان شده‌اند و هیچ می پیدا نیست

مردان رهش ز خویش پوشیده روند

زان بر سر کوی عشق پی پیدا نیست

ای دوست بیا، که بی تو آرامم نیست

در بزم طرب بی‌تو می و جامم نیست

کام دل و آرزوی من دیدن توست

جز دیدن روی تو دگر کامم نیست

دل سوختگان را خبر از عشق تو نیست

مشتاق هوا را اثر از عشق تو نیست

در هر دو جهان نیک نظر کرد دلم

زان هیچ مقام برتر از عشق تو نیست

رخ عرضه کنیم، گوی: این زر سره نیست

جان پیش کشیم، گوی، گوهر سره نیست

دل نپسندی، که مایهٔ ناسره است

هر مایه که قلب است عجب گر سره نیست!

مطالب مشابه: اشعار عاشقانه خیام (شعرهای عاشقانه و احساسی از خیام شاعر ایرانی)

اشعار کوتاه رباعی

عشق تو ز عالم هیولانی نیست

سودای تو حد عقل انسانی نیست

ما را به تو اتصال روحانی هست

سهل است گر اتفاق جسمانی نیست

دیشب دل من خیال تو مهمان داشت

بر خوان تکلف جگری بریان داشت

از آب دو دیده شربتی پیش آورد

بیچاره خجل گشت ولیکن آن داشت

افسوس! که ایام جوانی بگذشت

سرمایهٔ عیش جاودانی بگذشت

تشنه به کنار جوی چندان خفتم

کز جوی من آب زندگانی بگذشت

دردا! که دلم خبر ز دلدار نیافت

از گلبن وصل تو به جز خار نیافت

عمری به امید حلقه زد بر در او

چون حلقه برون در، دگر بار نیافت

عالم ز لباس شادیم عریان یافت

با دیدهٔ پر خون و دل بریان یافت

هر شام که بگذشت مرا غمگین دید

هر صبح که خندید مرا گریان یافت

زنجیر سر زلف تو تاب از چه گرفت؟

و آن چشم خمارین تو خواب از چه گرفت؟

چون هیچ کسی برگ گلی بر تو نزد

سر تا قدمت بوی گلاب از چه گرفت؟

در عشق توام واقعه بسیار افتاد

لیکن نه بدین سان که ازین بار افتاد

عیسی چو رخت بدید دل شیدا شد

از خرقه و سجاده به زنار افتاد

چون سایهٔ دوست بر زمین می‌افتد

بر خاک رهم ز رشک کین می‌افتد

ای دیده، تو کام خویش، باری، بستان

روزیت که فرصتی چنین می‌افتد

غم گرد دل پر هنران می‌گردد

شادی همه بر بی‌خبران می‌گردد

زنهار! که قطب فلک دایره‌وار

در دیدهٔ صاحب‌نظران می‌گردد

از بخت به فریادم و از چرخ به درد

وز گردش روزگار رخ چون گل زرد

ای دل، ز پی وصال چندین بمگرد

شادی نخوری ولیک غم باید خورد

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا