رباعیات شیخ بهایی / مجموعه رباعی‌ها و اشعار دوبیتی از شاعر و دانشمند بزرگ ایرانی

رباعیات شیخ بهایی را به مناسبت روز جهانی ایشان در روزنو آماده کرده‌ایم. بهاءالدین محمد بن عزالدین حسین بن عبدالصمد بن شمس الدین محمد بن حسن بن عاملی جبعی معروف به شیخ بهایی، همه‌چیزدان، حکیم، علامهٔ فقیه، معمار، عارف، اخترشناس، ریاضی‌دان، شاعر، ادیب، تاریخ‌نگار و دانشمند بود.

رباعیات شیخ بهایی / مجموعه رباعی‌ها و اشعار دوبیتی از شاعر و دانشمند بزرگ ایرانی

شعرهای رباعی شیخ بهایی

زاهد، به تو تقوی و ریا ارزانی

من دانم و بی‌دینی و بی‌ایمانی

تو باش چنین و طعنه می‌زن بر من

من کافر و من یهود و من نصرانی

ای چرخ که با مردم نادان یاری

هر لحظه بر اهل فضل، غم می‌باری

پیوسته ز تو، بر دل من بار غمیست

گویا که ز اهل دانشم پنداری

ای دل، قدمی به راه حق ننهادی

شرمت بادا که سخت دور افتادی

صد بار عروس توبه را بستی عقد

نایافته کام از او، طلاقش دادی

ای دل، که ز مدرسه به دیر افتادی

وندر صف اهل زهد غیر افتادی

الحمد که کار را رساندی تو به جای

صد شکر که عاقبت به خیرافتادی

مطالب مشابه: غزلیات حافظ (بهترین و خاص‌ترین غزل‌های حافظ شیرازی)

تا از ره و رسم عقل، بیرون نشوی

یک ذره از آنچه هستی، افزون نشوی

من عاقلم، ار تو لیلی جان بینی

دیوانه‌تر از هزار مجنون نشوی

ای هست وجود تو،ز یک قطره منی

معلوم نمی‌شود که تو چند منی

تا چند منی ز خود که: کو همچو منی؟

نیکو نبود منی، ز یک قطره منی

هرچند که در حسن و ملاحت، فردی

از تو بنماند، در دل من دردی

سویت نکنم نگاه، ای شمع اگر

پروانهٔ من شوی و گردم گردی

زاهد نکند گنه، که قهاری تو

ما غرق گناهیم، که غفاری تو

او قهارت خواند و ما غفارت

آیا به کدام نام، خوش داری تو؟

خواهم که علیرغم دل کافر تو

آیینهٔ اسلام نهم، در بر تو

آنگه ز تجلی رخت، بنمایم

نوری که به طور یافت پیغمبر تو

رویت که ز باده لاله می‌روید از او

وز تاب شراب، ژاله می‌روید از او

دستی که پیاله‌ای ز دست تو گرفت

گر خاک شود، پیاله می‌روید از او

ای عاشق خام، از خدا دوری تو

ما با تو چه کوشیم؟ که معذوری تو

تو طاعت حق کنی به امید بهشت

رو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو

هر شام و سحر ملائک علیین

آیند به طرف حرم خلد برین

مقراض به احتیاط زن، ای خادم

ترسم ببری، شهپر جبریل امین

عکس نوشته رباعیات شیخ بهایی

ای برده به چین زلف، تاب دل من

وی کشته به سحر غمزه، خواب دل من

در خواب، مده رهم به خاطر که مباد

بیدار شوی ز اضطراب دل من

یارب، تو مرا مژدهٔ وصلی برسان

برهانم از این نوع و به اصلی برسان

تا چند از این فصل مکرر دیدن

بیرون ز چهار فصل، فصلی برسان

فصاد، به قصد آنکه بردارد خون

می‌خواست که نشتری زند بر مجنون

مجنون بگریست، گفت: زان می‌ترسم

کاید ز دل خود غم لیلی بیرون

برخیز سحر، ناله و آهی می‌کن

استغفاری ز هر گناهی می‌کن

تا چند، به عیب دیگران درنگری

یکبار به عیب خود نگاهی می‌کن

امشب بوزید باد طوفان آیین

چندانکه برفت، گرد عصیان ز جبین

از عالم لامکان، دو صد در نگشود

بر سینهٔ چرخ، بس که زد گوی زمین

گفتیم: مگر که اولیاییم، نه‌ایم

یا صوفی صفهٔ صفاییم، نه‌ایم

آراسته ظاهریم و باطن، نه چنان

القصه، چنانکه می‌نماییم، نه‌ایم

خو کرده به خلوت، دل غم فرسایم

کوتاه شد از صحبت مردم، پایم

تا تنهایم، هم نفسم یاد کسی است

چون هم نفسم کسی شود، تنهایم

هر چند که رند کوچه و بازاریم

ای خواجه مپندار که بی‌مقداریم

سری که به آصف سلیمان دادند

داریم، ولی به هرکسی نسپاریم

در خانهٔ کعبه، دل به دست آوردم

دل بردم و گبر و بت‌پرست آوردم

زنار ز مار سر زلفش بستم

در قبلهٔ اسلام، شکست آوردم

ما با می و مینا، سر تقوی داریم

دنیا طلبیم و میل عقبی داریم

کی دنیی ودین به یکدگر جمع شوند

این است که نه دین و نه دنیا داریم

یکچند، در این مدرسه‌ها گردیدم

از اهل کمال، نکته‌ها پرسیدم

یک مسله‌ای که بوی عشق آید از آن

در عمر خود، از مدرسی نشنیدم

مطالب مشابه: غزلیات هاتف اصفهانی؛ شعرهای عاشقانه و بسیار زیبا از شاعر پُر افتخار ایرانی

عکس نوشته رباعیات شیخ بهایی

بی روی تو، خونابه فشاند چشمم

کاری به جز از گریه، نداند چشمم

می‌ترسم از آنکه حسرت دیدارت

در دیده بماند و نماند چشمم

شعرهای زیبای شیخ بهایی

افسوس که عمر خود تباهی کردیم

صد قافلهٔ گناه، راهی کردیم

در دفتر ما نماند یک نکته سفید

از بس به شب و روز سیاهی کردیم

غمهای جهان در دل پر غم داریم

وز بحر الم، دیدهٔ پر نم داریم

پس حوصلهٔ تمام عالم باید

ما را که غم تمام عالم داریم

عمری است که تیر زهر را آماجم

بر تارک افلاس و فلاکت، تاجم

یک شمه ز مفلسی اگر شرح دهم

چندان که خدا غنی است، من محتاجم

در مدرسه جز خون جگر، نیست حلال

آسوده دلی، در آن محال است، محال

این طرفه که تحصیل بدین خون جگر

در هر دو جهان، جمله وبال است، وبال

در چهره ندارم از مسلمانی رنگ

بر من دارد شرف، سگ اهل فرنگ

آن روسیهم که باشد از بودن من

دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ

یک چند، میان خلق کردیم درنگ

ز ایشان به وفا، نه بوی دیدیم نه رنگ

آن به که ز چشم خلق پنهان گردیم

چون آب در آبگینه، آتش در سنگ

از بس که زدم به شیشهٔ تقوی سنگ

وز بس که به معصیت فرو بردم چنگ

اهل اسلام از مسلمانی من

صد ننگ کشیدند ز کفار فرنگ

از ذوق صدای پایت، ای رهزن هوش

وز بهر نظارهٔ تو ای مایهٔ نوش

چون منتظران به هر زمانی صد بار

جان بر در چشم آید و دل بر گوش

کردیم دلی را که نبد مصباحش

در خانهٔ عزلت، از پی اصلاحش

و ز «فر من الخلق» بر آن خانه زدیم

قفلی که نساخت قفلگر مفتاحش

ای زاهد خود نمای سجاده به دوش

دیگر پی نام و ننگ، بیهوده مکوش

ستاری او چو گشت در عالم فاش

پنهان چه خوری باده؟ برو فاش بنوش

از سبحهٔ من، پیر مغان رفت ز هوش

وز نالهٔ من، فتاد در شهر خروش

آن شیخ که خرقه داد و زنار خرید

تکبیر ز من گرفت، در میکده دوش

تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز!

دوری کن و در دامن عزلت آویز!

انسان مجازیند این نسناسان

پرهیز! ز انسان مجازی، پرهیز!

اشعار حقیقت شیخ بهایی

در بزم تو ای شمع، منم زار و اسیر

در کشتن من، هیچ نداری تقصیر

با غیر سخن کنی، که از رشک بسوز

سویم نکنی نگه، که از غصه بمیر

از نالهٔ عشاق، نوایی بردار

وز درد و غم دوست، دوایی بردار

از منزل یار، تا تو ای سست قدم

یک گام زیاده نیست، پایی بردار

مطالب مشابه: غزلیات جامی / مجموعه غزل‌های شاهکار از شاعر بزرگ فارسی

اشعار حقیقت شیخ بهایی

گفتم که کنم تحفه‌ات ای لاله عذار

جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار

گفتا که بهائی، این فضولی بگذار

جان خود ز من است، غیر جان تحفه بیار

از دام دفینه، خوب جستیم آخر

بر دامن فقر خود نشستیم آخر

مردانه گذشتیم، زآداب و رسوم

این کنده ز پای خود شکستیم آخر

آهنگ حجاز می‌نمودم من زار

کامد سحری به گوش دل این گفتار

یارب، به چه روی جانب کعبه رود

گبری که کلیسیا از او دارد عار

کاری ز وجود ناقصم نگشاید

گویی که ثبوتم انتفا می‌زاید

شاید ز عدم، من به وجودی برسم

زان رو که ز نفی نفی، اثبات آید

ای آنکه دلم غیر جفای تو ندید

وی از تو حکایت وفا کس نشنید

قربان سرت شوم، بگو از ره لطف

لعلت، به دلم چه گفت کز من برمید

لطف ازلی، نیکی هر بد خواهد

هر گمره را روی به مقصد خواهد

گر جرم تو بی‌عد است، نومید مشو

لطف بی‌حد گناه بی‌عد خواهد

دل جور تو، ای مهر گسل، می‌خواهد

خود را به غم تو متصل می‌خواهد

می‌خواست دلت که بی‌دل و دین باشم

باز آی، چنان شدم که دل می‌خواهد

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا