رباعیات سنایی (رباعی‌های بسیار زیبای سنایی شاعر ایرانی)

رباعیات سنایی را در روزنو قرار داده‌ایم. سنایی غزنوی (ابوالمجد مجدود بن آدم) از شاعران بزرگ پارسی‌گو است که در عرفان صاحب‌نظر و در سرودن شعر فارسی استاد مسلم است.

رباعیات سنایی (رباعی‌های بسیار زیبای سنایی شاعر ایرانی)

رباعی‌های زیبای سنایی

گفتم پس از آنهمه طلبهای درست

پاداش همان یکشبه وصل آمد چست

برگشت به خنده گفت ای عاشق سست

زان یکشبه را هنوز باقی بر تست

مستست بتا چشم تو و تیر به دست

بس کس که به تیر چشم مست تو بخست

گر پوشد عارضت زره عذرش هست

از تیر بترسد همه کس خاصه ز مست

ای مه تویی از چهار گوهر شده هست

زینست که در چهار جایی پیوست

در چشم آبی و آتشی اندر دل

بر سر خاکی و بادی اندر کف دست

چون من به خودی نیامدم روز نخست

گر غم خورم از بهر شدن ناید چست

هر چند رهی اسیر در قبضهٔ توست

زین آمد و شد رضای تو باید جست

ای چون گل و مل در به در و دست به دست

هر جا ز تو خرمی و هر کس ز تو مست

آنرا که شبی با تو بود خاست و نشست

جز خار و خمار از تو چه برداند بست

ای نیست شده ذات تو در پردهٔ هست

ای صومعه ویران کن و زنار پرست

مردانه کنون چو عاشقان می در دست

گرد در کفر گرد و گرد سر مست

لشکرگه عشق عارض خرم تست

زنجیر بلا زلف خم اندر خم تست

آسایش صدهزار جان یک دم تست

ای شادی آن دل که در آن دل غم تست

گیرم که چو گل همه نکویی با تست

چون بلبل راه خوبگویی با تست

چون آینه خوی عیب جویی با تست

چه سود که شیمت دورویی با تست

محراب جهان جمال رخسارهٔ تست

سلطان فلک اسیر و بیچارهٔ تست

شور و شر و شرک و زهد و توحید و یقین

در گوشهٔ چشمهای خونخوارهٔ تست

امروز ببر زانچه ترا پیوندست

کانها همه بر جان تو فردا بندست

سودی طلب از عمر که سرمایهٔ عمر

روزی چندست و کس نداند چندست

بر من فلک ار دست جفا گستردست

شاید که بسی وفا و خوبی کردست

امروز به محنتم از آن از سر و دست

تا درد همان خورد که صافی خوردست

تا جان مرا بادهٔ مهرت سودست

جان و دلم از رنج غمت ناسودست

گر باده به گوهر اصل شادی بودست

پس چونکه ز بادهٔ تو رنج افزودست

مطالب مشابه: رباعیات آذر بیگدلی (شعرهای کوتاه، زیبا و کهن از بیگدلی)

رباعی‌های زیبای سنایی

در دام تو هر کس که گرفتارترست

در چشم تو ای جان جهان خوارترست

وان دل که ترا به جان خریدار ترست

ای دوست به اتفاق غمخوار ترست

مژگان و لبش عذر و عذابی دگرست

وز کبر و ز لطف آتش و آبی دگرست

بی‌شک داند آنکه خردمند بود

کان آفت آب آفتاب دگرست

هر خوش پسری را حرکات دگرست

واندر لب هر یکی حیات دگرست

گویند مزاج مرگ دارد هجران

هجر پسران خوش ممات دگرست

هر روز مرا با تو نیازی دگرست

با دو لب نوشین تو رازی دگرست

هر روز ترا طریق و سازی دگرست

جنگی دگر و عتاب و نازی دگرست

در شهر هر آنکسی که او مشهورست

دانم که ز درد پای تو رنجورست

هستی به معانی تو جهانی دیگر

پایی که جهانی نکشد معذورست

عکس نوشته رباعیات سنایی

عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا

نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا

من می‌باشم ز عشق تو ریش بتا

نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا

در دست منت همیشه دامن بادا

و آنجا که تو را پای سر من بادا

برگم نبود که کس تو را دارد دوست

ای دوست همه جهانت دشمن بادا

عشقا تو در آتشی نهادی ما را

درهای بلا همه گشادی ما را

صبرا به تو در گریختم تا چه کنی

تو نیز به دست هجر دادی ما را

آنی که قرار با تو باشد ما را

مجلس چو بهار با تو باشد ما را

هر چند بسی به گرد سر برگردم

آخر سر و کار با تو باشد ما را

ای کبک شکار نیست جز باز تو را

بر اوج فلک باشد پرواز تو را

زان می‌نتوان شناختن راز تو را

در پرده کسی نیست هم آواز تو را

هر چند بسوختی به هر باب مرا

چون می‌ندهد آب تو پایاب مرا

زین بیش مکن به خیره در تاب مرا

دریافت مرا غم تو، دریاب مرا

چون دوست نمود راه طامات مرا

از ره نبرد رنگ عبادات مرا

چون سجده همی نماید آفات مرا

محراب تو را باد و خرابات مرا

در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا

وز خرمن عشق خوشه‌ای نیست مرا

گر بگریزم ز صحبت نااهلان

کمتر باشد که گوشه‌ای نیست مرا

در دل ز طرب شکفته باغیست مرا

بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا

خالی ز خیالها دماغیست مرا

از هستی و نیستی فراغیست مرا

اندوه تو دلشاد کند مر جان را

کفر تو دهد بار کمی ایمان را

دل راحت وصل تو مبیناد دمی

با درد تو گر طلب کند درمان را

عکس نوشته رباعیات سنایی

شعرهای کوتاه سنایی شاعر کهن

کی باشد که ز طلعت دون شما

ما رسته و رسته ریش‌ملعون شما

ما نیز بگردیم و نباید گشتن

چون … خری گرد در … شما

گردی نبرد ز بوسه از افسر ما

گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما

تا زان خودی مگرد گرد در ما

یا چاکر خویش باش یا چاکر ما

در دل کردی قصد بداندیشی ما

ظاهر کردی عیب کمابیشی ما

ای جسته به اختیار خود خویشی ما

بگرفت ملالتت ز درویشی ما

زان سوزد چشم تو زان ریزد آب

کاندر ابروت خفته بد مست و خراب

ابروی تو محراب و بسوزد به عذاب

هر مست که او بخسبد اندر محراب

تا در چشمم نشسته بودی در تاب

پیوسته همی بریختی در خوشاب

و اکنون که برون شدی برستم ز عذاب

چون دیده ز خس برست کم ریزد آب

با دل گفتم: چگونه‌ای، داد جواب

من بر سر آتش و تو سر بر سر آب

ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب

افتاده چنین که بینیم مست و خراب

گفتی که کیت بینم ای در خوشاب

دریاب مرا و خویشتن را دریاب

کایام چنان بود که شبها گذرد

کز دور خیال هم نبینیم به خواب

آنکس که ز عابدی در ایام شراب

نشنید کس از زبان او نام شراب

از عشق چنان بماند در دام شراب

کز محبره فرمود کنون جام شراب

روز از دو رخت به روشنی ماند عجب

آن مقنعهٔ چو شب نگویی چه سبب

گویی که به ما همی نمایی ز طرب

کاینک سر روز ما همی گردد شب

ای مجلس تو چو بخت نیک اصل طرب

وین در سخنهات چو روز اندر شب

خورشید سما را چو ز چرخست نسب

خورشید زمینی و چو چرخی چه عجب

لبهات می ست و می بود اصل طرب

چندان ترشی درو نگویی چه سبب

تو از نمک آنچنان ترش داری لب

گر می ز نمک ترش شود نیست عجب

اشعار رباعی سنایی

نیلوفر و لاله هر دو بی‌هیچ سبب

این پوشد نیل و آن به خون شوید لب

می‌شویم و می‌پوشم ای نوشین لب

در هجر تو رخ به خوان و از نیل سلب

تا بشنیدم که گرمی از آتش تب

گرمی سوی دل بردم و سردی سوی لب

مرگست ندیمم از فراقت همه شب

تب با تو و مرگ با من این هست عجب

از روی تو و زلف تو روز آمد و شب

ای روز و شب تو روز و شب کرده عجب

تا عشق مرا روز و شبت هست سبب

چون روز و شبت کنم شب و روز طلب

تا دیده‌ام آن سیب خوش دوست فریب

کو بر لب نوشین تو می‌زد آسیب

اندیشهٔ آن خود از دلم برد شکیب

تا از چه گرفت جای شفتالو سیب

بی‌خوابی شب جان مرا گرچه بکاست

جر بیداری ز روی انصاف خطاست

باشد که خیال او شبی رنجه شود

عذر قدمش به سالها نتوان خواست

ای جان عزیز تن بباید پرداخت

گر با غم عشق و عاشقی خواهی ساخت

اندر دل کن ز عشق خواری و نواخت

با روی نکو چو عاشقی خواهی باخت

آن موی که سوز عاشقان می‌انگیخت

کز یک شکنش هزار دلداده گریخت

آخر اثر زمانه رنگی آمیخت

تا در کفش از موی سیه پاک بریخت

مطالب مشابه: غزلیات ناصر بخارایی (اشعار عاشقانه و غزل از این شاعر کهن)

اشعار رباعی سنایی

در دوستی ای صنم چو دادم دادت

بر من ز چه روی دشمنی افتادت

دشمن خوانی مرا و خوانم بادت

ای دوست چو من هزار دشمن بادت

ای مانده زمان بنده اندر یادت

دادست ملک ز آفرینش دادت

تو عید منی به عید بینم شادت

ای عید رهی عید مبارک بادت

ای کرده فلک به خون من نامزدت

دیدار نکو داده و برده خردت

ز اقبال قبول تو و ز ادبار ردت

من خود رستم وای تو و خوی بدت

صدبار به بوسه آزمودم پارت

بس بوسه دریغ یافتم هر بارت

گفتم که کنون کشید خواهم بارت

با این همه هم به کار ناید کارت

ای خواجه محمد ای محامد سیرت

ای در خور تاج هر دو هم نام و سرت

پیدا به شما دو تن سه اصل فطرت

ز آن روی سخا از تو و علم از پدرت

زین پس هر چون که داردم دوست رواست

گفتار بیفتاد و خصومت برخاست

آزادی و عشق چون همی باید راست

بنده شدم و نهادم از یک سو خواست

خورشید به زیر دام معشوقهٔ ماست

مه با همه حسن نام معشوقهٔ ماست

امروز جهان به کام معشوقهٔ ماست

عالم همه بانگ و نام معشوقهٔ ماست

بیرون جهان همه درون دل ماست

این هر دو سرا، یگان یگان منزل ماست

زحمت همه در نهاد آب و گل ماست

پیش از دل و گل چه بود آن منزل ماست

روز از طلبت پردهٔ بیکاری ماست

شبها ز غمت حجرهٔ بیداری ماست

هجران تو پیرایهٔ غمخواری ماست

سودای تو سرمایهٔ هشیاری ماست

هر باطل را که رهگذر بر گل ماست

تو پنداری که منزلش در دل ماست

آنجا که نهاد قبلهٔ مقبل ماست

درد ازل و عشق ابد حاصل ماست

هجرت به دلم چو آتشی در پیوست

آب چشمم قوت او را بشکست

چون خواستم از یاد غمت گشتن مست

بگرفت مرا خاک سر کوی تو دست

دستی که حمایل تو بودی پیوست

پایی که مرا نزد تو آوردی مست

زان دست به جز بند ندارم بر پای

زان پای به جز باد ندارم در دست

تا زلف بتم به بند زنجیر منست

سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست

گویم بگرم زلف ترا هر چون هست

نه طاقت دل یابم و نه قوت دست

خواهم که به اندیشه و یارای درست

خود را به در اندازم ازین واقعه چست

کز مذهب این قوم ملالم بگرفت

هر یک زده دست عجز در شاخی سست

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا