رباعیات سعدی (شعرهای کوتاه رباعی از سعدی شاعر بزرگ ایران)

رباعیات سعدی را به صورت گلچین برای شما دوستان آماده کرده‌ایم. ابومحمد مصلح‌الدین مصلح بن عبدالله شیرازی (متولد بین ۵۷۷ تا ۶۰۱ ه.ق- متوفای ۶۹۱ ه.ق)، معروف به سعدی شیرازی، شاعر و حکایت‌نویس فارسی‌زبان شیرازی در قرن هفتم هجری قمری بود. زادگاه سعدی شیراز بوده ولی در مدرسه نظامیه بغداد تحصیل کرده و نزد افرادی چون امام محمد غزالی، شهاب‌الدین سهروردی و ابوالفرج بن جوزی بهره برده است.

رباعیات سعدی (شعرهای کوتاه رباعی از سعدی شاعر بزرگ ایران)

شعرهای رباعی سعدی شیرازی

هر ساعتم اندرون بجوشد خون را

وآگاهی نیست مردم بیرون را

الا مگر آن‌ که روی لیلی دیده‌ست

داند که چه درد می‌کشد مجنون را

عشاق به درگهت اسیرند بیا

بدخویی تو بر تو نگیرند بیا

هر جور و جفا که کرده‌ای معذوری

زآن پیش که عذرت نپذیرند بیا

ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب

صاحب‌نظران تشنه و وصل تو سراب

مانند تو آدمی در آباد و خراب

باشد که در آیینه توان دید و در آب

چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت

درمانش تحمل است و سر پیش انداخت

یا ترک گل لعل همی باید گفت

یا با الم خار همی باید ساخت

دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت

چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت

پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت

آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت

روزی گفتی: شبی کنم دلشادت

وز بند غمان خود کنم آزادت.

دیدی که از آن روز چه شب‌ها بگذشت،

وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟

صد بار بگفتم به غلامان درت

تا آینه دیگر نگذارند برت

ترسم که ببینی رخ همچون قمرت

کس باز نیاید دگر اندر نظرت

آن یار که عهدِ دوستاری بشکست

می‌رفت و منش گرفته دامان در دست

می‌گفت دگرباره به خوابم بینی

پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست

شب‌ها گذرد که دیده نتوانم بست

مردم همه از خواب و من از فکر تو مست

باشد که به دست خویش خونم ریزی

تا جان بدهم دامن مقصود به دست

مطالب مشابه: غزلیات سعدی / مجموعه غزل‌های شاهکار از استاد سخن سعدی

شعرهای رباعی سعدی شیرازی

هشیار سری بُوَد ز سودای تو مست

خوش آن‌که ز روی تو دلش رفت ز دست!

بی‌‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود

ور هیچ نباشد، چو تو هستی، همه هست

گر زحمت مردمان این کوی از ماست

یا جرم ترش بودن آن روی از ماست

فردا متغیر شود آن روی چو شیر

ما نیز برون شویم چون موی از ماست

عکس نوشته رباعیات سعدی

وه وه که قیامتست این قامت راست

با سرو نباشد این لطافت که تراست

شاید که تو دیگر به زیارت نروی

تا مرده نگوید که قیامت برخاست

سرو از قدت اندازهٔ بالا بُردست

بحر از دهنت لؤلؤ لالا بُردست

هرجا که بنفشه‌ای ببینم گویم

مویی ز سرت باد به صحرا بُردست

امشب که حضور یار جان افروزست

بختم به خلاف دشمنان پیروزست

گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا

آن شب که تو در کنار باشی روزست

آن شب که تو در کنار مایی روزست

و آن روز که با تو می‌رود نوروزست

دی رفت و به انتظار فردا منشین

دریاب که حاصل حیات امروزست

گویند هوای فصل آذار خوشست

بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست

ابریشم زیر و نالهٔ زار خوشست

ای بیخبران اینهمه با یار خوشست

خیزم بروم چو صبر نامحتملست

جان در قدمش کنم که آرام دلست

و اقرار کنم برابر دشمن و دوست

کانکس که مرا بکشت از من بحلست

آن ماه که گفتی ملک رحمانست

این بار اگرش نگه کنی شیطانست

رویی که چو آتش به زمستان خوش بود

امروز چو پوستین به تابستانست

آن سست وفا که یار دل‌سخت من است

شمع دگران و آتشِ رخت من است

ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف

جرم از تو نباشد گنه از بخت من است

از بس که بیازرد دل دشمن و دوست

گویی به گناه مسخ کردندش پوست

وقتی غم او بر همه دلها بودی

اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست

ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست

هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست

ای مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ای

ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست

چون حال بدم در نظر دوست نکوست

دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست

چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست

بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست

عکس نوشته رباعیات سعدی

شعرهای رباعی سعدی

غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست

وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست

فردای قیامت این بدان کی ماند

کان کشتهٔ دشمنست و آن کشتهٔ دوست؟

گر دل به کسی دهند باری به تو دوست

کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست

از هر که وجود صبر بتوانم کرد

الا ز وجودت که وجودم همه اوست

گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست

یا مغز برآیدم چو بادام از پوست

غیرت نگذاردم که نالم به کسی

تا خلق ندانند که منظور من اوست

گویند رها کنش که یاری بدخوست

خوبیش نیرزد به درشتی که دروست

بالله بگذارید میان من و دوست

نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست

شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست

وین جان به لب رسیده در بند تو نیست

گر تو دگری به جای من بگزینی

من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست

با دوست چنانکه اوست می‌باید داشت

خونابه درون پوست می‌باید داشت

دشمن که نمی‌توانمش دید به چشم

از بهر دل تو دوست می‌باید داشت

بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت

سیلاب محبتم ز دامن بگذشت

دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز

تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت

روی تو به فال دارم ای حور نژاد

زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد

فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت

تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد

تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد

گر خام بود اطلس و دیبا گردد

مندیش که هر که یک نظر روی تو دید

دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد

نوروز که سیل در کمر می‌گردد

سنگ از سر کوهسار در می‌گردد

از چشمهٔ چشم ما برفت اینهمه سیل

گویی که دل تو سخت‌تر می‌گردد

کس عهد وفا چنانکه پروانهٔ خرد

با دوست به پایان نشنیدیم که برد

مقراض به دشمنی سرش بر می‌داشت

پروانه به دوستیش در پا می‌مرد

دستارچه‌ای کان بت دلبر دارد

گر بویی ازان باد صبا بردارد

بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد

در حال ز خاک تیره سر بردارد

گر باد ز گل حسن شبابش ببرد

بلبل نه حریفست که خوابش ببرد

گل وقت رسیدن آب عطار ببرد

عطار به وقت رفتن آبش ببرد

کس نیست که غم از دل ما داند برد

یا چارهٔ کار عشق بتواند برد

گفتم که به شوخی ببرد دست از ما

زین دست که او پیاده می‌داند برد

هر وقت که بر من آن پسر می‌گذرد

دانی که ز شوقم چه به سر می‌گذرد؟

گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای

آخر به دهان چون شکر می‌گذرد

شعرهای رباعی سعدی

اشعار کوتاه و زیبای سعدی

خالی که مرا عاجز و محتال بکرد

خطی برسید و دفع آن خال بکرد

خال سیهش بود که خونم می‌ریخت

ریش آمد و رویش همه چون خال بکرد

چون بخت به تدبیر نکو نتوان کرد

بیفایده سعی و گفت و گو نتوان کرد

گفتم بروم صبر کنم یک چندی

هم صبر برو که صبر ازو نتوان کرد

شمع ارچه به گریه جانگدازی می‌کرد

گریه‌زده خنده مجازی می‌کرد

آن شوخ سرش را ببریدند و هنوز

استاده بد و زبان‌درازی می‌کرد

ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد

رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد

از ماش بسی دعا و خدمت برسان

گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟

آن دوست که آرام دل ما باشد

گویند که زشتست بهل تا باشد

شاید که به چشم کس نه زیبا باشد

تا یاری از آن من تنها باشد

آن را که جمال ماه پیکر باشد

در هرچه نگه کند منور باشد

آیینه به دست هرکه ننماید نور

از طلعت بی‌صفای او در باشد

آن را که نظر به سوی هر کس باشد

در دیدهٔ صاحبنظران خس باشد

قاضی به دو شاهد بدهد فتوی شرع

در مذهب عشق شاهدی بس باشد

هر سرو که در بسیط عالم باشد

شاید که به پیش قامتت خم باشد

از سرو بلند هرگز این چشم مدار

بالای دراز را خرد کم باشد

گر دست تو در خون روانم باشد

مندیش که آن دم غم جانم باشد

گویم چه گناه از من مسکین آمد

کو خسته شد از من غم آنم باشد

بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد

دور از تو گرش دلیست پر خون باشد

آن کش نفسی قرار بی‌روی تو نیست

اندیش که بی‌تو مدتی چون باشد

آهو بره را که شیر در پی باشد

بیچاره چه اعتماد بر وی باشد؟

این ملح در آب چند بتواند بود

وین برف در آفتاب تا کی باشد؟

ما را به چه روی از تو صبوری باشد

یا طاقت دوستی و دوری باشد

جایی که درخت گل سوری باشد

جوشیدن بلبلان ضروری باشد

مشنو که مرا از تو صبوری باشد

یا طاقت دوستی و دوری باشد

لیکن چه کنم گر نکنم صبر و شکیب؟

خرسندی عاشقان ضروری باشد

آن خال حسن که دیدمی خالی شد

وان لعبت با جمال جمالی شد

چال زنخش که جان درو می‌آسود

تا ریش برآورد سیه چالی شد

دانی که چرا بر دهنم راز آمد

مرغ دلم از درون به پرواز آمد؟

از من نه عجب که هاون رویین‌تن

از یار جفا دید و به آواز آمد

روزی نظرش بر من درویش آمد

دیدم که معلم بداندیش آمد

نگذاشت که آفتاب بر من تابد

آن سایه گران چو ابر در پیش آمد

گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد

کان شوخ دوان دوان به تعجیل آمد

گفتم که نمی‌نهی رخی بر رخ من

گفتا برو ابلهی مکن پیل آمد

وقت گل و روز شادمانی آمد

آن شد که به سرما نتوانی آمد

رفت آنکه دلت به مهر ما گرم نبود

سرما شد و وقت مهربانی آمد

مطالب مشابه: متن تبریک روز بزرگداشت سعدی / جملات زیبا درباره سعدی و گزیده اشعار استاد سخن

اشعار کوتاه و زیبای سعدی

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند

بربود دلم ز دست و در پای افکند

این دیدهٔ شوخ می‌برد دل به کمند

خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند

در خرقهٔ توبه آمدم روزی چند

چشمم به دهان واعظ و گوش به پند

ناگاه بدیدم آن سهی سرو بلند

وز یاد برفتم سخن دانشمند

گویند مرو در پی آن سرو بلند

انگشت‌نمای خلق بودن تا چند؟

بی‌فایده پندم مده ای دانشمند

من چون نروم؟ که می‌برندم به کمند

کس با تو عدو محاربت نتواند

زیرا که گرفتار کمندت ماند

نه دل دهدش که با تو شمشیر زند

نه صبر که از تو روی برگرداند

آنان که پریروی و شکر گفتارند

حیفست که روی خوب پنهان دارند

فی‌الجمله نقاب نیز بیفایده نیست

تا زشت بپوشند و نکو بگذارند

آن کودک لشکری که لشکر شکند

دایم دل ما چو قلب کافر شکند

محبوب که تازیانه در سر شکند

به زانکه ببیند و عنان برشکند

کس عیب نظر باختن ما نکند

زیرا که نظر داعی تنها نکند

بیکار بهیمه‌ای و کژطبع کسی

کو فرق میان زشت و زیبا نکند

مجنون اگر احتمال لیلی نکند

شاید که به صدق عشق دعوی نکند

در مذهب عشق هر که جانی دارد

روی دل ازو به هر که دنیی نکند

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا