رباعیات رودکی ( شعرهای کوتاه و زیبا از رودکی شاعر کهن )
رباعیات رودکی را در روزنو برای شما عزیزان قرار دادهایم. رودکی، که با نام کامل “ابوعبدالله جعفر بن محمد رودکی” شناخته میشود، یکی از برجستهترین شاعران پارسیگو و به نوعی پدر شعر پارسی محسوب میشود. او در قرن سوم و چهارم هجری (حدود ۸۵۸ تا ۹۴۱ میلادی) زندگی میکرد و در زمان سامانیان، که دورهای طلایی برای فرهنگ و ادبیات پارسی بود، فعالیت داشت.

اشعار کوتاه رودکی
از کعبه کلیسیا نشینم کردی
آخر در کفر بیقرینم کردی
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست
ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری، مردی
آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی
مامات دف و دو رویه چالاک زدی
آن بر سر گورها تبارک خواندی
وین بر در خان ها تبوراک زدی
دل سیر نگرددت ز بیدادگری
چشم آب نگرددت، چو در من نگری
این طرفه که: دوست تر ز جانت دارم
با آن که ز صد هزار دشمن بتری
در رهگذر باد چراغی که تو راست
ترسم که بمیرد از فراغی که تو راست
بوی جگر سوخته عالم بگرفت
گر نشنیدی، زهی دماغی که تو راست!
با آن که دلم از غم هجرت خون است
شادی به غمِ توام ز غم افزون است
اندیشه کنم هر شب و گویم «یا رب!
هجرانش چنین است، وصالش چون است؟»
جایی که گذرگاه دل محزونست
آن جا دو هزار نیزه بالا خون ست
لیلی صفتان ز حال ما بیخبرند
مجنون داند که حال مجنون چونست
دل خسته و بستهٔ مسلسل موییست
خون گشته و کُشتهٔ بتِ هندوییست
سودی ندهد نصیحتت، ای واعظ!
ای خانهخراب! طرفه یک پهلوییست
تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشت
بر حسن و جوانیت دلِ نرم نداشت
اندر عجبم ز جانستان کز چو تویی
جان بستد و از جمال تو شرم نداشت
مطلب مشابه: اشعار کوتاه عطار ( شعرهای بسیار زیبای غزل از عطار )

چشمم ز غمت، به هر عقیقی که بسفت
بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت
رازی، که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت
بنلاد تو شد تربیت خواجه و لیک
بنلاد تو سست همچو بنیاد تو باد
عکس نوشته اشعار رودکی
بی روی تو خورشید جهانسوز مباد
هم بی تو چراغ عالمافروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزی که تو را نبینم آن روز مباد
زلفش بکشی شب دراز اندازد
ور بگشایی چنگل باز اندازد
ور پیچ و خمش ز یک دگر بگشایند
دامن دامن مشک طراز اندازد
چون روز علم زند به نامت ماند
چون یک شبه شد ماه به جامت ماند
تقدیر به عزم تیز گامت ماند
روزی به عطا دادن عامت ماند
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند
ور جان به لب آیدم، به جز مردم چشم
یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند
بفنود تنم بر درم و آب و زمین
دل بر خرد و علم به دانش بفنود
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به هزار غم پراگنده شود
آمد بر من، که؟ یار، کی؟ وقت سحر
ترسنده، ز که؟ ز خصم، خصمش که؟ پدر
دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب تر
لب بُد؟ نه، چه بُد؟ عقیق، چون بُد؟ چو شکر
هان! تشنه جگر! مجوی زین باغ ثمر
بیدستانیست این ریاض به دو در
بیهوده ممان که باغبانت به قفاست
چون خاک نشسته گیر و چون باد گذر

شعرهای زیبای رودکی
چون کُشته ببینیام، دو لب گشته فراز
از جان تهی این قالب فرسوده به آز
بر بالینم نشین و میگوی به ناز
«کای من، تو بکشته و پشیمان شده باز»
در جستن آن نگار پر کینه و جنگ
گشتیم سراپای جهان با دل تنگ
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار
آن، بس که به سر زدیم و این، بس که به سنگ
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
این غم که مراست، کوه قاف است، نه غم
آن دل که تو راست، سنگ خاراست، نه دل
واجب نبود به کس بر، افضال و کرم
واجب باشد هر آینه شکر نعم
تقصیر نکرد خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم؟
یوسفرویی، کزو فغان کرد دلم
چون دستِ زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم
امروز نشانهٔ غمان کرد دلم
در پیش خود آن نامه چو بلکامه نهم
پروین ز سرشک دیده بر جامه نهم
بر پاسخ تو چو دست بر خامه نهم
خواهم که: دل اندر شکن نامه نهم
در منزل غم فگنده مفرش ماییم
وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم
عالم چو ستم کند ستمکش ماییم
دست خوش روزگار ناخوش ماییم
رباعیهای رودکی
در عشق، چو رودکی، شدم سیر از جان
از گریهٔ خونین مژهام شد مرجان
القصه که: از بیم عذاب هجران
در آتش رشکم دگر از دوزخیان
دیدار به دل فروخت، نفروخت گران
بوسه به روان فروشد و هست ارزان
آری، که چو آن ماه بود بازرگان
دیدار به دل فروشد و بوسه به جان
رویت دریای حسن و لعلت مرجان
زلفت عنبر، صدف دهن، در دندان
ابرو کشتی و چین پیشانی موج
گرداب بلا غبغب و چشمت توفان
ای از گل سرخ، رنگ بربوده و بو
رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی مو
گلرنگ شود، چو روی شویی، همه جو
مشکین گردد، چو مو فشانی، همه کو
ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو
وی گریهٔ طفل بیگناه از غم تو
افغان خروس صبح گاه از غم تو
آه از غم تو! هزار آه از غم تو!
چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه
با نیک و بد دایره درباخت کجه
هنگامهٔ شب گذشت و شد قصه تمام
طالع به کفم یکی نینداخت کجه
رخسارهٔ او پرده عشاق درید
با آن که نهفته دارد اندر پرده
زلفت دیدم، سر از چمان پیچیده
وندر گل سرخ ارغوان پیچیده
در هر بندی هزار دل در بندش
در هر پیچی هزار جان پیچیده
مطلب مشابه: غزل شماره ۷ از غزلیات سعدی

چون کار دلم ز زلف او ماند گره
بر هر رگ جان صد آرزو ماند گره
امید ز گریه بود، افسوس! افسوس!
کان هم شب وصل در گلو ماند گره
ای طرفهٔ خوبان من، ای شهرهٔ ری
لب را به سپید رگ بکن پاک از می
*