رباعیات خیام / کامل‌ترین رباعی‌های خیام شاعر بزرگ ایرانی

رباعیات خیام را در روزنو بخوانید. خیام فیلسوف، ریاضی‌دان، ستاره‌شناس و شاعر رباعی‌سرای ایرانی در دورهٔ سلجوقی بود. گرچه جایگاه علمی خیام برتر از جایگاه ادبی اوست و لقبش «حجّةالحق» بوده است، ولی آوازهٔ وی مدیون رباعیات منسوب به اوست که شهرت جهانی دارد. آوازهٔ وی در غرب به‌طور مشخص بیشتر مدیون ترجمهٔ ادوارد فیتزجرالد از رباعیات او به زبان انگلیسی است.

رباعیات خیام / کامل‌ترین رباعی‌های خیام شاعر بزرگ ایرانی

رباعی‌های زیبای خیام

آن لعل در آبگینهٔ ساده بیار

وآن محرم و مونس هر آزاده بیار

چون می‌دانی که مدت عالم خاک

باد است که زود بگذرد باده بیار

از بودنی ای دوست چه داری تیمار

وز فکرت بیهوده دل و جان افکار

خرم بزی و جهان به شادی گذران

تدبیر نه با تو کرده‌اند اول کار

افلاک که جز غم نفزایند دگر

ننهند به جا تا نربایند دگر

ناآمدگان اگر بدانند که ما

از دهر چه می‌کشیم نایند دگر

ای دل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نه‌ای غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید

خوش باش غم بوده و نابوده مخور

ای دل همه اسباب جهان خواسته گیر

باغ طربت به سبزه آراسته گیر

و‌آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم

بنشسته و بامداد برخاسته گیر

این اهل قبور خاک گشتند و غبار

هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار

آه این چه شراب است که تا روز شمار

بیخود شده و بی‌خبرند از همه کار

مطالب مشابه: غزلیات شیخ بهایی { مجموعه غزلیاتِ عاشقانه شیخ بهایی }

رباعی‌های زیبای خیام

خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر

بوی قدح از غذای مریم خوشتر

آه سحری ز سینهٔ خماری

از نالهٔ بوسعید و ادهم خوشتر

در دایرهٔ سپهرِ ناپیدا غور

جامی‌ست که جمله را چشانند به دور

نوبت چو به دورِ تو رسد آه مکن

می نوش به خوشدلی که دور است نه جور

دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار

بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

و آن گل بزبان حال با او می‌گفت

من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار

ز آن می که حیات جاودانیست بخور

سرمایه لذت جوانی است بخور

سوزنده چو آتش است لیکن غم را

سازنده چو آب زندگانی است بخور

گر باده خوری تو با خردمندان خور

یا با صنمی لاله رخی خندان خور

بسیار مخور ورد مکن فاش مساز

اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور

عکس نوشته رباعیات خیام

وقت سحر است خیز ای طرفه پسر

پر بادهٔ لعل کن بلورین ساغر

کاین یک‌دَم عاریت در این کنج فنا

بسیار بجویی و نیابی دیگر

از جملهٔ رفتگان این راه دراز

بازآمده کیست تا به ما گوید راز؟!

پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز

تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز

ای پیر خردمند پگه‌تر برخیز

و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز

پندش ده گو که نرم نرمک می‌بیز

مغز سر کیقباد و چشم پرویز

وقت سحر است خیز ای مایه ناز

نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز

کانها که بجایند نپایند بسی

و آنها که شدند کس نمی‌آید باز

مرغی دیدم نشسته بر باره طوس

در پیش نهاده کله کیکاووس

با کله همی‌گفت که افسوس افسوس

کو بانگ جرس‌ها و کجا ناله کوس‌‌؟

جامی است که عقل آفرین می‌زندش

صد بوسه ز مهر بر جبین می‌زندش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف

می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش

ایام زمانه از کسی دارد ننگ

کو در غم ایام نشیند دلتنگ

می خور تو در آبگینه با ناله چنگ

زان پیش که آبگینه آید بر سنگ

از جرم گِلِ سیاه، تا اوج زحل

کردم همه مشکلاتِ کلی را حل

بگشادم بندهای مشکل به حَیَل

هر بند گشاده شد به جز بند اَجل

با سرو قدی تازه‌تر از خرمن گل

از دست منه جام می و دامن گل

زان پیش که ناگه شود از باد اجل

پیراهن عمر ما چو پیراهن گل

ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم

وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم

با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم

فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغ‌دان و عالم فانوس

ما چون صوریم کاندر او حیرانیم

برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم

زان پیش که از زمانه تابی بخوریم

کاین چرخ ستیزه‌روی ناگه روزی

چندان ندهد زمان که آبی بخوریم

عکس نوشته رباعیات خیام

برخیزم و عزمِ بادهٔ ناب کنم

رنگِ رخِ خود به رنگ عنّاب کنم

این عقل فضول‌پیشه را مُشتی مِی

بر روی زنم چنان که در خواب کنم

شعرهای کوتاه عمر خیام

بر مفرش خاک، خفتگان می‌بینم

در زیرِ زمین، نهفتگان می‌بینم

چندان که به صحرای عدم می‌نگرم

ناآمدگان و رفتگان می‌بینم

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم

در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم

در دِه تو به کاسه می از آن پیش که ما

در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم

چون نیست مقام ما در این دهر مقیم

پس بی می و معشوق خطائیست عظیم

تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم

چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم

خورشید به گِل نَهُفت می‌نتوانم

و اسرار زمانه گفت می‌نتوانم

از بحر تفکرم برآورد خرد

دُرّی که ز بیم سُفت می‌نتوانم

دشمن به غلط گفت که من فلسفی‌ام

ایزد داند که آنچه او گفت نی‌ام

لیکن چو در این غم‌آشیان آمده‌ام

آخر کم از آنکه من بدانم که کی‌ام

ماییم که اصل شادی و کان غمیم

سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم

آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم

من می نه ز بهر تنگدستی نخورم

یا از غم رسوایی و مستی نخورم

من می ز برای خوشدلی می‌خوردم

اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم

من بی می ناب زیستن نتوانم

بی باده کشید بار تن نتوانم

من بنده آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم

هر یک چندی یکی برآید که منم

با نعمت و با سیم و زر آید که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی

ناگه اجل از کمین برآید که منم

یک چند به کودکی به استاد شدیم

یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک در آمدیم و بر باد شدیم

یک روز ز بند عالم آزاد نیم

یک دمزدن از وجود خود شاد نیم

شاگردی روزگار کردم بسیار

در کار جهان هنوز استاد نیم

از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن

فردا که نیامده‌ست فریاد مکن

بر نامده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

ای دیده اگر کور نئی گور ببین

وین عالم پر فتنه و پر شور ببین

شاهان و سران و سروران زیر گلند

روهای چو مه در دهن مور ببین

شعرهای کوتاه عمر خیام

اشعار باعی خیام

برخیز و مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت بتو خود نیامدی از دگران

چون حاصل آدمی در این شورستان

جز خوردن غصه نیست تا کندن جان

خرم دل آنکه زین جهان زود برفت

و آسوده کسی که خود نیامد به جهان

رفتم که در این منزلِ بیداد بُدَن

در دست نخواهد به جز از باد بُدَن

آن را باید به مرگِ من شاد بُدَن

کز دستِ اجل تواند آزاد بُدَن

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین

اندر دو جهان کرا بود زهره این

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن

به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن

با نان جوین خویش حقا که به است

که‌آلوده و پالوده هر خس بودن

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می‌ترسم از آن که بانگ آید روزی

کای بی‌خبران راه نه آنست و نه این

گاویست در آسمان و نامش پروین

یک گاو دگر نهفته در زیر زمین

چَشمِ خِرَدَت باز کُن از روی یَقین

زیر و زِبَرِ دو گاو مُشتی خَر بین

گر بر فَلَکَم دست بُدی چون یَزدان

برداشتَمی من این فَلَک را زِ میان

اَز نو فَلَکی دِگر چنان ساختَمی

که‌ آزاده به‌ کامِ دل رسیدی آسان

مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان

می خواه مروق به طراز آمدگان

رفتند یکان یکان فراز آمدگان

کس می‌ندهد نشان ز بازآمدگان

می خوردن و گرد نیکوان گردیدن

به زان‌ که به زرق زاهدی ورزیدن

گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود

پس روی بهشت کس نخواهد دیدن

نتوان دل شاد را به غم فرسودن

وقت خوش خود بسنگ محنت سودن

کس غیب چه داند که چه خواهد بودن

می باید و معشوق و به کام آسودن

آن قصر که با چرخ همی‌زد پهلو

بر درگه آن شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای

بنشسته همی‌گفت که کوکو کوکو

از آمدن و رفتن ما سودی کو؟

وز تار امید عمر ما پودی کو؟

چندین سر و پای نازنینان جهان

می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو؟

از تن چو برفت جان پاک من و تو

خشتی دو نهند بر مغاک من و تو

و آنگاه برای خشت گور دگران

در کالبدی کشند خاک من و تو

مطالب مشابه: غزلیات سعدی / مجموعه غزل‌های شاهکار از استاد سخن سعدی

اشعار باعی خیام

می‌ خور که فلک بهر هلاک من و تو

قصدی دارد به جان پاک من و تو

در سبزه نشین و می روشن می‌خور

کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو

از هر چه به جز می است کوتاهی به

می هم ز کف بتان خرگاهی به

مستی و قلندری و گمراهی به

یک جرعه می ز ماه تا ماهی به

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا