رباعیات جامی (رباعی‌های کوتاه و دوبیتی شاهکار از خاتم الشعرا)

رباعیات جامی را در سایت ادبی روزنو به صورت گلچین آماده کرده‌ایم. «نورالدین عبدالرحمن جامی» (۸۱۷-۸۹۸ ق)، متخلص به «جامی» و ملقب به «خاتم الشعرا»، شاعر، ادیب، موسیقی‌دان، منجم و صوفی نامدار فارسی زبان در قرن ۹ قمری است. از جامی بیش از چهل تألیف در موضوعات مختلف به جای مانده است که معروفترین آن مثنوی «هفت اورنگ» است.

رباعیات جامی (رباعی‌های کوتاه و دوبیتی شاهکار از خاتم الشعرا)

شعرهای کوتاه عبدالرحمن جامی

سبحانک لا علم لنا الا ما

علمت و الهمت لنا الهاما

ما را برهان ز ما و آگاهی ده

از سر معینی که داری با ما

دردا و هزار بار دردا دردا

کامروز ندارم خبری از فردا

فردا که شوم فرد ز بیگانه و خویش

رب ارحم لی ولا تذرنی فردا

گه باده و گاه جام خوانیم تو را

گه دانه و گاه دام خوانیم تو را

جز نام تو بر لوح جهان حرفی نیست

آیا به کدام نام خوانیم تو را

عمری به شکیب می ستودم خود را

در شیوه صبر می نمودم خود را

چون هجر آمد کدام صبر و چه شکیب

المنة لله آزمودم خود را

گر شاخ صبوری به بر آید چه عجب

ور محنت دوری به سر آید چه عجب

چون دل که خلاصه وجود است آنجاست

تن نیز اگر بر اثر آید چه عجب

درج دهنت که هست تنگ و نایاب

در وی درج است سی و دو در خوشاب

رنگین لب تو بود پی ضبط حساب

بر وی رقم «لام » و «بی » از لعل مذاب

ای رحمت تو شامل ملک و ملکوت

خاص تو ردای کبریا و جبروت

جان را به تو قوت است و دل را به تو قوت

انت الباقی و کل شی ء سیموت

من ناحیة الوصال هبت نفحات

فارتاح فؤادنا لشم الفوحات

در وادی هجر تشنه لب می مردیم

آمد ز سحاب لطف جانان رشحات

توحید حق ای خلاصه مخترعات

باشد به سخن یافتن از ممتنعات

رو نفی وجود کن که در خود یابی

سری که نیابی ز فصوص و لمعات

یک ذره ز ذرات جهان پیدا نیست

کز نور تو لمعه ای در آن پیدا نیست

از غیر نشان تو همی جستم دی

و امروز ز غیر تو نشان پیدا نیست

همسایه و همنشین و همره همه اوست

در دلق گدا و اطلس شه همه اوست

در انجمن فرق و نهانخانه جمع

بالله همه اوست ثم بالله همه اوست

مطالب مشابه: غزلیات سنایی (مجموعه غزل‌های زیبا و عاشقانه سنایی شاعر بزرگ)

شعرهای کوتاه عبدالرحمن جامی

در صورت آب و گل عیان غیر تو کیست

در خلوت جان و دل نهان غیر تو کیست

گفتی که ز غیر من بپرداز دلت

ای جان و جهان در دو جهان غیر تو کیست

بر شکل بتان رهزن عشاق حق است

لا بلکه عیان در همه آفاق حق است

چیزی که بود ز روی تقیید جهان

والله که همان ز وجه اطلاق حق است

زین پیش برون ز خویش پنداشتمت

در غایت سیر خود گمان داشتمت

اکنون که تو را یافتم آنی دانم

کاندر قدم نخست بگذاشتمت

کردم توبه شکستیش روز نخست

چون بشکستم به توبه ام خواندی چست

القصه زمام توبه ام در کف توست

یکدم نه شکسته اش گذاری نه درست

عکس نوشته غزلیات جامی

آن کس که لبت دید تو را جان گفته ست

وان کس که رخت، مهر درخشان گفته ست

القصه جهان حسن تو بسیار است

هر کس ز تو هر چه دیده است آن گفته ست

قرب تو به اسباب و علل نتوان یافت

بی سابقه فضل ازل نتوان یافت

بر هر چه بود توان گرفتن بدلی

تو بی بدلی تو را بدل نتوان یافت

سوفسطایی که از خرد بی خبر است

گوید عالم خیالی اندر گذر است

آری عالم همه خیالی ست ولی

جاوید در او حقیقتی جلوه گر است

راهی ست ز حق به خلق بس روشن و راست

راهی ست ز خلق سوی حق پر کم و کاست

هر کس که ازان رهش رساندند رسید

روزم به غم جهان فرسوده گذشت

شب در هوس بوده و نابوده گذشت

عمری که ازو دمی جهانی ارزد

القصه به فکرهای بیهوده گذشت

نی بر دل ما ز هیچ یاری باری ست

نی بر دل هیچ کس ز ما آزاری ست

از کسوت فخر و عار عاری شده ایم

ما را نه به کس فخر و نه از کس عاری ست

باز آ که عظیم دردناکم ز غمت

پیراهن صبر کرده چاکم ز غمت

افتاده میان خون و خاکم ز غمت

القصه بطولها هلاکم ز غمت

مسکین دل من بر آتش عشق گداخت

واندر طلب تو نقد هستی درباخت

آخر خود را به وصل لایق نشناخت

بنشست و به داغ و درد دوری در ساخت

با زلف تو نافه را سر مسکینی ست

با روی تو ماه رسته از خودبینی ست

شیرین لب خود مگز که آن تبخاله

کافتاده بر آن لب همه از شیرینی ست

بی تاب شد از تب ورق نسرینت

بی آب ز تبخاله لب شیرینت

تو خفته به سان چشم و من چون ابرو

با پشت خمیده بر سر بالینت

فارقت و لاحبیب لی الا انت

احباب چنین کنند احسنت احسنت

ظن می بردم که در فراقم بکشی

والله لقد فعلت ما کنت ظننت

عکس نوشته غزلیات جامی

شعرهای کوتاه جامی بزرگ

هر دیده که روزی به جمالت نگریست

چون از تو جدا ماند چرا خون نگریست

هر چند که بی تو زنده ام حیرانم

زان کس که رخ تو دید و دور از تو بزیست

افسوس که دلبر پسندیده برفت

دامن ز کفم چو عمر درچیده برفت

از دیده برفت خون ز دل نیز بلی

از دل برود هر آنچه از دیده برفت

ای سرو سهی که کس به پایت ننشست

در سایه قد دلربایت ننشست

در باغ خیال دل بسی تازه نهال

بنشاند ولی یکی به جایت ننشست

تا چند کنی بحث قدیم و محدث

تا چند دهی شرح معاد و مبعث

یک عین قدیم بین در اطوار ظهور

آنگاه بدوز لب که تم المبحث

ای با رخت انوار مه و خور همه هیچ

با لعل تو سلسبیل و کوثر همه هیچ

بودم همه بین چو تیزبین شد چشمم

دیدم که همه تویی و دیگر همه هیچ

در رنج خمار بودن ای یار ملیح

جهل است به حکم عقل والجهل قبیح

چون دفع خمار جز به می نتوان کرد

درده قدحی که الضرورات تبیح

تا کی ز رخت پرده گشایم گستاخ

وز لعل لبت بوسه ربایم گستاخ

زین پس قدم از تارک سرخواهم ساخت

تا چند به پا سوی تو آیم گستاخ

المنة لله که نه شیخم نه مرید

نی طالب علم و نه مدرس نه معید

فارغ ز جهانیان چه زیرک چه بلید

در زاویه ای نشسته ام فرد و وحید

آن شاهد غیبی ز نهانخانه بود

زد جلوه کنان خیمه به صحرای نمود

از زلف تعینات بر عارض ذات

هر حلقه که بست دل ز صد حلقه ربود

هر صورت دلکش که تو را روی نمود

خواهد فلکش زود ز چشم تو ربود

رو دل به کسی ده که در اطوار وجود

بوده‌ست همیشه با تو و خواهد بود

زان جنبش و کوشش که دل خسته نمود

چون در ره جست و جوی کاری نگشود

در سایه ممدود شهنشاه ودود

رفتم خفتم چو کاهل پای مرود

بر روی زمین به تازگی سبزه دمید

بر صفحه خاک شد خط سبز پدید

گویی ز سفرکنندگان زیر زمین

با روی زمینیان خطی تازه رسید

بر گوشه چشم تو که چشمش مرساد

دانی ز چه خاست آن کبودی که فتاد

مشاطه حسن دید چشم سیهت

شرمنده شد و سرمه به یک گوشه نهاد

یارب برهانیم ز حرمان چه شود

راهی دهیم به کوی عرفان چه شود

بس گبر که از کرم مسلمان کردی

یک گبر دگر کنی مسلمان چه شود

رباعی‌های جامی

حق فاعل و هر چه جز حق آلات بود

تأثیر ز آلت از محالات بود

هستی که مؤثر حقیقی ست یکی ست

باقی همه اوهام و خیالات بود

نی غنچه باغ من طراوت گیرد

نی شربت عیش من حلاوت گیرد

از خم سعادتم اگر باده دهند

در ساغر من رنگ شقاوت گیرد

مطالب مشابه: شعرهای غزل وحشی بافقی ( غزلیات احساسی و عاشقانه وحشی بافقی )

رباعی‌های جامی

با طبل اجل کوس نمی دارد سود

صیت کی و کاووس نمی دارد سود

زین غم همه انفاس من افسوس شده ست

افسوس که افسوس نمی دارد سود

عاشق چو شوی تیغ به سر باید خورد

زهری که رسد همچو شکر باید خورد

هر چند تو را بر جگر آبی نبود

دریا دریا خون جگر باید خورد

دلخسته و سینه چاک می باید شد

وز هستی خویش پاک می باید شد

آن به که به خود خاک شویم اول کار

چون آخر کار خاک می باید شد

دل تا در دلبر به تظلم شده باد

تن بر درش از در ترحم شده باد

چون نیست حجاب او به جز هستی ما

در هستی او هستی او گم شده باد

ای روی تو گل دهان و لب نقل و نبیذ

عیش همه از لذت وصل تو لذیذ

تا چشم بد زمانه ماند ز تو دور

از دست منت باد به گردن تعویذ

ای چشم من از نور رخت چشمه نور

سر من از اسرار غمت جای سرور

ظاهر به تو گشت جمله ذرات و تو را

خورشید صفت در همه ذرات ظهور

دور از رخت ای سنگدل سیمینبر

لم یبق من الوجود عین و اثر

هر چند که تلخ و جان ستان باشد مرگ

والله نواک منه ادهی وامر

چشم تو که ریخت خون صد خسته جگر

در ماتمشان کبود پوشید مگر

نی نی غلطم که در گلستان رخت

یک جای دمید نرگس و نیلوفر

از سبزه به صحرا نگر ای لاله عذار

هر جا به خط سبز الفی کرده نگار

بر تخته خاک گویی اطفال بهار

پیوسته الف مشق کنند از زنگار

بر مائده جهان چه برنا و چه پیر

باشد پی لقمه ای به صد محنت اسیر

ریزد به مثل ز دیده طفل صغیر

صد قطره اشک بهر یک قطره شیر

ای فضل تو دستگیر من دستم گیر

سیر آمده ام ز خویشتن دستم گیر

تا چند کنم توبه و تا کی شکنم

ای توبه ده توبه شکن دستم گیر

ماییم به راه عشق پویان همه عمر

وصل تو به جد و جهد جویان همه عمر

یک چشم زدن خیال تو پیش نظر

بهتر که جمال خوبرویان همه عمر

بی مایه و سودخواهی آمد آخر

بی گفت و شنود خواهی آمد آخر

بسیار مرو به اوج هستی بالا

زیرا که فرود خواهی آمد آخر

جامی دم گفت و گو فرو بند دگر

دل شیفته خیال مپسند دگر

در شعر مده عمر گرانمایه به باد

انگار سیه شد ورقی چند دگر

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا