رباعیات آذر بیگدلی (شعرهای کوتاه، زیبا و کهن از بیگدلی)
رباعیات آذر بیگدلی را در روزنو آماده کردهایم. لطفعلی بیگ بن آقاخان بیگدلی که به آذر شهرت داشت؛ یکی از نویسندگان و شاعران معروف در دوره ی افشاریه و زندیه به شمار میرفت. آذر بیگدلی فنون شعر را مانند سایر شعرای اصفهان از میر سید علی مشتاق یاد گرفت.

شعرهای رباعی آذر بیگدلی
تا دیدمت ای شمع شب افروز، مرا
سوزی است که، جان سوزد، از آن سوز مرا
یک روز چرا نمی نشینی با من؟!
آخر ننشاندی تو باین روز مرا؟!
آن مرغ، که ناله همنفس بود او را
در کنج قفس، باغ هوس بود او را
شد نغمه سرای طرف باغ، اما کو؟
آن ناله، که در کنج قفس بود او را؟!
طوفان، سرو سر کرده ی اصحاب وفا
از بسکه ز گردش فلک دید جفا
آسود چو در خاک نجف، آذر گفت:
«طوفان در دریای نجف شد ز صفا»
امروز چو عارت آید از صحبت ما
وز ننگ نباشدت سر الفت ما
فردا چو نشینی بسر تربت ما
شکرانه ی آن یاد کن از حسرت ما
ای اهل وطن! آرزوی روی شما
داریم و نداریم گذر سوی شما
ما خود پی کار خود گرفتیم، ولی
مسکین دل ما که ماند در کوی شما
در صبحدمی که کردمی نافله ها
شد سوی جنان روان ز جان قافله ها
دیدم بیکی چشم زدن کاشان را
از زلزله شد عالیه ها، سافله ها
مطالب مشابه: رباعیات عراقی / شعرهای کوتاهی و بسیار زیبا از فخرالدین عراقی

از تو، دل غم کشیده دارد گله ها
وین جان بلب رسیده، دارد گله ها
نی نی ز تو نور دیده، جای گله نیست؛
من از دل و، دل ز دیده دارد گله ها!
دور از تو شبی در اثر زاریها
دیدم ز تو در خواب بسی یاریها
زان شب دگرم خواب نه، سبحان الله
یک خواب وز پی این همه بیداریها؟!
عکس نوشته رباعیات آذر بیگدلی
بگداخت تنم ز آتش تب امشب
جانم ز غمش رسیده بر لب امشب
بگذشت ز من یار، چو هر روز امروز؛
ز آن میگذرد بمن، چو هر شب امشب
مرغ دل من، که بود دست آموزت؛
غلطید بخون، ز ناوک دلدوزت
با ما روزی گر بشب آری چه شود؟!
شکرانه ی اینکه نیست چون شب روزت
گر جز تو کسی دل مرا برد رواست
اما نگه تو جانب غیر خطاست
صد ناوک و یک نشانه، سهل است ؛ ولی
یک ناوک و دو نشان، نمی آید راست!
باد سحری، ز مرغزاری برخاست؛
وز هر طرفی، بانگ هزاری برخاست
از عشق گلی، در آشیان نالیدم؛
از هر قفسی ناله ی زاری برخاست!
ای اهل هوس، عشق شماری دگر است
آب و گل عشق، از دیاری دگر است
هر کار که مشکل تر از آن کاری نیست
کاری دگر است، و عشق کاری دگر است!
ما را شب هجر، سینه سوداخیز است
وز سیل سرشک، دریاخیز است
صد منت رفته، بازگردد شب هجر
آری شب هجر، روز رستاخیز است
از هجر، مرا هم مژه گوهر پوش است
دل از ستمت بناله، لب خاموش است
از چشم ترم، بیتو در افشان شب و روز؛
اما نه از آن در، که تو را در گوش است
حالم ز غم هجر، چه ناخوش حال است
حالی که ز گفتنش زبانم لال است!
دارم چشم نگه ز چشمی و چه چشم؟!
چشمی که هزار چشمش از دنبال است!
کوی تو، که رشک گلستان ارم است
تا هست در آن مرغ دلم، محترم است
بیرون چو رود، سزاست خون ریختنش؛
تا در حرم است صید، صید حرم است!!
از گل بسته است دسته، کاین روی من است!
شب بر رخ روز بسته، کاین موی من است!
چون مه بفلک نشسته، کاین کوی من است!
دل بر سر دل شکسته، کاین خوی من است!
گل بر سر هم ریخته، کاین روی من است!
صندل بگل آمیخته، کاین بوی من است!
سنبل ز مه آویخته، کاین موی من است!
صد فتنه برانگیخته، کاین خوی من است!!
امشب که مرا بر آستانت راه است
از درد دلم، دلت کجا آگاه است؟!
گیرم که دهی رخصت حرفم، چکنم!
کافسانه ی من دراز و شب کوتاه است!

اشعار کوتاه آذر بیگدلی
این باغ، سر کروی نگاری بوده است؛
وین شاخ گل، آتشین عذاری بوده است
وین سرو، که در کنار جو می بینی؛
یاری است که در کنار یاری بوده است!
هادی که ازو زمانه را آبادی است
وز مولودش جهانیان را شادی است
در تاریخ ولادتش گفت آذر:
«مردم همه گمراه و محمد هادی است»
ز آن عهد که بستیم بهم ای بت مست
زنهار مگو که بر توام منت هست
تو گرچه ز دستها کشیدی دامن
من نیز کشیده ام ز دامن ها دست
تو میروی و نگاه من از پی تست
اشکم چو ستاره، ماه من از پی تست
از پا چو مرا فگنده یی، تا دگری
ناید ز پی تو، آه من از پی تست
پیکی آورد پوستینی از دوست
گفتند حریفان که: ز تنگی نه نکوست
گفتم که: نه، لیک چون فرستاده ی اوست
هر کس پوشد نگنجد از شوق به پوست!
ای دوست! که از دوستیت با دل خوست
با دل منشین، که دشمن جان من اوست
منعت کنم ار ز صحبت دل چه عجب؟!
نتوانم دید صحبت دشمن دوست!
خالی، که چو داغ لاله در سینه ی اوست
هندوست که پاسبان گنجینه ی اوست
نه سینه بسینه ی من از مهر نهاد
نه داغ دلم عکس بر آیینه ی اوست
برخاسته این شاخ انار، از گل کیست؟!
بنشسته ز گلنار بخون، مایل کیست؟!
این حقه ی لعل دانه دانه در وی،
گرد آمده قطره قطره خون دل کیست؟!
ساقی! می از آب زندگانی کم نیست!
زنده است از جام نام جم، گر جم نیست!
گویند که: تلخ است می، آری، سم نیست!
تلخ است، اگر چه تلخ تر از غم نیست!!
از سعی تو، دل بسته ی زنجیر تو نیست
مایل بتو بودنش، ز تدبیر تو نیست
خود صید تو گشت، اینکه زارش کشتی
تقصیر دل من است، تقصیر تو نیست
چون تیر قلم گرفت و دفتر برداشت
خواجه زر و، من عشق و، هما پر برداشت!
ناگاه ز پاگاه خری سر برداشت
افسار ز سر فگند و افسر برداشت!
حاجی زجاجی که ز دین ساز نداشت
خود را ز شکست دل کس باز نداشت
آوازه فگنده است: من شیشه گرم
بس شیشه ی دل شکست، کآواز نداشت!
رباعیات بیگدلی
آذر که مدام شکوه از خوی تو داشت
جان داد و ز جان شوق سری تو داشت
غافل مشو از زیارتش، کآن مسکین
میمرد و بدل آرزوی روی تو داشت!
هر بار که سرگردان ز من یار گذشت
گفتم که: چنین ز بیم اغیار گذشت
بگذشت و نبود غیر با او، افغان
کاین بار هم از برم چو هر بار گذشت
چون دید جداییش مرا خواهد کشت
وان درد مرا از و جدا خواهد کشت
با غیر آمد برم، ندانداگرم
آن درد نکشت، این دوا خواهد کشت
چشمم، که نه ز آن بزم خواهد خفت
گفتم: شب وصل است و کنون خواهد خفت!
از شوق نخفت، تا شب هجر آمد؛
چون با تو نخفت، بیتو چون خواهد خفت؟!
در جان، از داغ عشق، سوزم بگرفت
در دل، سوزی ز دلفروزم بگرفت
میخندیدم به تیره روزان شب و روز
تا آه کدام تیره روزم بگرفت؟!
این دل، سر راهی بنگاری نگرفت
این دیده، فروغی ز عذاری نگرفت
این پا، روزی بخاک کویی نرسید
این دست، شبی دامن یاری نگرفت
امشب، مهی از شهر بهامون میرفت
کز رفتن او، ز چشمها خون میرفت
من در غم جان و، هر که را میدیدم
دل دل گویان، ز شهر بیرون میرفت
از عشق، سخن به بوالهوس نتوان گفت؛
با مرغ چمن، رنج قفس نتوان گفت!
فریاد، که دردی که مرا در دل از اوست
او نشنود و، بهیچ کس نتوان گفت!
قاصد که ازو به من خبر هیچ نگفت
گفتم که تو را یار مگر هیچ نگفت؟!
گفتا که چرا، گفتمش آن گفته بگو؟!
آهی به لب آورد و دگر هیچ نگفت!
ای خون دل پیر و جوان خورد دلت!
وی ز آهن و از سنگ گرو برده دلت!
زنهار، میازار دلم، میترسم
گردد ز دل آزردنم، آزرده دلت!
ای برده ز مهر تاب، ماه علمت
وی داده به خضر آب، خاک قدمت
وی ساخته کان خراب، نقش درمت
آن از تو کریمتر که داد این کرمت
گر از تو نهان، کس آید اندر کویت
وز دور گهی نظر گشاید سویت
بهتر که تمام عمر در پهلویت
بنشیند و از بیم نبیند رویت
شعرهای زیبای آذر بیگدلی
در عهد کریم خان، شه ملک قباد
از سعی سلیم حاکم پاک نهاد
تعمیر چو یافت باغ فین، آذر گفت:
«آباد شده عمارت فین آباد»
مطالب مشابه: غزلیات ناصر بخارایی (اشعار عاشقانه و غزل از این شاعر کهن)

هجر تو نصیبم ای دل افروز مباد
در جان من، این آتش جانسوز مباد
آن روز که من پیش توام، شب نشود
آن شب که تو در پیش منی، روز مباد
در تن، نفسی جان غمین، بیتو مباد
در باغ، شکفته یاسمین، بیتو مباد
تو مشغول عمارت زیر زمین
من میگویم: روی زمین، بیتو مباد
ایزد، همه عمر کامرانیت دهاد
با خلق زمانه مهربانیت دهاد
وز جام جم، آب زندگانیت دهاد
اینها همه درخور جوانیت دهاد!
شاها بروادت بجهان داد زیاد
عمرت ز همه جهانیان باد زیاد
خصمت نبود، ور بود آن، زاد زیاد
هر کس بودت دوست، بجان شادزیاد
آن کس که بچرخ، نقش اختر بندد
و آن کس که ببحر، آب گوهر بندد
نه بند ز دست دشمنت بگشاید
نه بر رخ بنده ی تو، در بر بندد
دیدم گلکی بصد دهان میخندد
گفتم: بطراوت چمن میخندد
گریان گریان، بلبلی از شاخ گلی
گفتا: که نه، بر گریه ی من میخندد
جان رفت و، دل از تو باز دردی دارد؛
اشک سرخی و رنگ زردی دارد
غافل منشین، که خاک غم پرور من
هر چند بباد رفته، گردی دارد
امشب که ز وصلم به طرب میگذرد
از غصه به من شبی عجب میگذرد
گر دم نزنم، فغان که غم میکشدم؛
ور شکوه کنم، آه که شب میگذرد
در کوی بتان، گاه نفس میگیرد؛
گفتیم: دل آنکه داد، پس میگیرد
در گوشه ی بام، گفت ماهی: رو رو
در کوچه ما دزد عسس میگیرد
وقت است بهار، باغ و راغ افروزد؛
وز لاله و گل، شمع و چراغ افروزد
گل، چهره اش از خون جگر گیرد رنگ؛
لاله، رخش از آتش داغ افروزد!
از خواب سیه روز تو، چون شب خیزد؛
چون شب، ز غمت یار بش از لب خیزد!
گوید: یا رب، یا رب او هر که شنید؛
از یک یار ب، هزار یا رب خیزد!
نایی ز نوا فتاده، تا نی برسد!
ساقی سر خم ستاده، تا می برسد!
یک ناله بسینه مانده، تا کی بکشیم؟!
یک جرعه نصیب ماست، تا کی برسد؟!
چون کار نظر بپاک بینی برسد
یا زور کمر بدار چینی برسد
نبود عجب ار، ز گفتگوی زن وشوی
زحمت ببرادران دینی برسد
صهبا، ز زکامش مژه چون پرنم شد؛
زین واقعه حال دوستان درهم شد
چون کند دو دندان، پی تاریخ آذر
گفتا که: دو از خوشه ی پروین کم شد»
ترکی که مرا برده ی خود میداند
جانم بلب آورده ی خود میداند
در پیش وی آن به که زبان بربندم
از شکوه، که او کرده ی خود میداند
ای کاسلامت، بکافریها ماند؛
دل باختنت، بدلبریها ماند!
ترسم که ز اول ستمت، جان نبرم؛
و اندر دل تو، ستمگریها ماند!
هاروت، بجزع چشم بندت ماند!
یاقوت، بلعل نوشخندت ماند!
شمشاد، بسرو سر بلندت ماند!
خورشید، بماه دلپسندت ماند!
عقلی که، حذر کنم ز خوی تو نماند!
صبری که، سفر کنم ز کوی تو نماند!
پایی که، گذر کنم بسوی تو نماند!
چشمی که، نظر کنم بروی تو نماند!!