داستان کوتاه بچگانه / داستانهای ادبی و زیبای کودکانه

داستان کوتاه بچگانه را در روزنو قرار دادهایم. قصهها میتوانند به تقویت حافظه، توجه، و درک مفاهیم انتزاعی کمک کنند. خواندن یا شنیدن داستانها به کودکان یاد میدهد که چگونه موضوعات را به هم مرتبط کنند و توالی رویدادها را درک کنند.
فهرست مطالب
داستان محبت قدردانی
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود.
خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله سلام کرد. فکر میکنید خارخاری یک خارپشت بود؟
خارخاری یک قورباغه بود که همش تنش میخارید.
خانم فیله گفت: «چی شده؟»
خارخاری گفت: «می شود پشتم را… بِخارانی؟»
خانم فیله گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط میتوانم ماساژ فیلی بدهم!»
قورباغه رسید به آقا ماره و با ترس و لرز گفت: «می شود پشتم را بخارانی؟»
آقا ماره فکر کرد و گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار میتوانم بکنم، هم میتوانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!»: flushed:
قورباغه فرار کرد و رفت و رفت. تا رسید به خارپشت و گفت: «می شود پشتم را…»
؛ اما با دیدن تیغهای خارپشت فهمید که او فقط میتواند تنش را سوزن سوزن کند». خسته شد، نشست زیر درخت و پشتش را مالید به تنه زبر درخت.
گنجشک کوچولو از بالای درخت آمد پایین و گفت: «چه کار میکنی قورباغه؟» قورباغه گفت: «پشتم میخارد! هیچ کس انگشت بِخاران ندارد!» گنجشک پنجه کوچکش را به قورباغه نشان داد و گفت: «این خوب است؟ این بِخاران است؟»
قورباغه خوش حال شد و گفت: «آره. فکر کنم هست!» گنجشک شروع کرد به خاراندن پشت قورباغه قورباغه هی گفت: «آخیش! آخیش! این طرف تر، آخیش! آن طرف تر!» و کم کم خارشش خوب شد و به گنجشک گفت: «حالا من برای تو چه کار کنم؟ تو که این قدر خوب میخارانی؟»
گنجشک گفت: «تازه لانه ساخته ام، یک کم کَت و کولم درد میکند؛ اما فکر نکنم تو بتوانی کاری بکنی!» قورباغه دستهایش را نشان گنجشک داد و گفت: «معلوم است که میتوانم!» با انگشتهای بادکش دارش، کت و کول گنجشک را بادکش کرد و ماساژ قورباغهای داد گنجشک هی گفت: «آخیش! آخیش! آخیش!»
شب گل نرگس

به نام خدای مهربون
گلهای من امروز میخواهم قصه امام زمان که اسمشون مهدی هست رو براتون تعریف کنم. مامانهای شما الان وقتی میخواهند نی نی کوچولو به دنیا بیاورند کجا میروند؟
بله به بیمارستان میروند. بچهها، اما حدود هزار و دویست سال قبل که هنوز بیمارستان وجود نداشت مامانها نی نی هاشون رو توی خونه به دنیا میآوردند
مادر امام زمان نرجس خاتون هستند ایشان وقتی میخواستند مهدی رو به دنیا بیاورند امام یازدهم امام حسن عسگری رفتند و به عمه حکیمه خاتون اطلاع دادند تا ایشان بیایند و به نرجس خاتون کمک کنند. عمه حکیمه آمدند و کمک کردند و یک نی نی کوچولوی خوشگل و زیبا به دنیا آمدند و او را داخل پارچه سفید و نرم گذاشتند
آن زمان که مثل الان لوله کشی آب نبود. برای همین عمه آمدند داخل حیاط که دستهایشان را کنار حوض آب بشورند، در همین موقع یک پرنده خیلی خوشکل و زیبا که بالهای نرم و سفیدی داشت و بوی خیلی خوبی میداد را دیدند
خیلی تعجب کردند چون تا حالا چنین پرندهای ندیده بودند. رفتند که به امام حسن خبر بدهند که تعداد پرندهها زیادتر میشد، یکی از پرندها که خوشگلتر از همه بود وارد اتاق نرجس خانم شد و مهدی کوچولو را برداشت و از آنجا رفتند. امام حسن که وارد اتاق شد دید نرجس خانم گریه میکنند و میگویند پرندهها مهدی را با خودشان بردند. امام حسن لبخند میزدند و میگفتند که آنها فرشته بودند که مهدی را با خودشان بردند، نرجس خانم باز گریه میکردند و میگفتند مهدی گرسنه میشود، غذا میخواهند.
امام حسن عسکری علیه السلام گفتند که آنها مواظب مهدی هستند، تازه چند وقت دیگر او را به پیش ما میآورند.
بچهها همین طور هم شد، چند وقت دیگر فرشتهها او را آوردند، اما دوستان شیطان که نمیخواستند ما امام داشته باشیم تا مواظب ما باشد، امام زمان را اذیت میکردند، برای همین باز خدا فرشتهها را فرستاد تا امام را نزد خودشان ببرند. بچهها فرشتهها هر هفته پیامها و کارهای ما را نزد امام میرسانند اگر ما کار خوب انجام داده باشیم امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) خوشحال میشوند ولی اگر کار بدی انجام داده باشیم امام زمان ناراحت میشوند.
بچهها اگر امام زمان بیایند ما هر چیز خوبی که دوست داریم داشته باشیم میتونیم داشته باشیم، حیوانات وحشی به ما کاری ندارند و… همه جا پر از خوبی میشه.
بچهها برای اینکه امام زمان بیایند ما باید کارهای خوب انجام بدهیم، حرفهای خوب بزنیم و همیشه برای آمدن امام زمان دعا کنیم
برای همین همیشه بعد از صلوات بر پیامبر و خانواده ایشان برای آمدن امام زمان دعا میکنیم و میگوئیم:
وَ عَجِّل فَرَجَهُم
یعنی: خداجون امام زمان ما رو زودتر برسون
مطلب مشابه: قصه کودکانه شیرین / ده قصه دلنشین بچگانه برای همه سنین
آلبالوی عجول
به نام خدای مهربون
به نام خدای مهربان
یه روزی روزگاری وسط یه باغ قشنگ یه درخت آلبالو زندگی میکرد
درخت خیلی خوبی بود اما همیشه تو کارهاش عجله میکرد
مثلا دوست داشت زودتر از همهی درختها میوه هاش برسند و کشاورز رو خوشحال کنه
برای همین قبل از رسیدن میوه هاش اونها رو میریخت پایین تا کشاورز فکر کنه اونها رسیدن و ببره بازار بفروشه
کشاورز اومد و میوهها رو دید با ناراحتی جمعشون کرد و برد بیرون باغ و ریخت کنار جاده تا گوسفندا اونها رو بخورند
فصل چیدن میوهها شد
و درختها خوشحال
از اونها خوشحالتر کشاورز بود
که الان میتونست نتیجهی زحمت هاش رو ببینه
خلاصه فصل چیدن میوهها تموم شد
کشاورز اومد تا به درخت هاش برسه و بهشون آب بده
درخت آلبالو فکر میکرد
اول از همه سراغ اونو بگیره
اما اینطور نشد و کشاورز اصلا بهش توجه نکرد و آب کمی بهش داد و گفت
این درخت آلبالو هم که امسال بدردم نخورد
اینو گفت و رفت
درخت آلبالو شروع کرد به گریه کردن
تا اینکه یه کلاغی اومد پیشش و گفت چرا گریه میکنی؟
اونم کل ماجرا رو برای کلاغ تعریف کرد
کلاغ گفت همهی این بلاها که سرت اومده به خاطر عجول بودنته
میوه هات رو کشاورز چون نرسیده بودند ریخت جلوی گوسفند ها
اگه یکم صبر میکردی و میوه هات میرسیدند
هم کشاورز رو خوشحال میکردی
هم خودت عزیز میشدی
حالا هم اشکاتو پاک کن که خدا بزرگه و سال دیگه دوباره فصل میوه میرسه و باید از امسال درس بگیری تا بعدا دوباره اشتباه نکنی
قصهی ما تموم شد
دل آلبالو آروم شد…
موش کوچولو و مامان

به نام خدای مهربون
یه روز مامان موشی داشت برای موش کوچولو غذا درست میکرد
که موش کوچولو امد سر صدا کرد مامان موش به موش کوچولو گفت که یه گوشه بشینه اما موش کوچولو فقط شیطونی میکرد
مامان هم به موش موشی توجه نکرد
موش کوچولو لبانش روی هم انداخت رفت و رفت
رسید به سنجاقک و گفت:
سنجاقک مهربون
سنجاقک قشنگم
تو که این قدر خوبی
از همه مهربون تری
مامان من میشی
سنجاقک گفت
نه که نمیشم نه که نمیشم
من خودم بچه دارم
موش کوچولو رفت و رفت تا رسید به خاله سوسک و گفت: سلام سلام خاله سوسکه مهربون
سوسکه قشنگم
تو که این قدر مهربونی
مامان من میشی؟
خاله سوسکه گفت آخه من خودم بچه دارم نه نمیشم نه نمیشم
موش کوچولو سرش پایین انداخت و رفت به سنجاب گفت:
آهای آهای سنجاب جونم
تو که این قدر خوبی
مامانم میشی
سنجاب گفت: آخه من خودم بچه دارم نه نه نمیشه برو
موش کوچولو لباش روی هم انداخت و رفت و رفت رفت دید مامان موش وایساده مامان موش منتظر اون بود تا برگرده مامان موش موش کوچولو رو بغل کرد و موش کوچولو گفت: قول میدم دیگه شیطونی نکنم
مامان موش هم موش کوچولو بیشتر بغل کرد
قصه کوتاه کودکانه جعبه آرزوها
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود هیچکس به اندازهی خدای مهربون خوب نبود.
روزی از روزهای فصل زیبای پاییز، نگار خانم قصه ما آماده شد تا به مدرسه بره و بعد از خوردن صبحانه و پوشیدن لباسهایش با مامانش خداحافظی کرد و رفت و رفت تا به مدرسه رسید و با دوستاش و معلمای مهربونش سلام و احوالپرسی کرد.
معلمشون به همهی بچهها یه برگه داد و سرجایش ایستاد. خانم زارعی معلم دوست داشتنیِ نگار به همه نگاهی با لبخند انداخت و گفت بچههای عزیزم همه شما باید روی این برگهها آرزوهایتان را بنویسید و درون این جعبه بیندازید و به جعبه روی میز اشاره کرد
بچهها با شمارش خانم زارعی شروع کردند و آرزوهایشان را نوشتند.
بعد از اتمام وقت جعبه پر بود از آرزو بچهها نام آن را گذاشتند جعبه آرزوها. روز بعد معلم داشت آرزوها را میخواند با خود میگفت چه آرزوهای کوچک و زیبایی یک عروس یک کیف صورت یک کفش قشنگ یک دوچرخه و… معلم لبخندی زد و جعبه آرزوها را به فروشگاه برد.
او تمام آرزوها را برآورده کرد و فرداش با رضایت به کلاس رفت و به بچهها نگاهی زیبا انداخت و گفت من فرزندی ندارم ولی شماها را بسیار دوست دارم.
حالا چشمانتان را ببندید که برایتان خبر خوشحال کنندهای دارم. بچهها با کنجکاوی چشمهایشان را بستند و با اشتیاق منتظر ماندند.
وقتی چشمهایشان را باز کردند از خوشحالی فریاد کشیدند همهی چیزهایی که روزی برایشان آرزو بود حالا در دستشان بود. همگی خانم زارعی را بغل کرده و بوسیدند و از او تشکر کردند
فقط نگار بود که چیزی در دستش نبود. چون آرزوی او چیز دیگری بود. یعنی سلامتی برادر کوچکش نوید
برادر او از درد سرطان رنج میبرد.
خانم زارعی در آخر کلاس نگار را صدا کرد و همراهش به خانهشان رفت
خانم معلم به همراه برادر و مادر نگار به بیمارستان رفت و پول مداوای نوید را پرداخت کرد
حالا نگار هم مثل همهی بچهها شاد بود چون برادرش بهبود یافته بود
جعبهی آرزوها جعبهی خوبی بود چون همه با این جعبه به خواسته هاشون رسیده و خوشحال شده بودند و علاقه بچهها به معلم ریاضیشان خانم زارعی بیشتر شده بود. و همه مشتاقانه منتظر زنگ ریاضی بودند تا خانم مهربانشان را ملاقات کنند.
این معلم عزیز هم راضی و خوشحال از این کار و از خوشحال کردن بچهها به زندگی خود ادامه داد.
قصه ما به سر رسید امیدواریم خانم معلم هم به زودی به آرزوی زیباش برسه
پنگوئن ناراضی

به نام خدای مهربون
به نام خدای مهربون
یه روزی روزگاری در قطب جنوب بین پنگوئن ها
یه پنگوئن زندگی میکرد که همیشه غرغرو بود
صبح که بیدار میشد تا شب
همش میگفت اینجا کجاست، چرا اینقدر سرده،
چرا همش برف و سفیده
چراچراچرا…
پنگوئنها از غرغرهاش خسته شدند و یه شب که خواب بود گذاشتنش روی یه تکه یخ بزرگ و حلش دادند تو دریا
پنگوئن صبح که بیدار شد دید وسط اقیانوسه
خواست غرغر کنه اما دید کسی نیست حرفشو گوش کنه
گفت به به عجب هوای گرمی
کم کم یخ آب شد
و مجبور شد بره تو آب و شنا کنه
اولش گفت چقدر خوبه توی آب گرم شنا کنم
تا اینکه یه جزیره دید و رفت سمتش
وقتی رسید به جزیره از گرمی هوا بیهوش شد
حیوانهای جزیره اونو بردند توی یه غار وسط جزیره که خنک بود
یکم آب خنک ریختند روش و اون به هوش اومد
و گفت چقدر هوای خنک میچسبه و من قدرش رو نمیدونستم
حیوانهای جزیره که از سرمای غار به خودشون میلرزیدند
با تعجب گفتند کی گفته هوای سرد خوبه؟
ماکه دوست نداریم
پنگوئن تازه فهمید هر حیوانی برای یک جایی آفریده شده
و داستان خودش رو برای اونها گفت تا قدر چیزهایی که دارند رو بدونند
و ازشون پرسید چطوری برگرده خونش و اونها گفتند باید تا زمستون صبرکنه تا هوا خنک بشه
اونم صبر کرد تا زمستون شد و برگشت قطب جنوب
اما پنگوئنها از دیدنش خوشحال نشدند
ولی بعد از مدتی دیدند دیگه غرنمی زنه
ازش پرسیدند
چرا غر نمیزنمی
و پنگوئن هم قصهی خودش رو براشون تعریف کرد
و گفت من از اینکه اینجا هستم و میون برف و سرما
راضیم
و دیگه غر نمیزنم
قصهی ما تموم شد…
فهیمه دختر باهوش
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود
فهیمه دختر بسیار باهوشی بود که با مامان و بابا و خواهر کوچکترش سعیده زندگی میکرد
اما این دختر خانم یه مشکلی داشت
او از هوش زیادش در راه خوب استفاده نمیکرد
و به خیال خودش خیلی زرنگ بود که باهوش بود و میتوانست بقیه رو گول بزنه
یه روز که فهیمه، خواهر کوچکترش رو اذیت کرده بود و به گریه انداخته بودش
یه طوری وانمود کرد که مامان خیال کنه تقصیر با خواهرش بوده
هر چی سعیده گفت که من کار اشتباهی نکردم مامان باورش نشد و باهاش دعوا کرد
فهیمه هم تو دلش خوشحال بود که مامان متوجه کار زشت او نشده و به او چیزی نگفته
کار فهیمه شده بود فریب دادن دیگران تا اینکه یه روز که یکی از همکلاسیها به اسم زینب رو اذیت کرده بود خانم معلم متوجه شد که فهیمه مقصر بوده و قصد داره وانمود کنه تقصیری نداشته
خانم معلم گفت بعدا به این موضوع رسیدگی میکنیم و رفت پای تخته و روی تخته کلاس نوشت:
پسرم! برای دیگران چیزی را دوستدار که برای خود دوست میداری و برای آنها نپسند آنچه را برای خود نمیپسندی. به دیگران ستم (بدی) نکن همان گونه که دوست نداری به تو ستم شود.
بعد خانم معلم پرسید بچهها کی میدونه این حرف از کیه؟
زهرا دستشُ بلند کرد و گفت: اجازه خانم این قسمتی از نامه امام علی (علیه السلام) به پسرشون امام حسن (علیه السلام) هست.
خانم معلم گفت آفرین زهرا
حالا از همه شما میخواهم که روی این کلام زیبا فکر کنید و تا فردا مراقب باشید هر کاری انجام میدهید اینطوری باشه
فهیمه خیلی اهمیت نداد و زنگ کلاس خورد و کلاس تموم شد.
او به خونه رفت و باز هم کارهای بدش رو تکرار کرد تا اینکه شب شد و خوابید
تو خواب دید که دیگه فهیمه نیست و تبدیل به سعیده یعنی خواهرش شده بعد خودش رو دید که چطوری داره او رو اذیت میکنه
فهیمه خیلی ناراحت شد و گریه کرد
ولی وقتی مامان پرسید چی شده خواهرش که توی خواب فهیمه بود با بدجنسی همه تقصیرها رو به گردن او انداخت
او خیلی گریه کرد ولی یهو تو خواب رفت به مدرسه و تبدیل شد به دوستش زینب و فهیمه (یعنی خودش) رو دید که چقدر بد جنسه و داره اذیتش میکنه
خلاصه فهیمه تو خواب خیلی گریه کرد و فهمید بقیه از کارهای او چقدر ناراحت شدن و بدجنسی با باهوشی فرق داره
صبح که از خواب پاشد اول رفت پیش خواهرش و عذرخواهی کرد و بعد که به مدرسه رفت به خانم معلم گفت من تازه معنی حرف حضرت علی (علیه السلام) رو فهمیدم و از شما و زینب معذرت میخواهم و امیدوارم من رو ببخشید.
زینب اومد جلو و فهیمه رو بوسید
و بچهها برای هر دوتاشون دست زدند
از اون روز به بعد فهیمه از هوشش برای درس خوندن و کمک به دیگران استفاده کرد و متوجه شد چقدر نیکی در حق بقیه حس خوبی داره
قصه ما تموم شد فهیمه مهربون شد.
شیر نگهبان

به نام خدای مهربون
به نام خدای مهربان
یه روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز
یک شیر قوی هیکل وجود داشت که از جنگل و حیواناتش محافظت میکرد.
حیوانات جنگل دلشون به شیر گرم بود و از هیچی نمیترسیدند
تا اینکه یکروز شیر در حال گشت زنی دور جنگل بود
هوا تاریک شد
شیر خوب دیگه نمیدید، صدای خش خش برگ هارو شنید
و چون میدونست اون موقع حیوانات جنگل خواب هستند
گفت حتما دشمن کمین کرده
یه گوشه نشست
همینکه صدا نزدیک شد، پرید و به اون حمله کرد
در همین زمان بود که صدای نالهی گاو وحشی بلند شد و گفت
آقا شیره منم گاو
شیر گاو زخمی رو رها کرد و هرچی خواست توضیح بده
من فکرکردم دشمنی
گاو باور نکرد و زخمی رفت تو جنگل
فردا حیوانات دیگه با دیدن گاو و شنیدن حرف هاش
باورشون شد که شیر میخواد اونها رو بخوره
و همه جمع شدند تا شیر رو از جنگل بیرون کنند
داشتند تصمیمشون رو میگرفتند که لاکپشت دانا رسید
و بهشون گفت چرا از شیر دلیل کارش رو نمیپرسید
اون اینهمه سال ازمون مواظبت کرد و به کسی صدمه نزد
حالا اگه اونو بیرون کنیم
کی از جنگل محافظت کنه
اونموقع جون هممون به خطر میوفته
و شیر اومد و توضیح داد
و حیوانات فهمیدند چون شب بوده و خوب نتونسته ببینه فکر کرده
گاو دشمنه
برای اینکه دیگه این اتفاق نیفته
قرار شد
شبها جغد که خوب میبینه به شیر کمک کنه
تا دیگه این اتفاق تکرار نشه
قصهی ما تموم شد
مطلب مشابه: قصه کودکانه برای خواب ( ۱۰ قصه کوتاه شیرین برای خواب بچهها )
جوجه عقاب کله شق
به نام خدای مهربون
یه روزی روزگاری روی یک کوه بلند یه بچه عقاب زندگی میکرد که تازگیها پرواز کردن رو یادگرفته بود و همش اینطرف و اونطرف میرفت
مامانش بهش میگفت، پسرگلم مواظب باش با هرکسی دوست نشی
اما عقاب کوچولو اصلا به حرف مامانش توجهی نمیکرد
یه روز که داشت پرواز میکرد، یه روباهی رو دید
سریع رفت سمتش
روباه که میدونست جوجه عقاب یه روزی بزرگ میشه و سلطان دشت میشه
رو خواست که زمین گیر کنه
یعنی یه بلایی سرش بیاره
برای همین زودی باهاش دوست شد
چندروز که گذشت و حسابی اعتماد بچه عقاب رو جلب کرد
اونو برد کنار یه گیاه سمی و بهش گفت دوست داری زودی بزرگ بشی
عقاب کوچولو گفت چرا که نه، خیلی دوست دارم زود بزرگ بشم و به جاهای دور پرواز کنم
روباه گفت پس باید هروز از این گیاه بخوری
عقاب کوچولو فریب روباه رو خورد و چند روز از اون گیاه استفاده کرد
و بعد چندروز ضعیف شد و دیگه نتونست پرواز کنه
مامان عقاب که نگران پسرش بود با اصرار فهمید که چه اتفاقی برای اون افتاده و روباه فریبش داده
سریع رفت و جغد دانا رو آورد
جغد دانا گفت باید بهش گوشت روباه رو بدید تا زود خوب بشه
مامان عقاب رفت و روباه رو شکار کرد و آورد
روباه دید الانه که خورده بشه
شروع کرد گریه کردن و گفت اگه منو نخورید پادزهر اون گیاه رو براتون میارم
جغد دانا گفت خیلی خوبه برو و زود بیا
مامان عقاب به روباه گفت اگه زود نیای، میام و پیدات میکنم و ایندفعه همونجا میخورمت
روباه گفت نه، قول میدم زود برگردم و رفت
مامان عقاب از جغد دانا پرسید مگه نگفتی درمانش گوشت روباهه
جغد دانا گفت، همینو گفتم اما اینو گفتم تا روباه رو سریع بیاری و اون بترسه و جای پادزهر رو بگه
طولی نکشید روباه با پادزهر برگشت و عقاب کوچولو بعد از چندروزی خوب شد
اما ایندفه حرف مامانش رو آویزهی گوشش کرد که باهرکی خواست دوست بشه اول از مامان یا باباش بپرسه که آیا اون میتونه دوست خوبی براش باشه یا نه
قصهی ما تموم شد
بچه عقابمون زرنگ شد
قصه بچگانه کوتاه زرافه گردن دراز
به نام خدای مهربون
یه روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز قشنگ
یک زرافه گردن دراز زندگی میکرد که با گردنش مشکل داشت
وهمیشه میگفت؛ آخ چرا باید گردنم دراز باشه
وقتی میخواست بین درختها رد بشه گردنش به شاخهها گیر میکرد
یا میخواست با دوستاش صحبت کنه صداشون رو خوب نمیشنید
تا اینکه یه روز گردنش گیر کرد به یک شاخه و شکست
از اون روز دیگه نمیتونست گردنش رو بالا بگیره
گردنش کوچیک شده بود اما مجبور بود علفهای روی زمین که زیر پای همه له شده بودند بخوره
چندروز همینطوری بود
که دیگه خسته شد و گفت خدایا چرا من همش نق میزدم که گردنم درازه
من گردن درازمو میخوام
لاکپشت دانا بهش گفت؛ اگر میخوای گردنت خوب بشه
باید یکماه بخوابی روی زمین و با دوتا چوب میمونها ببندنش و تکون نخوری
زرافه سختش بود اما قبول کرد
یکماه گذشت و گردن زرافه خوب شد و ازاون به بعد دیگه غر نزد
و برگهای تازهی درختها رو میخورد و کیف میکرد.