جملات محمود دولت آبادی ( متنهای ادبی و عمیق از نویسنده محبوب ایرانی )
جملات محمود دولت آبادی را در روزنو قرار دادهایم. محمود دولتآبادی زادۀ 10 مرداد 1319 در سبزوار، هنرمندی است که گرچه بیش از همه به عنوان نویسنده رمان شناختهشده است اما از آغاز جوانی در شاخههای مختلف هنری ازجمله نوشتن فیلمنامه و نمایشنامه، بازیگری و کارگردانی شروع به تجربهگری کرده است که در واقع شروع فعالیتهای او از زمان کوچ به تهران و با بازیگری نمایش بوده است.

متنهای ادبی از محمود دولت آبادی
چه زیبا گفت محمود دولت آبادی
همیشه آدم ها تنوع طلب
دست می گذارند روی آدم ها وفادار
افسوس آدمیزاد فقط با آب و نان و هوا نیست که زنده است
این را دانستم و می دانم که آدم به آدم است که زنده است
آدم به عشق آدم زنده است
هزار خروار حرف دارم برایت
پیش از آن ڪه بیایم پیش ات
اما همین ڪه می آیم و می بینمت
همه شان یڪجا محو می شوند
و من چه بسا به ندرت میگفته باشم
آخر زبان عشق خموشی است
یا این ڪه عشق رفتار می شود چه نیازی به گفتار؟
کتاب سلوڪ – محمود دولت آبادی
عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست, معرفت است
عشق از آن رو هست که نیست
پیدا نیست و حس می شود
گاه آدم، خود آدم عشق است
بودنش عشق است
رفتن و نگاه کردنش عشق است
مطالب مشابه: غزلیات رهی معیری ( مجموعه غزلهای رهی معیری شاعر معاصر )

همیشه عجله
کدام گوری میخواستم بروم
من به بهانه رسیدن به زندگی
همیشه زندگی را کشتم
احساس می کنم از کتاب ها می ترسم
هر وقت خود را در میان کتاب ها می بینم
با صراحت بی رحمانه ای احساس نادانی می کنم
بیا وداع کنیم
بیا وداع کنیم
اگر بنا باشد کسی از ما بماند
همان به که تو بمانی …
کینه ی تو به کار این دنیا بیشتر می آید تا عشق من
کتاب كليدر – محمود دولت آبادی
عکس نوشته جملات محمود دولت آبادی
حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد
تا تو از او بیزار باشی
آدم هایی یافت می شوند
که راه رفتنشان
گفتنشان
نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند
آدمی به مرور آرام می گیرد
بزرگ می شود
بالغ می شود
و پای اشتباهاتش می ایستد
گذشته اش را قبول می کند
نادیده اش نمی گیرد
میفهمد که زندگی یک موهبت است
یک غنیمت است
یک نعمت است
و نباید آن را فدای آدم های بیمقدار کرد
اصلا از یک جایی به بعد حال آدم خودش خوب می شود
ما به آدم هایی محتاج هستیم
که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن
به آدم هایی محتاج هستیم
که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه
به آدم هایی محتاج هستیم
که به آینده بچه هایشان فکر کنند
نه به گذشته پدرهایشان
ما از فرومایگی ها استقبال نباید بکنیم
بلکه می خواهیم اول
چنین روحیه های بیماری را در هم بشکنیم
خبر خودش پخش می شود
فقط گوش آدم باید سر راه باد باشد
خبر را باد می آورد
همه زندگانی می کنند
اما فقط بعضی ها زندگانی را می فهمند
خوب و بد در این دنیا گم نمی شود
بد کنی، بد می بینی
آدمیزاد گاهی به یک نظر هواخواه کسی می شود
و گاهی هم صد سال اگر با کسی دمخور باشد
دلش بار نمی دهد
که با او دست به یک کاسه ببرد
مطلب این که حرف، باد است
اما فکر، آتش است
آتش را باید اول گیراند
باد خودش به آن دامن می زند
باید یک جوری
از این دیوار تنگی که دور خودش کشیده بود
بیرون می رفت وگرنه ممکن بود بخشکد
پیش از آنکه شاخ و برگ در بیاورد، بخشکد
خشکیدن
مردن مگر چیست؟
هر دو یک جور هستند
یوسف فکر کرد ممکن است آرام آرام بمیرد
و خودش حالیش نشود
در من چیزى کم بود
و در این زندگانى هم چیزى کج بود
میان ما و این زندگانى یک چیزى گنگ ماند
ما دیر آمدیم یا زود
هرچه بود به موقع نیامدیم

متن های ادبی زیبا از محمود دولت ابادی
خوب
جوانی است دیگر
آدمیزاد در سن و سال تو
گاهی به کارهایی دست می زند
که برای خودش به غیر از ضرر چیزی ندارد
تب اگرچه تن را نزار می کند
اما گرمایی دیگر گونه می بخشد
ستیز اگرچه خون با خود دارد
اما جان را برمی افروزد و شعله ور می کند
به تب و تاب می افکند
از رخوت برمی کشدش
باژگونه اش می کند
هم در چنین لحظه هایی ست که آدمی
دمی از خود را فراچنگ می آورد
خود را می قاپد، جذب می کند
جانی تازه می گیرد و برای هستی خود بایدی می یابد
آدم به یک ورق برگشتن
زندگی اش وارونه می شود
آدمیزاد دست کم دو گونه زندگانی می کند
یکی آنکه هست
و دیگری آنکه می خواهد
چشم های آدم از زبانش راست تر حرف میزند
زمین چون چشم یتیمی حسرت زده بود
پهن، بی پایان و بی گناه
پاسخ هر نیاز یادی بود که سینه به سینه بیابان را می مالاند
خار و خسش را می روفت و به همراه تا هر سوی می برد
عشق مثل بادهای کویریست
نمیآید ولی وقتی بیاید چشم ها را کور می کند
در این دنیای بزرگ
جایی هم آخر برای تو هست
راهی هم آخر برای تو هست
در زندگانی را که گل نگرفته اند
زخمی اگر بر قلب بنشیند
تو نه میتوانی زخم را از قلبت وا بکنی
و نه میتوانی قلبت را دور بیندازی
درد اینجاست که درد را
نمی شود به هیچ کس حالی کرد
بگذر تابستان بگذر
حال من با تو خوب نمی شود
پاییز حال مرا خوب میشناسد
شیرینی زندگانی
بیش از یک بار به کام آدم نمی نشیند
اما تلخی هایش هر بار تازه اند
هر بار تازه تر
مغزم، مغزم درد می کند از حرف زدن
چقدر حرف زدهام، چقدر در ذهنم حرف زده ام
روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند
روز و شب دارد
روشنی دارد
تاریکی دارد
کم دارد
بیش دارد
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده
تمام می شود بهار می آید
جای خالی سلوچ – محمود دولت آبادی
پیری به نظرم چیزی نیست جز بی آیندگی
و اگر انسان دچار پیری زودرس می شود
برای این است که فردایی نمی بیند
مطالب مشابه: رباعیات رودکی ( شعرهای کوتاه و زیبا از رودکی شاعر کهن )

انسان از سه چیز درست شده
رنج، کار و عشق
ما به خاطر عشق، رنج مى کشیم
از سر رنج، کار مى کنیم
و در پى کار، عاشق مى شویم
شب خاموش و آسمان وهمآلود بود. ستارهها، تیغکان برهنه و براق خنجری، فروآویخته از شب، به خیرهسری میدرخشیدند. پاک و درخشان و بلورین. اما هراسآور.
دل عاشقانه اگر میبودت، میشد بر گنبدی بام بایستی و هر کدام را که میخواهی، چون غوزهای که از دشت پنبه، بچینی. ستاره به دست. چنین شبانی بیهوده نیست اگر که پلنگان بر یال بلندترین قله فراز میروند و پرغرور پنجه در آسمان افکنند تا درشتترین ستاره از قلب آسمان برکنند و به زیر درآورند. بسا که در این برجهیدن شکوهمند و ستیزهجو، از قله فرو درغلتند و سنگوار بر تنهٔ کوه بلغزند، به ژرفاهای درهٔ تاریک فرو افتند، بشکنند و بمیرند با زوزههایی چون شیون زنان سالخورده. بیهوده نیست رمز لوندی این دخترکان سپیدروی، زیبایی شگفت شب پرستاره.
ما را، یا تبعید کردهاند، یا برای جنگ با افغانها، ترکمنها یا تاتارها به این سر مملکت کشاندهاند. ما همیشه شمشیر و سپر این سرزمین بودهایم. سینهٔ ما آشنای گلوله بوده، اما تا همان وقتی به کار بودهایم که جانمان را بدهیم و خونمان را نثار کنیم. بعدش که حکومت سوار میشده دیگر ما فراموش میشدهایم و باز باید به جنگ با خودمان و مشکلهامان برمیگشتهایم. کار امروز و دیروز نیست. ما در رکاب نادر شمشیر زدهایم، همپایش تا هندوستان اسب تازاندهایم. چه میدانم، چند صد سال پیش که شاه عباس ما را از جا کند و به اینجاها کشاند یکیش هم برای این بود که با سینهٔ مردهای ما جلوی تاتارها بارویی بکشد. از دم توپهای عثمانی ما را برداشت آورد دم لبهٔ شمشیر تاتارها جا داد. همیشه جانفدا بودهایم ما. شمشیر حمله همیشه اول سینهٔ ما را میشکافته. اما بار که بار میشده هرکس میرفته مینشسته بالای تخت خودش و ما میماندهایم با این چهار تا بُز و بیابانهای بیبار، ابرهای خشک و اربابهایی که هر کدامشان مثل یک افعی روی زمینهای چپاولی خودشان چمبر زدهاند تا به قیمت خون پدرشان بابت علفچر و آبگاه از ما اجاره بگیرند.
هنگام که به خیمهای آتش درمیافتد، هرچند خردینهها بیشتر شیون میکنند، اما خدای خیمه، آنکه عمر و جانش در تار و پود خیمه بافته شده است، گرچه خاموش و بیخروش مانده باشد، دردمندیاش را کرانهای نیست. خردینهها سرانجام آرام میگیرند. اما خدای خیمه، درد را به جان درکشیده، به درون برده، و در کنج قلب خود جایش داده است، تا مگر روزی روزگاری به عربدهای، به اشکی، یا به خروشی شادمانه، از دل بیرونش بپراکند.