جملات صادق هدایت / متن های عمیق صادق هدایت درباره زندگی و عشق
جملات صادق هدایت را در روزنو بخوانید. حجم آثار و مقالات نوشتهشده دربارهٔ نوشتهها، زندگی و خودکشی صادق هدایت گواهِ تأثیر ژرف او بر جریان روشنفکری ایران است. شمار بسیاری از سخنوران ایرانی نسلهای بعدی، از غلامحسین ساعدی و هوشنگ گلشیری و بهرام بیضایی تا رضا قاسمی و عباس معروفی و دیگران، هر یک بهنوعی کمتر یا بیشتر از کار و زندگی هدایت تأثیر پذیرفته و دربارهاش سخن گفتهاند.

متن های عمیق از صادق هدایت
جامه مرگ ، جامه ای است که عشوه زیبایی آن را به چیز رغبت انگیزی تبدیل می کند.
بر فرض انسان جسما با حیوان شباهت داشته باشد ، ولی هرگز قوای معنوی او با حیوان طرف مقایسه نیست.
میل غریزی انسان از دیدن کشتار و خوراک های خونین متنفر است.
انسان زاده طبیعت و در نتیجه تکامل حیوانات به وجود آمده و وابستگی نزدیکی به آنان دارد.
هر گاه انسان پیروی شهوت و نفس اهریمنی را بنماید ، از حیوان هم پست تر است.
انسانها زندگانی را پیوسته دشوار نموده ، گمان می کنند به خوشبختی خواهند رسید.
انسان مسلط است و استیلای خود سوء استفاده کرده و در همه جا خود را یک نماینده مشئوم می دهد .
دلیل و برهانی که انسان می آورد ، همیشه به نفع خودش تمام می شود.
حیوانات بر ما برتری دارند زیرا که انسان محتاج وجود آنهاست در صورتیکه آنها احتیاجی به ما ندارند.
هیچ حیوانی بی جهت ذات و شریر نیست ،و نمی شود مگر از ناچاری ، در صورتی که انسان درنده ترین حیوان است.
انسان خودش از مرگ می ترسد ، ولی سبب مرگ دیگران را فراهم می آورد.
در نتیجه گوشت خواری است که نژاد انسان فاسد شده ، پاکیزگی و سادگی نخستین خود را از دست می دهد.
گرسنگی فرمانده غداری است که بیدادگری آن ، دمی ما را آسوده نمی گذارد.
این سرنوشت ایت که فرمانروایی دارد ، ولی در همین حالا این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده ام .
خودکشی هر قدر هم مقدر باشد مثل هر امکان دیگری در زندگی ، هرگز ضرورت مطلق نیست.
خوب بود آدم با این همه آزمایشهایی که از زندگی دارد ، می توانست به دنیا بیاید و زندگی خودش را از سر نو اداره کند.
خودکشی های فصلی بیشتر از بی اعتقادی ، از زوال و نابودی وجوه زندگی مشترک بر می خیزد.
اشخاص ترسو و خرافه پرست چیز تازه ای را اگر چه حقیقت روشن هم باشند ، نمی پذیرند و پی بهانه می گردند و اشکال تراشی می کنند.
زیر دست آزاری و درندگی و خونخواری انسان برای آن است که از خون حیوانات تغذیه می کند.
به دنبال گوشتخواری عادات و اخلاق انسان پر از آلایش و درشتی می گردد .
مطالب مشابه: متن درباره غروب / جملات احساسی، غمگین و خاص درباره غروب خورشید

هرگاه دنیا می توانست از خوراک حیوانی دست بکشد ، نه تنها یک شورش اقتصادی پیدا می شد ، بلکه به بهبودی اخلاقی منتج می گشت.
هرچه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد ، نمی دانند که من بیشتر خودم را سختتر قضاوت کرده ام.
چقدر تلخ و ترسناک است هنگامیکه آدم هستی خودش را حس می کند . جسم در یک دنیای مرده زندگی می کند و این شاید همان احساس مبهمی است که انسان از پیش ، خود را مرده جان دار می پندارد.
برای نوشتن کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرنده ای ، باید سرتاسر زندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممکن نیست.
ما چقدر به سادگی نیاکان خودمان خندیدیم، روزی می آید که آیندگان به خرافات ما خواهند خندید.
عکس نوشته جملات صادق هدایت
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند این درددهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمرند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرامیز تلقی بکنند .
از زمانی که همه روابط خودم را با دیگران بریده ام می خواهم خودم را بهتر بشناسم.
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.
اگر کسی تمدن می خواهد باید وحشیگری و بی شرفی ها را فراموش کند.
یاد من باشد تنهاییم را برای خودم نگه دارم و بغض های شبانه ام را برای کسی بازگو نکنم تا ترحم دیگران را با اظهار علاقه اشتباه نگیرم، یاد من باشد که فقط برای سایه ام بنویسم.
ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگانی نجات می دهد.
انسان چهره مرگ را ترسناک کرده و از آن گریزان است
هر کس مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می کند.
مردم هرچه بکارند همان را درو خواهند کرد.
چه می شود کرد ؟ سرنوشت پر زورتر از من است.
قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است.
مطالب مشابه: جملات ویلیام شکسپیر / متنهایی درباره عشق و زندگی از بزرگترین نمایشنامهنویس تاریخ

انسان به نحوی با حیوانات رفتار می کند که زندگی بر آنها دشوار تر از مرگ است.
مردم راهنمای مدبر و عاقل خوب می خواهند که درد اصلی ملت را بفهمد و درمان کند
مرگ مانند وسیله ای که ظاهرا می تواند به عدم امکان حیات پایان بخشد ، دخالت می نماید.
سخنان صادق هدایت
ای مرگ ، تو از کاروان خسته و درمانده زندگان را مهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می رهانی.
زکی ! مردن هم جدی نیست ، شاید از هر کار و هر چیز دیگری کمتر جدی باشد.
تا زندگی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت.
خوب بود میتوانستم کاسه سر خودم را باز بکنم و همه این توده نرم خاکستری پیچپیچ کله خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ. هیچکس نمیتواند پیببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسی که دستش از همهجا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر؛ اما وقتی که مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید…! همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم. چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمیخواهد و پس میزند!
نه یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نه میشود به دیگری فهماند، نه میشود گفت؛ آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
به بیرون نگاه میکردم، مردمی که در آمد و شد بودند، سایههای سیاه آنها، اتومبیلها که میگذشتند از بالای طبقه ششم عمارت، کوچک شده بودند. تن لختم را تسلیم سرما کرده بودم و به خودم میپیچیدم، همانوقت این فکر برایم آمد که دیوانه شدهام. به خودم میخندیدم، به زندگانی میخندیدم، میدانستم که در این بازیگرخانه بزرگ دنیا هر کسی یکجور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد.
الان نه از زندگی خوشم میآید و نه بدم میآید، زندهام بدون اراده، بدون میل، یک نیروی فوقالعادهای مرا نگه داشته. در زندان زندگانی زیر زنجیرهای فولادین بسته شدهام، اگر مرده بودم، مرا میبردند در مسجد پاریس بهدست عربهای بیپیر میافتادم، دوباره میمردم، از ریخت آنها بیزارم. در هر صورت به حال من فرقی نمیکرد. پس از آنکه مرده بودم اگر مرا در مبال هم انداخته بودند برایم یکسان بود،

گاهی دیوانگیم گل میکند، میخواهم بروم دور، خیلی دور، یک جایی که خودم را فراموش بکنم. فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم، میخواهم از خود بگریزم، بروم خیلی دور، مثلا بروم در سیبریه، در خانههای چوبین زیر درختهای کاج، آسمان خاکستری، برف، برف انبوه میان موجیکها، بروم زندگانی خودم را از سر بگیرم. یا، مثلا بروم به هندوستان، زیر خورشید تابان، جنگلهای سربههمکشیده، مابین مردان عجیب و غریب، یک جایی بروم که کسی مرا نشناسد، کسی زبان مرا نداند، میخواهم همهچیز را در خود حس بکنم؛ اما میبینم برای این کار درست نشدهام.