اشعار کوتاه عطار ( شعرهای بسیار زیبای غزل از عطار )

شعرهای بسیار زیبا از عطار را در روزنو قرار داده‌ایم. عطار نیشابوری، با نام کامل فریدالدین ابو حامد محمد بن ابوبکر ابراهیم بن اسحاق عطار نیشابوری، یکی از بزرگ‌ترین شاعران و عارفان ایرانی در قرن ششم و هفتم هجری (دوازدهم و سیزدهم میلادی) است. او در شهر نیشابور به دنیا آمد و به شغل عطاری اشتغال داشت، به همین دلیل به عطار معروف شد.  عطار نیشابوری بیشتر به خاطر آثار عرفانی و اخلاقی‌اش شناخته می‌شود.

اشعار عطار ( شعرهای بسیار زیبا از عطار )

شعرهای زیبای عطار

زلف تو که فتنهٔ جهان بود

جانم بربود و جای آن بود

هر دل که زعشق تو خبر یافت

صد جانش به رایگان گران بود

مرده‌دل آن کسی که او را

در عشق تو زندگی به جان بود

گفتم دل خویش خون کنم من

کز دست دلم بسی زیان بود

ناگاه کشیده داشت دستم

چون پای غم تو در میان بود

گر من دادم امان دلم را

دل را ز غم تو کی امان بود

گفتم که دهان تو ببینم

خود از دهنت که را نشان بود

هرگز نرسید هیچ جایی

آن را که غم چنان دهان بود

گفتی که چگونه‌ای تو بی‌من

دانی تو که بی‌تو چون توان بود

ز آنروز که یک زمانت دیدم

صد ساله غمم به یک زمان بود

بر خاک درت نشسته عطار

تا بود ز عشق جان فشان بود

مطلب مشابه: اشعار کوتاه بابا طاهر / مجموعه اشعار دوبیتی، تک بیتی و زیبای بابا طاهر عریان

شعرهای زیبای عطار

هر که را ذره‌ای وجود بود

پیش هر ذره در سجود بود

نه همه بت ز سیم و زر باشد

که بت رهروان وجود بود

هر که یک ذره می‌کند اثبات

نفس او گبر یا جهود بود

در حقیقت چو جمله یک بودست

پس همه بودها نبود بود

نقطهٔ آتش است در باطن

دود دیدن ازو چه سود بود

هر که آن نقطه دید هر دو جهانش

محو گشته ز چشم زود بود

زانکه دو کون پیش دیدهٔ دل

چون سرابی همه نمود بود

هر که یک ذره غیر می‌بیند

همچو کوری میان دود بود

همچو عطار در فنا می‌سوز

تا دمی گر زنی چو عود بود

غزلیات عطار

با لب لعلت سخن در جان رود

با سر زلف تو در ایمان رود

عقل چون شرح لب تو بشنود

پیش لعلت از بن دندان رود

هر که او سرسبزی خط تو دید

چون قلم سر بر خط فرمان رود

چون ببیند پستهٔ خط فستقیت

در خط تو با دل بریان رود

آنچه رویت را رود در نیکویی

می‌ندانم تا فلک را آن رود

چون شود خورشید رویت آشکار

ماه زیر میغ در پنهان رود

هر که روی همچو خورشید تو دید

گر همه چرخ است سرگردان رود

هست جان عطار را شیرین از آنک

شرح آن لب بر زبان جان رود

دل به امید وصل تو باد به دست می‌رود

جان ز شراب شوق تو باده‌پرست می‌رود

از می عشق جان ما یافت ز دور شمه‌ای

زیر زمین به بوی آن با دل مست می‌رود

از می عشق ریختن بر دل آدم اندکی

از دل او به هر دلی دست به دست می‌رود

رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو

بر دل و جان عاشقان سخت شکست می‌رود

در ره تو رونده را در قدم نخستمین

نیست به نیست می‌فتد هست به هست می‌رود

بالغ راه کی شوی چون ندهی به دوست جان

گرچه ز سال عمر تو پنجه و شصت می‌رود

گم شده‌ای فرید تو بازکش این زمان عنان

کافر چرخ ازین سخن سر زده پست می‌رود

تا سر زلف تو درهم می‌رود

در جهان صد خون به یک دم می‌رود

تا بدیدم زلف تو ای جان و دل

دل ز دستم رفت و جان هم می‌رود

دل ندارم تا غم زلفت خورم

وین سخن از جان پر غم می‌رود

آسمان از اشتیاق روی تو

همچو زلفت پشت پر خم می‌رود

دل در اندوه تو مرد و این بتر

کز پی دل جان به ماتم می‌رود

می‌دهی دم می‌ستانی جان من

راستی بیعی مسلم می‌رود

هر زمانی توبه‌ای می‌بشکنی

توبه الحق با تو محکم می‌رود

ناز کم کن زانکه تا خطت دمید

آنچه می‌رفتت کنون کم می‌رود

خون مخور عطار را کز شوق تو

با دلی پر خون ز عالم می‌رود

غزلیات عطار

عکس نوشته اشعار عطار

چه سازی سرای و چه گویی سرود

فروشو بدین خاک تیره فرود

یقین‌دان که همچون تو بسیار کس

فکندست در چرخ چرخ کبود

چه برخیزد از خود و آهن تو را

چو سر آهنین نیست در زیر خود

اگر جامهٔ عمر تو زآهن است

اجل بگسلد از همش تار و پود

اگر سر کشی زین پل هفت طاق

سر و سنگ ماننده آب رود

ز سرگشتگی زیر چوگان چرخ

چو گویی ندانی فراز از فرود

چو دور سپهرت نخواهد گذاشت

ز دور سپهری چه نالی چو رود

رفیقان هم‌راز را کن وداع

عزیزان همدرد را کن درود

درخت بتر بودن از بن بکن

ز شاخ بهی کن کلوخ آمرود

مکن همچو عطار عمر عزیز

همه ضایع اندر سرای و سرود

ای کوی توام مقصد و ای روی تو مقصود

وی آتش عشق تو دلم سوخته چون عود

چه باک اگرم عقل و دل و جان بنماند

گو هیچ ممان زانکه تویی زین همه مقصود

در عشق تو جانم که وجود و عدمش نیست

دانی تو که چون است نه معدوم و نه موجود

هر آدمی‌یی را که کفی خاک سیاه است

بی‌واسطه دادی تو وجودی ز سر جود

چون ژنده قبایی است که آن خاص ایاز است

تا چند کند سرکشی از خلعت محمود

مردانه در این راه درآ ای دل غافل

کز عشق نه مقبول بود مرد نه مردود

چون خضر برون آی ازین سد نهادت

تا باز گشایند تو را این ره مسدود

هرچیز که در هر دو جهان بستهٔ آنی

آن است تورا در دو جهان مونس و معبود

عطار اگر سایه‌صفت گم شود از خود

خورشید بقا تابدش از طالع مسعود

برق عشق از آتش و از خون جهد

چون به جان و دل رسد بیچون جهد

دل کسی دارد که در جانش ز عشق

هر زمانی برق دیگرگون جهد

کشتی‌ام بر آب دریا هست و من

منتظر تا باد دریا چون جهد

گر نباشد باد سخت از پیش و پس

بو که این کشتی‌م با هامون جهد

کشتی‌یی هرگز ازین دریای ژرف

هیچ‌کس را جست تا اکنون جهد‌‌؟!

کی بود آخر که بادی در رسد

در خم آن طرهٔ میگون جهد

بوی زلف او به جان ما رسد

دل ز دست صد بلا بیرون جهد

خون عشقش هر شبی زان می‌خورم

تا رگم در عشق روز‌افزون جهد

چون رگ عشق تو دارم خون بیار

تا در‌آشامم که از رگ خون جهد

گر کند عطار از زلفش رسن

از میان چنبر گردون جهد

عکس نوشته اشعار عطار

شعرهای کوتاه و عاشقانه از عطار

زلف را چون به قصد تاب دهد

کفر را سر به مهر آب دهد

باز چون درکشد نقاب از روی

همه کفار را جواب دهد

چون درآید به جلوه ماه رخش

تاب در جان آفتاب دهد

تیر چشمش که کم خطا کرده است

مالش عاشقان صواب دهد

همه خامان بی حقیقت را

سر زلفش هزار تاب دهد

تشنگان را که خار هجر نهاد

لب گلرنگ او شراب دهد

غم او زان چنین قوی افتاد

که دلم دایمش کباب دهد

گاه شعرم بدو شکر ریزد

گاه چشمم بدو گلاب دهد

گر دلم می‌دهد غمش را جای

گنج را جایگه خراب دهد

دل به جان باز می‌نهد غم او

تا درین دردش انقلاب دهد

دل عطار چون ز دست بشد

چکند تن در اضطراب دهد

هر که را ذوق دین پدید آید

شهد دنیاش کی لذیذ آید

چه کنی در زمانه‌ای که درو

پیر چون طفل نا رسید آید

آنچنان عقل را چه خواهی کرد

که نگونسار یک نبید آید

عقل بفروش و جمله حیرت خر

که تو را سود زین خرید آید

این نه آن عالمی است ای غافل

که درو هیچکس پدید آید

نشود باز این چنین قفلی

گر دو عالم پر از کلید آید

گر در آیند ذره ذره به بانگ

آن همه بانگ ناشنید آید

چه شود بیش و کم ازین دریا

خواجه گر پاک و گر پلید آید

هر که دنیا خرید ای عطار

خر بود کز پی خوید آید

مطلب مشابه: اشعار زیبای فارسی؛ گلچین زیباترین اشعار از ۱۰ شاعر معروف

شعرهای کوتاه و عاشقانه از عطار

یا دست به زیر سنگم آید

یا زلف تو زیر چنگم آید

در عشق تو خرقه درفکندم

تا خود پس ازین چه رنگم آید

هر دم ز جهان عشق سنگی

بر شیشهٔ نام و ننگم آید

آن دم ز حساب عمر نبود

گر بی تو دمی درنگم آید

چون بندیشم ز هستی تو

از هستی خویش ننگم آید

چون زندگیم به توست بی تو

صحرای دو کون تنگم آید

تا مرغ تو گشت جان عطار

عالم ز حسد به جنگم آید

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا