اشعار کوتاه عطار نیشابوری (تک بیتی، دو بیتی و شعرهای کوتاه قشنگ عطار)
اشعار کوتاه عطار نیشابوری را در روزنو بخوانید. عطار در سال ۵۴۰ هجری قمری در نیشابور زاده شد و در ۶۱۸ هجری قمری به هنگام حملهٔ مغول به قتل رسید. روز ۲۵ فروردین در تقویم ایران روز ملی عطار است که هرساله در نیشابور، آرامگاه وی همراه برنامههای عطارشناسی برگزار میشود؛ گلباران آرامگاه عطار، ارائه پژوهشهایی در مورد این شاعر، نمایشگاه کتاب و خوشنویسی و شب شعر از جمله برنامههایی است که در این روز برگزار میشود.

اشعار کوتاه و زیبا از عطار
هر چیز که در هر دو جهان بسته آنی
آن است تو را در دو جهان مونس و معبود
چون ز من خالی بماند جای من
گر تو همراهم نباشی وای من
دلا یک دم رها کن آب و گل را
صلای عشق در ده اهل دل را
چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی
تو مگر که جان جانی که چو جان جان عزیزی
هر چند که در ره دراز استادی
غبن است که از سر مجاز استادی
چون روح ترا نهایتی نیست پدید
آخر تو به یک پرده چه باز استادی
نه جان تو با سرّ الاهی پرداخت
نه در طلب نامتناهی پرداخت
دردا که به نفس آنچنان مشغولی
کز نقش به نقّاش نخواهی پرداخت
گر میخواهی که مرد مقبول شوی
جاوید ز شغل خلق معزول شوی
آخر چو به دوست میتوان شد مشغول
غبنی باشد به هرچه مشغول شوی
در راه طلب مرد بهمت باید
یک یک جزوش نقطهٔ حکمت باید
ور روی نمایدش جمالی که مپرس
چشمش به ادب دلش به حرمت باید
ای مرد رونده مرد بیچاره مباش
از خویش مرو برون وآواره مباش
در باطن خویش کن سفر چون مردان
اهل نظری تو اهل نظّاره مباش
تا مرغ دل تو بال وپر نگشاید
این واقعه بر جان تو در نگشاید
از عقل عقیله جوی، بیزاری جوی
کاین عقده به عقل مختصر نگشاید
مطلب مشابه: رباعیات حافظ؛ مجموعه رباعی های کوتاه و زیبا از حافظ شیرازی

تا کی دل تو گرد جهان بر پرّد
چون نیست رهش کز آسمان بر پرّد
این بیضهٔ هفت آسمان بشکن خرد
تا مرغ دلت ازین میان بر پرّد
تا چند نه آرام ونه بشتافتنت
نه سر بنهادن ونه سر تافتنت
نی دارد سود موی بشکافتنت
نه سوز طلب، نه درد نایافتنت
از غیب گرت هست نشان آوردن
از عیب نشاید به زبان آوردن
کان چیز که ازدست بشد گر خواهی
دشوار به دست میتوان آوردن
گر مرد رهی راه نهان باید رفت
صد بادیه را به یک زمان باید رفت
گر میخواهی که راهت انجام دهد
منزل همه در درون جان باید رفت
عکس نوشته اشعار کوتاه عطار
مونس عاشقان سودایی
عاشقان را ز بیخ و بن برکند
آتش عشقت از توانایی
عشق با نام و ننگ ناید راست
ندهد عشق دست رعنایی
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی
ز عشقت سوختم ای جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایی
نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی
ز پیدایی خود پنهان بماندی
چنین پیدا چنین پنهان کجایی
هزاران درد دارم لیک بی تو
ندارد درد من درمان کجایی
به سر زلف دلربای منی
به لب لعل جانفزای منی
گر ببندد فلک به صد گرهم
تو به مویی گرهگشای منی
به بلای جهانت دارم دوست
گرچه تو از جهان بلای منی
هر کست از گزاف می گوید
که تویی کز جهان سزای منی
ای ز عشقت این دل دیوانه خوش
جان و دردت هر دو در یک خانه خوش
تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد
تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل
تا تو را جان و دل خود خواندهام
بی دل و بی جان شدم ای جان من
از کمان ابروش چون تیر مژگان بگذرد
بر دل آید چون ز دل بگذشت از جان بگذرد
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
ز بس کز عشق تو در خون بگشتم
نه کفرم ماند و نه ایمان کجایی

دلا در راه حق گیر آشنایی
اگر خواهی که یابی روشنایی
همه دل فرو گرفتی به تو کی رسم که گر من
در دل بسی بکوبم تو ز دل به در نیایی
غزلیات عطار
چون نیست، هیچ مردی، در عشق، یار ما را،
سجاده، زاهدان را؛ درد و قُمار، ما را.
جایی که جانِ مردان باشد —چُو گویْ— گَردان،
آن نیست جایِ رندان؛ با آن، چه کار ما را؟
گر ساقیانِ معنی با زاهدان نِشینند،
مِی زاهدانِ رَه را؛ درد و خُمار ما را.
درمانْش، مُخلصان را، دردَش، شِکستِگان را،
شادیْش، مُصلحان را، غم، یادگار، ما را.
ای مدعی، کجایی تا مُلکِ ما بِبینی،
کز هرچه بود در ما، برداشت —یار— ما را.
آمد خطاب، ذوقی از هاتفِ حقیقت؛
کِایْ خسته، چون بیابی اندوهِ زارِ ما را؟
عَطّار، اَندَرین رَه، اندوهگین، فُروشُد،
زیراکه او —تَمامَ اسْت— اَنْدُهْگُسار، ما را.
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا
جان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر
چون تو پیدا کردهای این راز پنهان مرا
ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک
نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا
گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا
گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا
چون تو میدانی که درمان من سرگشته چیست
دردم از حد شد چه میسازی تو درمان مرا
جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا
سوختی جانم چه میسازی مرا
بر سر افتادم چه میتازی مرا
در رهت افتادهام بر بوی آنک
بوک بر گیری و بنوازی مرا
لیک میترسم که هرگز تا ابد
بر نخیزم گر بیندازی مرا
بندهٔ بیچاره گر میبایدت
آمدم تا چارهای سازی مرا
چون شدم پروانهٔ شمع رخت
همچو شمعی چند بگدازی مرا
گرچه با جان نیست بازی درپذیر
همچو پروانه به جانبازی مرا
تو تمامی من نمیخواهم وجود
وین نمیباید به انبازی مرا
سر چو شمعم بازبر یکبارگی
تا کی از ننگ سرافرازی مرا
دوش وصلت نیم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازی مرا
تا که بر هم زد وصالت غمزهای
کرد صبح آغاز غمازی مرا
چو ز تو آواز میندهد فرید
تا دهی قرب هم آوازی مرا
گر سیر نشد تو را دل از ما
یک لحظه مباش غافل از ما
در آتش دل بسر همی گرد
مانندهٔ مرغ بسمل از ما
تر میگردان به خون دیده
هر روز هزار منزل از ما
چون ابر بهار میگری زار
تا خاک ز خون کنی گل از ما
آخر به چه میل همچو خامان
گه گاه بگیردت دل از ما
یا در غم ما تمام پیوند
یا رشتهٔ عشق بگسل از ما
مگریز ز ما اگرچه نامد
جز رنج و بلات حاصل از ما
کز هر رنجی گشاده گردد
صد گنج طلسم مشکل از ما
عطار در این مقام چون است
دیوانهٔ عشق و عاقل از ما
چون شدستی ز من جدا صنما
مُلْتَقَى لِمْ تَرَکْتَ بِیْ نَدَما
حق میان من و تو آگاه است
هُوَ یَکْفی مِنَ الَّذی ظَلَما
ور به دست تو آمده است اجلم
قَدْ رَضیْتُ بِما جَرى قَلَما
گشت فانی ز خویش چون عطار
گفت غیر از وجود حق عدما
مطلب مشابه: اشعار کوتاه ابوسعید ابوالخیر / مجموعه اشعار زیبای این شاعر کهن

در دلم افتاد آتش ساقیا
ساقیا آخر کجائی هین بیا
هین بیا کز آرزوی روی تو
بر سر آتش بماندم ساقیا
بر گیاه نفس بند آب حیات
چند دارم نفس را همچون گیا
چون سگ نفسم نمکساری بیافت
پاک شد تا همچو جان شد پر ضیا
نفس رفت و جان نماند و دل بسوخت
ذرهای نه روی ماند و نه ریا
نفس ما هم رنگ جان شد گوییا
نفس چون مس بود و جان چون کیمیا
زان بمیرانند ما را تا کنند
خاک ما در چشم انجم توتیا
روز روز ماست می در جام ریز
می میجان جام جاماولیا
آسیا پر خون بران از خون چشم
چند گردی گرد خون چون آسیا
خویشتن ایثار کن عطار وار
چند گوئی لا علی و لا لیا
زهی ماه در مهر سرو بلندت
شکر در گدازش ز تشویر قندت
جهان فتنه بگرفت و پر مشک شد هم
چو بگذشت بادی به مشکین کمندت
سر زلف پر بند تو تا بدیدم
به یک دم شدم عاشق بند بندت
گزند تو را قدر و قیمت که داند
بیا تا به جانم رسانی گزندت
برآر از سر کبر گردی ز عالم
که گوگرد سرخ است گرد سمندت
به چه آلتی عشق روی تو بازم
چو جان مست توست و خرد مستمندت
چنان ماه رویی که آئینهٔ تو
به رخ با قمر در غلط او فکندت
چو وجه سپندی ندارم چه سازم
جگر به که سوزم به جای سپندت
مزن بانگ بر من که این است جرمم
که خورشید خواندم به بانگ بلندت
غلط گفتم این زانکه خورشید دایم
رخی همچو زر، میرود مستمندت
چه سازم که عطار اگر جان به زاری
بسوزد ز عشقت نیاید پسندت