اشعار کوتاه ابوسعید ابوالخیر / مجموعه اشعار زیبای این شاعر کهن

اشعار کوتاه ابوسعید ابوالخیر را در روزنو قرار داده‌ایم. ابوسعید فضل‌الله بن ابوالخیر احمد بن محمد بن ابراهیم (۳۵۷-۴۴۰ق) معروف به شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف و شاعر نامدار ایرانی قرن چهارم و پنجم است. ابوسعید در اول محرم ۳۵۷ در روستای میهنه از توابع ابیورد دیده به جهان گشود و در شب جمعه چهارم شعبان ۴۴۰ در زادگاهش دیده از جهان فرو بست.

اشعار کوتاه ابوسعید ابوالخیر / مجموعه اشعار زیبای این شاعر کهن

شعرهای زیبای ابوسعید ابوالخیر

عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست

شیرین سخنی که شهد در شکر اوست

زان چندان بار نامه کاندر سر اوست

فرمانده روزگار فرمانبر اوست

عقرب سر زلف یار و مه پیکر اوست

با این همه کبر و ناز کاندر سر اوست

شیرین دهنی و شهد در شکر اوست

فرمانده روزگار فرمانبر اوست

زآن می خوردم که روح پیمانهٔ اوست

زآن مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست

دودی به من آمد آتشی با من زد

زآن شمع که آفتاب پروانهٔ اوست

مطلب مشابه: رباعیات رودکی ( شعرهای کوتاه و زیبا از رودکی شاعر کهن )

شعرهای زیبای ابوسعید ابوالخیر

آن مه که وفا و حسن سرمایهٔ اوست

اوج فلک حسن کمین پایهٔ اوست

خورشید رخش نگر وگر نتوانی

آن زلف سیه نگر که همسایهٔ اوست

بر ما در وصل بسته میدارد دوست

دل را به فراق خسته میدارد دوست

من‌بعد من و شکستگی بر در دوست

چون دوست دل شکسته میدارد دوست

ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست

درد تو به جان خسته داریم ای دوست

گفتی که به دل شکستگان نزدیکم

ما نیز دل شکسته داریم ای دوست

عکس نوشته اشعار زیبای ابوسعید ابوالخیر

ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست

جور تو از آن کشم که روی تو نکوست

مردم گویند بهشت خواهی یا دوست

ای بی‌خبران بهشت با دوست نکوست

ای خواجه ترا غم جمال ماهست

اندیشهٔ باغ و راغ و خرمن گاهست

ما سوختگان عالم تجریدیم

ما را غم لا اله الا اللهست

عارف که ز سر معرفت آگاهست

بیخود ز خودست و با خدا همراهست

نفی خود و اثبات وجود حق کن

این معنی لا اله الا اللهست

در کار کس ار قرار میباید هست

وین یار که در کنار میباید هست

هجری که به هیچ کار می‌ناید نیست

وصلی که چو جان به کار میباید هست

تا در نرسد وعدهٔ هر کار که هست

سودی ندهد یاری هر یار که هست

تا زحمت سرمای زمستان نکشد

پر گل نشود دامن هر خار که هست

عکس نوشته اشعار زیبای ابوسعید ابوالخیر

رباعیات ابوسعید ابوالخیر

در درد شکی نیست که درمانی هست

با عشق یقینست که جانانی هست

احوال جهان چو دم به دم میگردد

شک نیست در این که حالگردانی هست

با دل گفتم که ای دل احوال تو چیست

دل دیده پر آب کرد و بسیار گریست

گفتا که چگونه باشد احوال کسی

کو را به مراد دیگری باید زیست

پرسید ز من کسی که معشوق تو کیست

گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست

بنشست و به های‌های بر من بگریست

کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست

جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست

در عشق تو بی جسم همی باید زیست

از من اثری نماند این عشق ز چیست

چون من همه معشوق شدم عاشق کیست

دیروز که چشم تو به من درنگریست

خلقی به هزار دیده بر من بگریست

هر روز هزار بار در عشق تو ام

میباید مرد و باز میباید زیست

عاشق نتواند که دمی بی غم زیست

بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست

خوش آنکه به یک کرشمه جان کرد نثار

هجران و وصال را ندانست که چیست

گر مرده بوم برآمده سالی بیست

چه پنداری که گورم از عشق تهیست

گر دست به خاک برنهی کین جا کیست

آواز آید که حال معشوقم چیست

می‌گفتم یار و می‌ندانستم کیست

می‌گفتم عشق و می‌ندانستم چیست

گر یار اینست چون توان بی او بود

ور عشق اینست چون توان بی او زیست

اشعار استاد ابوسعید ابوالخیر

ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست

وی جان به درآ اینهمه رعنایی چیست

ای دیده چه مردمیست شرمت بادا

نادیده به حال دوست بینایی چیست

اندر همه دشت خاوران گر خاریست

آغشته به خون عاشق افگاریست

هر جا که پریرخی و گل‌رخساریست

ما را همه در خورست مشکل کاریست

در بحر یقین که در تحقیق بسیست

گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست

هر گوش صدف حلقهٔ چشمیست پر آب

هر موج اشاره‌ای ز ابروی کسیست

رنج مردم ز پیشی و از بیشیست

امن و راحت به ذلت و درویشیست

بگزین تنگدستی از این عالم

گر با خرد و به دانشت هم خویشیست

ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست

ماییم به درد عشق تا جان باقیست

غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله

می خون جگر مردم چشمم ساقیست

گاهی چو ملایکم سر بندگیست

گه چون حیوان به خواب و خور زندگیست

گاهم چو بهایم سر درندگیست

سبحان الله این چه پراکندگیست

چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست

زو داد مکن گرت به هر دم ستمیست

مغرور مشو به خود که اصل من و تو

گردی و شراری و نسیمی و نمیست

دردا که درین سوز و گدازم کس نیست

همراه درین راه درازم کس نیست

در قعر دلم جواهر راز بسیست

اما چه کنم محرم رازم کس نیست

مطلب مشابه: اشعار کوتاه عطار ( شعرهای بسیار زیبای غزل از عطار )

اشعار استاد ابوسعید ابوالخیر

در سینه کسی که راز پنهانش نیست

چون زنده نماید او ولی جانش نیست

رو درد طلب که علتت بی‌دردیست

دردیست که هیچگونه درمانش نیست

در کشور عشق جای آسایش نیست

آنجا همه کاهشست افزایش نیست

بی درد و الم توقع درمان نیست

بی جرم و گنه امید بخشایش نیست

افسوس که کس با خبر از دردم نیست

آگاه ز حال چهرهٔ زردم نیست

ای دوست برای دوستیها که مراست

دریاب که تا درنگری گردم نیست

گفتار نکو دارم و کردارم نیست

از گفت نکوی بی عمل عارم نیست

دشوار بود کردن و گفتن آسان

آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست

هرگز المی چو فرقت جانان نیست

دردی بتر از واقعهٔ هجران نیست

گر ترک وداع کرده‌ام معذورم

تو جان منی وداع جان آسان نیست

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا